آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گوئروی گورکن (مهرزاد تهرانی)

گوئروی گورکن (مهرزاد تهرانی)

مهرزاد تهرانی: “شما مال این طرفا نیستید، درسته؟ این جا شهر کوچکیه، ما پیر و جوان همه همدیگر را می شناسیم، حتا با هم رابطه ی قوم و خویشی داریم. من تا دَه فرسخیِ این جا رو هم آدماشومی شناسم ولی تا به حال شما رو این جا ندیده م . شاید چند سال یکبار هم […]

گوئروی گورکن (مهرزاد تهرانی)

مهرزاد تهرانی:

“شما مال این طرفا نیستید، درسته؟ این جا شهر کوچکیه، ما پیر و جوان همه همدیگر را می شناسیم، حتا با هم رابطه ی قوم و خویشی داریم. من تا دَه فرسخیِ این جا رو هم آدماشو
می شناسم ولی تا به حال شما رو این جا ندیده م . شاید چند سال یکبار هم غریبه ای جز گروهبانای باجگیر و شکم گنده ی دولتی با سربازاشون سروکارش به این جا نمی ُافته . من خیلی تعجب می کنم . شما این جا چه کار دارید؟ من فضول نیستم آقا، فقط خیلی تعجب کرده م.”
هی همین جوری. “اینو می بینید، این پنجمین قبریه که امروز می کنم. اصلن چنین چیزی این جا سابقه نداره. تو یه روز پنج تا مرده. سه تاشون خواهر بودند، دخترای…، دخترای همین…، لعنت به من، دخترای…” خرناندو!
“خرناندو، آره خودشه، دخترای خرناندو. بی چاره داره دیوونه می شه، از غصه. دوتاشون هم برادر بودند که تو دعوا و چاقوکشی کشته شدند. سر ارث و میراث باباشون دعواشون شد. اهل بامبوزان، زیاد دور نیست.”
ولی می گن که اون هنوز زنده س! “زنده س، ولی با این مصیبت فکر نکنم زیاد دووم بیاره…. می دونید من تا حالا خیلی ها رو تو گور گذاشتم. از جوونی عاشق این کار بودم. یه روز پدرِ خدا بیامرزم، فالکائو پنته سرا جونیورا لواردو جینچی، البته بهش می گفتیم بابا، یا اگه ازش پول می خواستیم: پدر جون جونیور! خدا بیامز می گفت دست چپ “زاپاتا” بوده! ننه بزرگای این جا هم تایید می کردند، ولی هر وقت این سوال رو از پیرمردای این جا می کردیم، سری با خنده تکون می دادند و یه کوه ذرت بوداده می ریختند کف دستمونو می گفتن از قول ما به بابات بگو پنته: کم تر بخور و الا سکته می کنی! ما هم از حرفاشون چیزی نمی فهمیدیم. خلاصه بابام اصل و نسب دار بود. آره، خدا رحمتش کنه، یه شب سرِ شام بهم گفت: پسر دیگه داری بزرگ می شی، باید یه کاری برای خودت دست و پا کنی، گفتم: گورکنی! یک دفعه دیدم یک چیزی قابلمه مانند داره می آد طرفم. گفتم: یا سَن خ _ ، که دیدم “سن خوزه ” که هیچی از اون بالا تراش هم نمی تونستند کاری کنند . درد سرت ندم، جای این چهار تا بخیه رو رو پیشونی م می بینی؟ یادگار بابای خدابیامرزمه. تا اگه منو از خونه هم بیرون می کرد همین رو می گفتم. می خوام بدونی که من از بچه گی عاشق این کار بودم.”
آره می دونم. “خلاصه امروز و فرداس که یکی دیگه باید گور خودمو بکنه! خدا کنه کشیش سِرا تا اون موقع زنده باشه. دو تا پسرام شاگردم ان، لستر و نینو، ولی اونا این کارو دوست ندارن. می گن شغل بدیه، آبروشون می ره.” به منم اون قدیما می گفتن. زناشون چی می گن؟
“اونا طفلکا حرفی ندارن.”
من هم گاهی اوقات خودم این کارو می کنم. “راست می گی؟ پس بابا ما دو تا همکاریم!” تو گور بودی که باهات آشنا شدم.
“آره، دراز به دراز خوابوندنم نامردا، می گم پسر چه اوضاعی بود!”
درست شش سال پیش! “رفیق، عجب حافظه ای داری! راستی تو (گومز) نیستی؟ گومز کچل؟” خودت می دونی که اون مرد.
“آره حیف شد آدم خوبی بود. بدی ش این بود که مثل تو کچل بود! راستی امروز باباتو تو قهوه خونه دیدم، یه چیزایی گفت که من سر در نیاوردم. شوخی نیست نزدیک دویست سالشه!”
زحمت اونم رو دوش خودته. “زحمت چیه، خوشحالم می شم. هر وقت بگی حاضرم. یکی رو که می خوابونم تو قبر کِیف می کنم! بعدِ کار حس می کنم مورفین کشیدم، تا مدت ها نشئه م، مث اون شبا که جوون بودیم با هم می کشیدیم، کجا بود؟” تو علفزارای سن ژرمن.
“کجا؟ چرا اون جا؟ ولی… آره آره یادم اومد! بابا من گاهی وقتا حسابی خنگ می شم! سن ژرمن، تو علفزارا، تو خودِ علفزارا! حالا مسخره م می کنی اگه بگم اسم خودتم یادم رفته! خنده داره نه؟ “یارما”! یادم اومد یارما، یارما کچل!”
_حالا بگذریم، ولی چه شبایی داشتیم!
“آخ گفتی! جوونای حالا بی بُخارن ای جوونی، یادش به خیر!”
.
.
.
“ببینم، بالاخره نگفتی، راستی تو این چیزا رو از کجا
می دونی؟!”


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه