آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » من دیوانه نیستم (مجتبی نریمان)

من دیوانه نیستم (مجتبی نریمان)

مجتبی نریمان ماشین پلیس چراغ چرخان وارد کوچه شد. زن خودش را از بین زن‌های همسایه رها کرد و صدای گریه‌هایش را بلند تر. ایستاد وسط کوچه و ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد. نور قرمز می‌چرخید و می‌خورد توی صورت زن میانسال و زن گریه می‌کرد و نمی‌کرد، گریه می‌کرد و نمی‌کرد… سروان همراه […]

من دیوانه نیستم (مجتبی نریمان)

مجتبی نریمان

ماشین پلیس چراغ چرخان وارد کوچه شد. زن خودش را از بین زن‌های همسایه رها کرد و صدای گریه‌هایش را بلند تر. ایستاد وسط کوچه و ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد. نور قرمز می‌چرخید و می‌خورد توی صورت زن میانسال و زن گریه می‌کرد و نمی‌کرد، گریه می‌کرد و نمی‌کرد…

سروان همراه یک سرباز از ماشین پیاده شد. راننده ماند توی ماشین. سروان گفت: کی با مرکز تماس گرفته؟

مرد میانسال با موهای جوگندمی از میان مرد‌های همسایه دستش را بلند کرد و گفت: «من» همان فاصلهی کم را به سمت سروان دوید. با سروان دست داد و دستش را رها نکرد. شروع کرد نزدیک گوشش حرف زدن. بعد دست سروان را رها کرد، به خانه‌ی آجرنما اشاره کرد و گفت: «خونه‌اش اینه، الانم خونه‌ست.» خانه‌ی روبروی خانه‌ی آجر نما را نشان داد و گفت: «خونه‌ی منم اینه…» دستش را به طرف خانه‌ی کناری خانه‌اش دراز کرد و گفت: «خونه‌ی اون خانم هم اینه… دیوار به دیوار ماست…»

سروان کلاه را از سر برداشت و سرش را خاراند و بعد همراه سرباز به طرف در خانه‌ی آجرنما رفت. مرد میانسال و زن و بیشتر همسایه‌ها پشت سرشان رفتند تا پشت در خانه‌ی آجرنما. سرباز در زد. بعد زنگ زد. چند لحظه بیشتر طول نکشید، به دوباره در زدن نکشید که مرد جوان با ریش و موی بلند قهوه‌ای در را باز کرد. آنقدر عادی به سرباز و جمعیت نگاه کرد که سروان لحظه‌ای شک کرد خودش نباشد اما زن بازوی سروان را چنگ زد و گفت: «خودشه، همین بی‌شرفه…»

سروان تکان خورد تا زن بازوش را رها کند. زن بازوی سروان را رها کرد و دوباره هق هق را بلندتر کرد. سروان جوان موقهوه‌ای را نگاه کرد و گفت: «راست میگن؟»  موقهوه‌ای گفت: «چی میگن؟» سروان گفت: «بیا بریم تا برات بگم چی میگن…»

سوار ماشین شدند. سروان جلو نشست. مرد میانسال سوار شد و جوان موقهوه‌ای وسط صندلی عقب نشست. سرباز بعد از مرد موقهوه‌ای سوار شد و رفتند… زن سوار ماشین خودش شد و دنبالشان رفت… نور قرمز چرخان چرخان از کوچه رفت و بعد پیچید و کوچه تاریک شد… همسایه‌ها اما در کوچه ایستادند به حرف زدن…

زن: جناب سروان من بوجی رو از تولگی بزرگ کردم… مثل بچم بود… (زن هق هق زد)

سروان جوان موقهوه‌ای را نگاه کرد و گفت: خب…

پسر زمین را نگاه می‌کرد: اگه جلدت بود اگه از تولگی بزرگش کردی اگه دوست داشت چرا فرار کرد پس؟

زن میانسال گُر گرفت: فرار نکرد فراریش دادی…

پسر هنوز زمین را نگاه می‌کرد. هیچ آشفته نبود: من فقط طنابشو پاره کردم. اگه جلدت بود فرار نمی‌کرد هیچ، منم گاز می‌گرفت…

مرد گفت: جناب سروان سگ من اهلی نیست خطرناکه الان ول شده ممکنه به کسی آسیب برسونه…

پسر هنوز آرام حرف می‌زد: تا باهم باشن کار به کسی ندارن…

سروان جوان موقهوه‌ای را نگاه کرد و گفت: بدون اجازه وارد دوتا خونه شدی… کم جرمی نیست… حالا سگا هیچی…

زن گفت: یعنی چی سگا هیچی…

پسر: خیلی صدا می‌دادن

سروان رو به زن: چندتا از همسایه‌ها هم از صدای سگا شاکی بودن…

زن: به خدا جناب سروان من هشت ساله توی این محله‌ام. پنج ساله بوجی رو دارم. نه آزارش به کسی رسیده نه صداش کسی رو اذیت کرده. این یه ماهه که این آقا اومده اونجا اینقد که سگش صدا میکنه بوجی منم به واق واق افتاده…

مرد: خب سگ باید صدا کنه…

پسر: سگاتون عاشق هم شده بودن، صدا نمی‌کردن ناله می‌کردن. حرف می‌زدن باهم…

زن و مرد ساکت ماندند…

سروان خندید. خم شد روی میز و گفت: خب جناب سلیمان نبی… پس زبون حیوونا هم می‌فهمی، چی میگفتن حالا؟

مرد میانسال گفت: مزخرف میگه جناب سروان سگ من اصلا سگ این خانم رو ندیده بود… همش توی حیاط بسته بود… بیرون نمی‌ذاشتم بره.. اهلی نیست سگ من سروان بازم می‌گم ممکنه به کسی آسیب برسونه… اگه تا الان نرسونده باشه

پسر: عاشق صداش شده بود…

مرد گفت: مزخرف میگه جناب سروان، این یارو خُله… از همسایه ها هم سوال کنین همه می‌دونن یه چیزیش میشه…

زن گفت: راست میگه جناب سروان من چند ساله این بی‌شرف رو می‌شناسم عقل درست حسابی نداره…

سروان: مؤدب باشید خانم

پسر موقهوه‌ای عکس‌های زیر میز سروان را نگاه می‌کرد… سروان از جایش بلند شد و رفت سمت کمد فلزی گوشه‌ی اتاق. در کمد را باز کرد یک قرص صورتی برداشت و با یک بطری آب که داخل کمد بود قرص را خورد. زن و مرد ساکت قرص خوردن سروان را نگاه کردند و پسر موقهوه‌ای هنوز عکس‌های زیر شیشه‌ی میز سروان را… سروان در همان حال که برمی‌گشت تا پشت میزش بنشیند گفت: حرف بزن جوون…

پسر سرش را بلند کرد و زن و مرد را نگاه کرد. بعد رو کرد به سروان: دوسه روز بعد از اینکه این آقا اومد خونه‌ی روبروی ما سگش شروع کرد با سگ این خانم حرف زدن. دوسه روز اول فقط فحش می‌داد اما سگ این خانم هیچی بهش نمی‌گفت. بعد نمی‌دونم چی شد باهم خوب شدن. یه شب ایستادم تا صبح به حرفاشون. راستی راستی عاشق هم شده بودن. ندیده بودم سگا شعر بخونن اما سگ نره که سگ این آقا باشه داشت برای سگ این خانم شعر می‌خوند. مطمئنم داشت براش شعر می‌خوند. گریه هم می‌کرد. ناله هم می‌کرد. دوتاشون گریه می‌گردن. هرچی بیشتر گذشت سگ نره بیشتر بی‌تابی می‌کرد. این آخریا به صاحباشون دری وری می‌گفتن. بعضی وقتا هم می‌خندیدن و با اینکه نمی‌دیدن همو اما شاد بودن از اینکه حرف می‌زنن. (رو می‌کند به طرف زن و مرد) مطمئن باشید اگر آزادشون نمی‌کردم همین روزا… یه روز صبح که از کنارشون می‌خواستید رد شید خرخره‌تون رو گاز می‌گرفتن.. وقتی طناب سگ ماده رو بریدم خودش جست زد رفت بیرون حیاط… رفت توی کوچه و رفت پشت در خونه‌ی این آقا… سگ نره هم اومده بود پشت در داشت ذوقشو می‌کرد. می‌دونستن دارم چکار می‌کنم براشون. تا بیام در قفل در خونه‌ی این آقا رو با دریل بتونم باز کنم سگ ماده‌هه شروع کرد پامو لیسیدن… به پام افتاده بود… می‌گفت تورو خدا زودتر.. چفت در که وا شد امون نداد و خودشو انداخت روی در و در چارطاق باز شد… باید می‌دیدین چطور همو بغل کردن… خشکم زده بود. مونده بودم به دیدنشون… طناب سگ نره رو که بریدم جست زدن از در حیاط زدن بیرون… پشت سرشون رفتم توی کوچه. می‌دویدن… پشت سرشونم نگاه نکردن… رفتن و تاریک شدن…

مرد گفت: این مزخرفات چیه میگی؟ مسخره کردی مارو مردک؟

زن مبهوت پسر را نگاه کرد و گفت: واقعن…
مرد گفت: واقعن چیه خانم این مردک دیوانست… هیچ معلوم نیست فروخته باشه سگ منو… سگ من کلی قیمتشه جناب سروان…

سروان در را نشان داد و گفت: آقا، شما و خانم لطفن چند دقیقه بیرون باشید…

مرد گفت: من ازش نمی‌گذرم جناب…

سروان وسط حرفش آمد و به در اشاره کرد: بیرون…

زن گیج بود. رفتند بیرون اتاق. سروان نفس بلندی کشید. پسر چنگ زد به موهایش و ریشش را خاراند. سروان نگاهش می‌کرد. پسر نگاهش نمی‌کرد. سروان پدرانه گفت: خانوادت کجان؟ هستن بیان اینجا؟
پسر گفت: هیشکی نیست…

سروان گفت: باید پرونده رو بفرستم دادسرا… احتمالن می‌فرستنت دیوونه‌خونه… باز اگر کسی باشه باهات…

پسر گفت: من دیوونه نیستم…

سروان گفت: اونجا از این حرفا بزنی حتم مدرک دیوونگی درج پروندت می‌کنن. مجرم هم که هستی… اینا هم که بعیده رضایت بدن… تازه رضایت سگارو بگیری که نمی‌گیری جرم ورود بی‌اجازه به خونه‌ی مردمم هست… بعیده ولت کنن پسر…

پسر گفت: من دیوونه نیستم… هیشکی نیست…

سروان داد زد: اشرفی…

سرباز وارد شد و پاشنه کوبید. سروان گفت: ببرش بازداشتگاه…

تهران اردیبهشت ۹۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه