آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مرگ سفید (داستان سوم)

مرگ سفید (داستان سوم)

(داستان سوم): بعضی ها می گفتند که سرد ترین نقطه کشور است. حتی در تابستان و علی رغم آب شدن درصد زیادی از برف ، باز هم همه جا سفید پوش می‌شد. دومین ماه زمستان بود و ۴۵ روزی می‌شد که برف بی وقفه می بارید. بعضی مواقع آرام و بعضی مواقع شدید. در چند […]

مرگ سفید (داستان سوم)

(داستان سوم):

بعضی ها می گفتند که سرد ترین نقطه کشور است. حتی در تابستان و علی رغم آب شدن درصد زیادی از برف ، باز هم همه جا سفید پوش می‌شد. دومین ماه زمستان بود و ۴۵ روزی می‌شد که برف بی وقفه می بارید. بعضی مواقع آرام و بعضی مواقع شدید. در چند روز اخیر باد شدت گرفته بود و درختانی که برف روی آن ها نشسته بود را می رقصاند. در تمام این منطقه وسیع فقط دو نفر در یک کلبه چوبی و قدیمی زندگی می کردند. بالغ بر ۲ سال بود که ساکن اینجا بودند. آن ها با هم قول و قراری داشتند. از همان اول می خواستند که به دور از انسان ها زندگی کنند. جایی که به ندرت انسانی رفت و آمد کند. با هم عهد کرده بودند که در هیچ شرایطی همدیگر را ترک نکنند. این طوری نیاز به هیچکس و هیچ چیز دیگری نخواهند داشت. زن و مرد پشت یک میز چوبی ساده که کنار پنجره قرار داشت نشسته بودند. صحبتی نمی کردند. در حال خوردن سوپ داغی بودند که تقریبا ۹۰ درصد آن آب بود. تنها صدایی که به گوش می رسید برخورد باد به شیشه پنجره بود. زن هر از گاهی به بیرون نگاه می کرد. از بچگی عاشق دیدن دانه های برف بود. با این که در این ۲ سال تا دلش بخواهد برف دیده بود ولی همچنان از دیدنش سیر نمی‌شد. بعد از چند دقیقه مرد گفت : به چیزایی که گفتم فکر کردی؟ زن که معلوم بود انتظار این سوال را می کشید خیلی بی اعتنا جواب داد : ما نباید زیر قولمون بزنیم. مرد سریع گفت : من خسته شدم از این زندگی. اون موقع از مردم متنفر بودم ولی الان دلم لک زده تا چند تا آدم ببینم و باهاشون حرف بزنم. زن گفت : ما قول دادیم که همدیگه رو تو هیچ شرایطی ترک نکنیم. سرمایی که در لحن گفتار زن بود دست کم از سرمای بیرون از خانه نداشت با این تفاوت که در پس این صدا ، گرمای عشقی پنهان بود که حرارتش می‌توانست کل برف ها را آب کند. مرد به آرامی دست های سرد زن را گرفت و با حالتی مهربانانه جواب داد : اگر تو هم بیای اون موقع بازم با هم خواهیم بود. بر خلاف انتظار مرد باز هم تغییری در حالت زن اتفاق نیفتاد و با همان حالت سرد گفت : من تو رو دارم تو هم منو. همین کافیه. مرد که به نظر می رسید تمام توانش را به کار گرفته ولی به موفقیت نرسیده است دست های زن را رها کرد. بلند شد و گفت : من میرم. سه ماهه که داری در این مورد فکر می کنی ولی هنوز جواب قانع کننده ای ندادی. سپس به سمت اتاق رفت تا آماده رفتن شود. در اتاق نصفه باز بود. زن به شوهرش نگاه می کرد. تصمیم گرفت کاری بکند. به سمت اتاق رفت. در را بست. تمام تلاش خود را کرد تا او را قانع کند. هیچ صدایی از داخل اتاق نمی آمد. باز هم تنها صدایی که به گوش می رسید برخورد باد به شیشه پنجره بود. بعد از چند دقیقه زن از اتاق بیرون آمد و پشت میز نشست. دستانش را جلوی چشمانش قرار داد و ناگهان بغضش ترکید. سال ها می گذشت از آخرین باری که این گونه گریه کرده بود. کمی که آرام گرفت پالتو ، شال و کلاهش را برداشت و از خانه بیرون رفت. به خاطر وزش شدید باد در خانه به سختی بسته می‌شد. بیل را از کنار هیزم ها برداشت و به سمت پشت خانه حرکت کرد. پاهایش را محکم و استوار داخل برف می گذاشت و به حرکت خود ادامه می داد. از برخورد دانه های برف به صورتش لذت می برد. اما می دانست که آن ها نمی‌توانند آتش درونش را خاموش و کم اثر کنند. بعد از حدود ۵۰ متر ایستاد و شروع به کندن کرد. دیگر سرمای هوا را احساس نمی کرد. بعد از ۱۵ دقیقه توانسته بود چیزی که می خواهد را به دست آورد. یک قبر. قبری که به جای خاک از برف درست شده است. بیل را کنار گذاشت و داخل قبر رفت. به راحتی دراز کشید گویا که رختخوابی گرم و نرم است. تنها تصویری که در آن حال می دید آسمان بود و دانه های برف که آرام آرام پایین می آمدند. چشم هایش را بست در حالی که برف به تدریج رویش را می پوشاند. کسی نبود که برف روی او بریزد. مجبور بود تا منتظر شود که به آرامی برف او را در خود محو کند. چه مرگ شاعرانه ای. مدتی گذشت و حدود دو سانتی متر برف رویش نشسته بود. ناگهان بلند شد و از قبر بیرون رفت. گویا که مشکلی پیش آمده بود. احتمالا از اندازه قبر راضی نبود شاید هم از تصمیمش پشیمان شده بود. به سمت خانه حرکت کرد. وارد اتاق شد. مچ پای همسرش را گرفت و او را با خود به بیرون کشاند. همین طور که او را روی برف ها می کشید رنگ قرمز خون تصویر زیبایی روی سفیدی مطلق برف ایجاد کرده بود. با این که وزن مرد خیلی بیشتر از زن بود اما بدون وقفه و خستگی به حرکت ادامه می داد. به نظر می رسید نیرویی قوی تر که از درونش نشات می گرفت او را یاری می کرد. چیزی مانند عشق. به صورت مرد حتی یک بار هم نگاه نکرد. او را مانند یک تکه گوشت بی مصرف روی برف می کشید و می برد. مرد را طوری داخل قبر انداخت که نگاهش رو به آسمان باشد. چشم هایش هنوز باز بود. زن می دانست که مرد هم عاشق دیدن دانه های برف است پس رویش برف نریخت تا از دیدن این منظره زیبا لذت ببرد. زن چند دقیقه همانجا ایستاد در حالی که فکر می کرد چقدر خوب است که هیچ چیز و هیچ کس نمی‌تواند آن ها را از هم جدا کند. حتی مرگ!


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه