آخرین مطالب

» داستان » پل (داستان اول)

پل (داستان اول)

(داستان اول): پیر زن روی ایوان کلبه نشسته بود و در تاریکی و سرمای شب ، ماه را نگاه می کرد. هنوز کامل نشده بود ولی تا چند روز دیگر این اتفاق می افتاد. هر بار که ماه اردیبهشت کامل می‌شد او باید سر قرار همیشگی اش می رفت. آن طرف پل.پل برای او تنها […]

پل (داستان اول)

(داستان اول):

پیر زن روی ایوان کلبه نشسته بود و در تاریکی و سرمای شب ، ماه را نگاه می کرد. هنوز کامل نشده بود ولی تا چند روز دیگر این اتفاق می افتاد. هر بار که ماه اردیبهشت کامل می‌شد او باید سر قرار همیشگی اش می رفت. آن طرف پل.
پل برای او تنها راه رسیدن به خواسته اش بود. اگر در طوفان و برف زمستان گوشه ای از آن خراب می‌شد ، او اولین نفری بود که سعی بر تعمیرش می کرد. پتویی که به دور خود پیچیده بود را محکم تر گرفت و به سمت پل راه افتاد. هوا تاریک بود ولی نور مهتاب به او کمک می کرد تا راه خود را پیدا کند. این کار پیر زن دلیل خاصی نداشت فقط دوست داشت مطمئن شود همه چیز برای روز قرار آماده باشد.
صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و شروع به تمیز کردن خانه کرد. همه جا را نو نوار کرد و برق انداخت. به مغازه روستا رفت و میوه و شیرینی خرید. تمام اعضای روستا می دانستند که روز موعود نزدیک است. آن ها امیدوار بودند که امسال بالاخره کسی سر قرار حاضر شود چون پیر زن هر سال که تنها از پل باز می گشت تا یک ماه صدای گریه کردنش از داخل خانه به گوش می رسید. بعضی از ساکنان روستا که پیر زن را دوست داشتند برایش چیزهای مختلف مثل برنج و روغن و گل می بردند و به او می گفتند که مهمان او مهمان آن ها هم هست.
روز موعود فرا رسید. اهالی روستا کمی دورتر از خانه پیر زن دور هم جمع شده بودند تا ببینند امسال چه اتفاقی خواهد افتاد. ابرهای بزرگ و سیاه کم کم از راه رسیدند. پیر زن آرام و با اطمینان به سمت پل حرکت می کرد. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و پل به طور وحشتناکی تکان می‌خورد. پیر زن هنوز به پل نرسیده بود. باران هم گرفت و هوا کاملا طوفانی شد. یکی از اعضای روستا می خواست برود و پیر زن را متوقف کند ولی دیگران نگذاشتند. آن ها می دانستند که او یک سال برای امروز صبر کرده و به حرف هیچ کسی گوش نمی‌دهد. هوا انقدر بد شد که دیگر کسی نتوانست دوام بیاورد و از ترس جانشان به سمت خانه هایشان رفتند.
هیچ وقت هوای روستا در اردیبهشت انقدر بد نشده بود. تا صبح روز بعد این وضع ادامه داشت و حدود ساعت ۶ صبح دوباره همه چیز آرام شد. اکثر ساکنان روستا سریع به خانه پیر زن رفتند ولی او را آن جا پیدا نکردند. جلوتر که رفتند دیدند پل فرو ریخته و چیزی از آن باقی نمانده است. پلیس را خبر کردند. دو سه روزی زیر و اطراف پل را برای پیدا کردن جسد پیر زن جست و جو کردند ولی چیزی نیافتند. هیچ وقت اثری از پیر زن در آن روستا پیدا نشد ولی این اولین باری بود که بعد از قرار ، صدای گریه از کلبه پیر زن به گوش نمی رسید.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه