آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کیک شکلاتی (فریبا صفرلو)

کیک شکلاتی (فریبا صفرلو)

فریبا صفرلو: برگه آزمایش را از توی کیفم درمی‌آورم و دوباره نگاهش می‌کنم. یاد کیک شکلاتی توی یخچال می‌افتم که دیشب مدام می‌رفتم در یخچال را باز می‌کردم و هر بار یک برشش را می‌خوردم و آخرش هم به خودم قول دادم که دیگر کیک شکلاتی نخرم. هر چیز خوشمزه‌ای که توی یخچال باشد تا […]

کیک شکلاتی (فریبا صفرلو)

فریبا صفرلو:

برگه آزمایش را از توی کیفم درمی‌آورم و دوباره نگاهش می‌کنم. یاد کیک شکلاتی توی یخچال می‌افتم که دیشب مدام می‌رفتم در یخچال را باز می‌کردم و هر بار یک برشش را می‌خوردم و آخرش هم به خودم قول دادم که دیگر کیک شکلاتی نخرم. هر چیز خوشمزه‌ای که توی یخچال باشد تا نسلش را منقرض نکنم خیالم راحت نمی‌شود، آن‌قدر می‌روم و می‌آیم که فرهاد می‌گوید: ” خب برو بشین توی یخچال خیال خودت و ما رو راحت کن”. اما دیگر دوران ریاضتم تمام شد. می‌توانم هر چیزی را که دلم خواست با لذت و بدون عذاب وجدان بخورم.
جلوی در که می‌رسم برگه‌ی آزمایش را تا می‌کنم و توی کیفم می‌اندازم. لباس‌هایم را درمی‌آورم و مستقیم می‌روم روی ترازو. اعداد شروع به بالا رفتن می‌کنند و روی هفتاد کیلوگرم می‌ایستند. کفش‌هایم را درمی‌آورم و دوباره روی ترازو می‌روم و خیلی آرام می‌ایستم، کمی بهتر می‌شود. قمقمه‌ام را برمی‌دارم و می‌روم توی سالن که هوایش دم‌کرده است و صدای کوبیده شدن وزنه‌ها به هم از هر گوشه سالن می‌آید. به نازنین و بهاره سلام می‌کنم. مثل همیشه با آرایش کامل و موهای بلوند جمع شده، در مورد رژیم غذایی حرف می‌زنند. هردویشان خوب وزن کم کرده‌اند.
آن موقعها که به خواهرم پیله می‌کردم که رژیم بگیرد و وزن کم کند، می‌گفت: ” بعد از سی‌سالگی دیگه وزن کم نمی‌کنی، اضافه می‌کنی”. راست می‌گفت. همه‌چیز بعد از سی‌سالگی عوض می‌شود. بعد از سی‌سالگی دیگر شب‌ها قبل از خواب خیال نمی‌بافی، چشم‌هایت را می‌بندی و تلاش می‌کنی صدای پای همسایه طبقه بالا مزاحم گوسفند شمردنت نشود. بعد از سی‌سالگی دیگر روزهای آخر سال برنامه‌ریزی نمی‌کنی که سال جدید چه کنی و چه نکنی چون دیگر در این سال‌ها فهمیده‌ای برنامه‌ریزی معجزه نمی‌کند اصلا خیلی چیزها قابل‌برنامه‌ریزی نیست مثل همان رویاهای قبل از خواب.
وزنم هم درست بعد از سی‌سالگی به‌طور موذیانه‌ای شروع به بالا رفتن کرده است. شاید دلیلش نوع شغلم باشد که از هشت صبح روز شنبه که پشت میزم می‌نشینم تا ساعت پنج بعدازظهرروز چهارشنبه چشمم مدام بین ساعت گوشه مانیتور و تقویم رومیزی‌ام دررفت و آمد است و ساعت‌ها و روزها را می‌شمارم تا هفته کاری نوبتم.
نازنین می‌گوید: رژیم کانادایی خیلی خوبه، من تو ده روز سه کیلو کم کردم. می‌گویم: رژیم کانادایی دیگه چه کوفتیه؟ و دست‌هایم را بالای سرم می‌برم و می‌کشم. بهاره می‌گوید: خیلی سخته، عملا هیچی نباید بخوری. راستی تو از دکتر تغذیه‌ات راضی هستی؟ تا بیایم جواب بدهم نازنین می‌گوید: نه بابا، یه موقع پیش دکتر این نری کار دست آدم میده!
نگاهش می‌کنم ولی چیزی نمی‌گویم و به‌طرف دیگر سالن می‌روم. دیشب فرهاد به خواهرش می‌گفت سرخود رژیم نگیرد و برود پیش دکتر من که دکتر خوبی است ولی من آن موقع یادم نبود که دکترم کار دست آدم می‌دهد.
روی دستگاه مسگری تند به چپ و راست می‌چرخم.گرمم می‌شود و چیزی شبیه وول وول یک کرم را توی معده‌ام حس می‌کنم. نگاهم به بوفه‌ی گوشه سالن می‌افتاد؛ شیر خرما، آب کرفس، آب هویج و … . نگاهم روی آب هویج قفل می‌شود. دکترم می‌گفت هر وقت ضعف کردم می‌توانم هویج بخورم، حالا اگر آب هویج بخورم چه اتفاقی می‌افتد. اصلا من که دیگر نباید رژیم بگیرم.
آب هویج می‌خرم، چشم‌هایم را می‌بندم و هورت می‌کشم، می‌گذارم تا تمام وجودم از خوردنش کیف کند. قطره آخر آب هویج را روی زبانم می‌چکانم و می‌روم روی دوچرخه و شروع به رکاب زدن می‌کنم. جلوتر از من زنی دارد پروانه می‌زند. وزنش بیست کیلویی بیشتر از من به نظر می‌رسد. با هر بار بالا و پایین پریدنش بوی عرق آمیخته به تنش پراکنده می‌شود. فرهاد راست می‌گوید زن‌های چاق بو می‌دهند. توی آینه دیواری روبرو صورتش را می‌بینم. دختر هجده نوزده‌ساله‌ای است ولی با این وزن سی‌وچندساله به نظرمی‌رسد. دلم به حالش می‌سوزد ولی فورا پشیمان می‌شوم و دلم به حال خودم می‌سوزد. تا چند ماه دیگر دست‌کمی از او نخواهم داشت.
هرروز می‌روم اداره و پشت کامپیوتر می‌نشینم و با نقشه شهری کلنجار می‌روم که در محدوده قانونی‌اش چند برابر مساحت موردنیازش زمین بایر دارد و من باید بزرگ‌تر کردن محدوده‌اش را با دلایل محکمه‌پسند توجیه کنم. آن موقع است که برای رسیدن خون به مغز هم که شده، نباید بگذارم سروصدای شکمم بلند شود. جناب مدیر هم هر ساعت یک‌بار مثل اجل بالای سرم ظاهر می‌شود و یادآوری می‌کند که چیزی از وقتم نمانده است، و می‌خواهد همزمان روی هشت‌تا پروژه دیگر هم کارکنم و وقتی هم که پایم را از در بیرون می‌گذارم پیش کارمندهای دیگر غیبتم را می‌کند که کم‌تجربه است و احساس مسئولیت نمی‌کند. این‌طور مواقع احساس می‌کنم حتما باید چیزی بخورم، فرقی هم نمی‌کند که چه بخورم همین‌که برای مدتی فکرم به سمت غذا جویدن و هضم کردن منحرف شود کافی است. اگرچند ماه هم حقوق نگرفته باشم و قسط‌هایم همه عقب‌افتاده باشند میل به خوردنم بیشتر هم می‌شود.
موقع خوردن ذهنم از همه‌چیز تهی می‌شود، انگار توی خلا هستم و هیچ موقعیت یا سن یا حتی اسمی ندارم. انگار توی آن دقایق نه همسر کسی‌ام نه فرزند کسی. فقط خودمم و راحت و آسوده با تمام سلول‌های چشایی زبانم چیزی را که می‌خورم مزه مزه می‌کنم.
برای همین بود که فرهاد اصرار کرد پیش یک متخصص تغذیه بروم که او هم خودش پیدا کرد. دکترم بعد از چند نوبت نوشتن آزمایش‌های مختلف به این نتیجه رسید که مشکلی ندارم و میل به خوردنم به خاطر اختلالات هورمونی است که قرص‌های ضدبارداری باعثش می‌شوند. فرهاد گفت : ” چه جالب!”و دکتر وقتی قیافه متعجب مرا دید تاکید کرد :”بله قرص‌های ضدبارداری. همین جوش‌های روی صورتت هم به همین خاطره”. گفتم :”جوش‌های من از دوازده سیزده‌سالگی روی صورت من”ولی فرهاد اصرار داشت که جوش‌هایم در اوایل عروسی‌مان آن‌قدر نبوده است. من هم پذیرفتم و نتیجه‌اش این شد که یک نفر آمد توی شکمم جا خوش کرد.
یاد معلم دوران دبیرستانم می‌افتم. احتمالا چاق‌ترین زنی باشد که از نزدیک دیده‌ام. می‌گفتند بعد از دوران حاملگی‌اش افسردگی گرفته است و نتوانسته وزنش را کم کند. همیشه یک کیسه نایلونی پر از کشمش و بادام جلوی دستش بود و هرچند جمله که حرف می‌زد یک‌مشت کوچک کشمش و بادام توی دهانش می‌انداخت و آخرهای جویدنش دستش را توی هوا تکان می‌داد و می‌گفت: ” جامعه اسلامی سرزمین عدل و قسطه”وقتی قسط را می‌گفت نوک زبانش تا لای دندان‌های جلویی می‌آمد و ذرات بزاق آمیخته به بادامش با شدت توی هوا پخش می‌شد.
دوچرخه را رها می‌کنم و می‌روم سراغ تردمیل و آرام‌آرام شروع به راه رفتن می‌کنم. روی تردمیل کناری زنی آرام راه می‌رود و یک موز نیم‌خورده در دستش دارد. باورم نمی‌شود که کسی برای چاق شدن آمده باشد. توی آینه روبرو با خودم مقایسه‌اش می‌کنم، عرضش نصف عرض من است. به موزش خیره شده است و هرازگاهی گاز کوچکی به آن میزند. وقتی دارد موز را می‌جود صورتش را طوری جمع می‌کند که انگار دارد داروی تلخ و بدمزه‌ای را با زور می‌خورد. آن‌چنان درمانده است که حالت از هرچه موز به هم می‌خورد. برای لحظه‌ای نگاهمان باهم تلاقی می‌کند، سرعتم را زیاد می‌کنم و شروع به دویدن می‌کنم.
توی آینه روبرو خودم را می‌بینم که صورتم عرق کرده و گونه‌هایم قرمز شده است. آن موقع‌هایی که هنوز قبل از خواب به خانه رویاهایم فکر می‌کردم و پسر شاه‌پریانی که هرلحظه آماده است تا جلویم زانو بزند ، پوستم خیلی شفاف بود. الان دیگر پوستم پوست یک زن سی‌ودوساله است با خطوطی که هرروز زیر چشم‌هایم عمیق‌تر می‌شوند.
اگر فرهاد بفهمد لابد می‌خواهد بگوید به خاطر رژیم گرفتن من این اتفاق افتاده است. اصلا چطور باید به او بگویم، زن‌های دیگر در این مواقع چطور به شوهرانشان خبر می‌دهند، خریدن کیک و شیرینی که اصلا عاقلانه نیست، می‌توانم سر میز شام بگویم که مثلا دلم برای گربه‌ام تنگ‌شده و احتمالا جواب می‌دهد: خب یکی دیگه برات می‌خرم. آن‌وقت من بگویم ” نه گربه نمی‌خوام، دلم می‌خواد از یه بچه نگهداری کنم”.
تردمیل را خاموش می‌کنم و می‌روم صورتم را آب می‌زنم. توی آینه خودم را می‌بینم، به جوش‌هایم نگاه می‌کنم و بی‌اختیار دستم روی شکمم می‌رود. دلم کیک شکلاتی می‌خواهد با یک عالمه سس شکلات اضافه.
لباس‌هایم را می‌پوشم، یک بستنی وانیلی می‌خرم و از سالن بیرون می‌روم و همان‌طور که پیاده به سمت خانه می‌روم بستنی را مزه می‌کنم.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه