آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دل (صدیقه صادقی)

دل (صدیقه صادقی)

صدیقه صادقی: زن دراز کشیده بود و با چشمانی که دورش را کبودی فرا گرفته بود چیزی را در چار دیواری خانه دنبال می‌کرد.هرازگاهی نفس عمیقی می‌کشید. نگاهش را به نقطه‌ای می‌دوخت و بعد نفس نفس می‌زد. زن مسنی بالای سرش نشسته بود و ملا هم کنارشان دعا می‌خواند و فوت می‌کرد توی صورت زن […]

دل (صدیقه صادقی)

صدیقه صادقی:

زن دراز کشیده بود و با چشمانی که دورش را کبودی فرا گرفته بود چیزی را در چار دیواری خانه دنبال می‌کرد.
هرازگاهی نفس عمیقی می‌کشید. نگاهش را به نقطه‌ای می‌دوخت و بعد نفس نفس می‌زد. زن مسنی بالای سرش نشسته بود و ملا هم کنارشان دعا می‌خواند و فوت می‌کرد توی صورت زن جوان. وِرد که تمام می‌شد زن مسن با التماس می‌خواست که دوباره ملا دعا بخواند برای سیمینو . . .
باران می‌بارید و باد شدیدترش می‌کرد. گندم‌زار روبروی خانه موج برمی‌داشت و باد ساقه‌های گندم را خم می‌کرد.
لباسش خیس از عرق بود. دلش می‌خواست وسط گندم‌زار باشد. باد خنک زلفش را روی پیشانی‌اش بریزد و چیکو دستانش را دور کمرش حلقه کند و موهایش را پس بزند. و او برگردد و زل بزند توی چشمان مرد و بگوید دلم برایت تنگ شده و تمام گلایه‌هایی که توی «دلش» غمباد شده بود را از یاد ببرد. با اینکه زنهای ده پشت سرش حرف در آورده‌اند که «دل» به دخترهای شهری داده، اصلا نگوید که چرا بی‌خبر ولش کرده و رفته، نگوید که او یعنی سیمینو دل مرده شده و دل خوش کرده به بچه‌ای که حالا . . .
هنوز تاریک و روشن آن شب برایش تکرار می‌شدند. زنهایی که با دامن‌های پرچین و چارقدهای بلندشان که توی باد معلق مانده بود . . .
نوزادی که ساکت و بدون حرکت توی دستانش سنگینی می‌کرد . . .
دستانی که دیگر قدرت نداشت بچه را به سینه‌اش بفشارد . . .
لرزه‌ای که به جانش افتاده بود . . .
گربه‌ای که چشم از بچه‌اش برنمی‌داشت . . .
همین چیزها بود که گلویش، زبانش و راه نفس کشیدنش را بسته بود. ننه چین انداخته بود به پیشانی‌اش و باچشمان پف کرده و قرمز از پنجره خیره شده بود به تاریک و روشن رعد.
زن نگاه کرد به حصاری که ننه با موی بز دور میخ‌های توی چاردیواری بسته بود. نفس عمیقی کشید، دست برد به طرف گهواره و صدای غیژ غیژ گهواره را درآورد:
لا لا، لا لا گل پسته بابات رفته کمربسته
لا لا، لا لا گل خشخاش بابات رفته خدا همراش
لا لا، لا لا گل نعناع بابات رفته شدم تنها . . .
باد شدت گرفت. فانوس به پت پت کردن افتاد. در و پنجره‌های چوبی بهم خوردند. صدای گریه نوزاد بلند شد. از جا پرید، بچه را برداشت وتوی سینه‌اش فشرد. به در نگاه کرد. بلند شد در و پنجره را ببندد. گربه با صدای جیغ از جلوی در کنار رفت. با عجله چراغ را برداشت و پیچش را چرخاند، دیگر صدایی نداد. چراغ راگذاشت زمین. بچه را برداشت. سینه آماس کرده‌اش را گذاشت دهن بچه. صدای نامفهومی از درز در و پنجره شنیده شد و صداها زیادتر و بلندتر شدند. . .
بچه شروع کرد به گریه کردن، دوباره سینه‌اش را گذاشت دهنش.
گربه یک ریز میو میو می‌کرد. سیمینو نفس نفس زد. عرقش چکید روی صورت بچه؛ بچه سینه را رها کرد و شروع به گریه کرد. بچه را روی پاهایش گذاشت. خواست روسری پولک‌دوزی شده‌ی دور سرش را باز کند که ریسمان سیاه و سفید دور مچ دستش به آن گیر کرد. صدای بچه که بلندتر شد، انگشت کرد داخل ریسمان و پاره‌اش کرد. روسری را باز کرد. صدا بیشتر و بلندتر می‌شد و باد شدیدترش می‌کرد.
رعد و برق درزهای اتاق را روشن کرد. همانطور که روسری را روبرویش تکان می‌داد نگاهش دوخته شده بود به سوزن روی روسری.
چراغ خاموش شد. روسری از دستش افتاد. تمام تنش گُر گرفت و بی‌تاب بچه را به سینه فشرد. کسی یا چیزی به در می‌کوفت. به طرف در رفت؛ «بسم الله. کیه؟ اونجا کیه؟».
ملا خمیر را از زیر زغالها درآورد و «دل» گوسفند را از وسط خمیر برداشت . «دل» را آهسته به پشتش مالید و به ننه داد: «بده سیمینو بخوره!»
به پیراهنش نگاه کرد که از آن شیر چکه می‌کرد. ننه دل را برد نزدیک دهانش: «بخور ننه! تا از اون خدا بی‌خبر و بچه‌اش دل نکنی خوب نمی‌شی . . .»
صورتش خیس از عرق شده بود و لبهایش می‌لرزید. ننه با گوشه چارقد عرقش را خشک کرد: «بخور ننه، بخور تا راحت شی». دماغش پر شده بود از بوی خون. صدای جیغش با صداهای نامفهوم آن شب توی سرش پیچ خورد و به لرزه افتاد.
ننه اشکش جاری شد و رو به ملا گفت: «می‌بینی، می‌بینی چطوری بچه‌ام جلو چشام جوون مرگ می‌شه.»
ملا نگاهش را از ننه برداشت و به زمین چشم دوخت:
-ایشاالله خوب می‌شه. اگه آل دلش رو نبرده باشه و زود دست به کار شده باشیم برش می‌گردونه.

می‌خواست برگردد توی اتاق، اما سایه‌ها روی سرش آوار شده بودند وتوی تنش می‌لولیدند. تقلا می‌کرد، اما نمی‌توانست. چشمانش را ریز کرد. باز چهره‌ها را تار دید. سه زن نشستند. یکی دست گذاشت روی پایش: «بلند شو؛ منم ننه شِکر، اینم دو تا دخترم».
قوت گرفت و دستش را ستون کرد روی زمین. خزید و تکیه داد به پایه‌ی کپرجلوی خانه و با صدایی گرفته و آهسته گفت: «پس ننه کو؟ مگه نزدیکای غروب نیومدین پی‌اش، گفتین گاوش رفته تو زمین صفدر اونم زده شلشِ کرده؟»
شِکَرِ خیره شد به بچه و آهسته سرش را تکان داد: «ها ها»
-همه گاوا رو زندونی کرده یا گاو ننه رو؟
هر سه‌شان سرشان را کج کردند و چشمشان را درشت، لبخند زدند و زل زدند به دهن سیمینو.
به سرفه افتاد: نمی‌دونید چرا دیر کرده؟
شکر چارقد زائو را بالا گرفت و نگاهش را انداخت روی بچه بی‌حرکت.
دختر سمت راستی خیره شد، لبش را یک طرفی کشید و توی گلویی گفت: بچه
دختر سمت چپی گفت: دلش
ننه شکر گفت: هر دو!
صداهای توی هم تنیده‌ی نامفهوم، بلند تکرار می‌شدند. ولی او نه صدا و نه چهره‌ها که با هم قاطی می‌شدند را نمی‌توانست درست تشخیص دهد.
شکر چارقدش را بالا گرفت، گره‌اش را باز کرد، چیزی را برداشت، دستش را جلوی دهن و سرش را نزدیک گوشش گرفت:«دهنتو باز کن، بزار اینو بزارم تو دهنت بهتر بشی» و این را واضح و با صدای بلند تکرار کرد. و او که چشمش پر از دهان شده بود، دهنش را باز کرد.
شکر دست کرد توی دهانش، او عقش گرفت و دلش را با تمام تلخی‌هایی که داخلش بود بالا آورد. زن همانطور دهانش بازمانده بود و گندم‌زار راست ایستاد تا چشم باشد و بعد هر سه‌ی زن‌ها هجوم بردند توی گندم‌زار.
دلش می‌خواست که ننه زود بیاید، بچه را بردارد. پشت کمر بچه بزند و صدای اونگ اونگ بچه خیال او را راحت کند. اصلا پشیمان بود که چرا پاپی‌اش شد که حتماً برود و چرا گفته بود که صفدر با تو سر لج برداشته و این دفعه حتماً گاوت را می‌کشد. دلش می‌خواست زمان به عقب می‌رفت تا این دفعه خودش جلوی رفتن ننه را بگیرد. غصه‌اش می‌شد وقتی ننه برایش تعریف کرده بود که زن تازه‌زا تنها که شد آل و دختراش می‌آیند سراغش. چیزی توی سرش جیغ می‌زد وقتی که می‌خواست، اما به یاد نیاورد حرفهایی که ننه برایش تعریف کرده بود. یا اینکه شِکر اصلا بچه‌اش نمی‌شد.
آسمان می‌غرید. صدای شُر شُر باران می‌پیچید، نفوذ می‌کرد همه جا. سایه‌ها خانه را محاصر کرده بودند. زن به لرز افتاد. ننه چشمش را از بیرون گرفت و محکم به پیراهن ملا چسبید: «دلش رو برگردون بچه‌ام دوباره لرز به جونش افتاد، یه کاری کن تورو حضرت عباس».

ملا کنار ننه زانو زد اما ننه به کف‌های سفیدی نگاه می‌کرد که از دهان زن بیرون می‌زد و چشمانی که خیره مانده بود به گندم‌زار. 


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۹
ارسال دیدگاه