آخرین مطالب

» شماره ۴ و ۵ » شهریار

آفرینش گر کلمات برای اشعار مردمی

شهریار

مقاله ای که در سطور پیش رو ملاحظه خواهید کرد، برگرفته از گفت و گوهایی است که دکتر صدرالدین الهی نویسنده و روزنامه نگار برجسته در سال ۱۳۴۳ با محمد حسین شهریار غزل سرا و منظومه سرای مشهورانجام داده است. دکتر الهی قسمتی از این گفت و گوها را ابتدا در شماره مخصوص فروردین ۱۳۴۴ در مجله “تهران مصور” به […]

شهریار

مقاله ای که در سطور پیش رو ملاحظه خواهید کرد، برگرفته از گفت و گوهایی است که دکتر صدرالدین الهی نویسنده و روزنامه نگار برجسته در سال ۱۳۴۳ با محمد حسین شهریار غزل سرا و منظومه سرای مشهورانجام داده است. دکتر الهی قسمتی از این گفت و گوها را ابتدا در شماره مخصوص فروردین ۱۳۴۴ در مجله “تهران مصور” به چاپ رساند و سپس مقاله پیش رو را که تلفیقی از گفت و گو و نقد و تحلیل است را در دی ماه همان سال به رشته تحریر در آورد. به هرحال این مقاله به خاطر داشتن اطلاعات بعضا متفاوتی که از زندگی شخصی و هنری شهریار ارایه می دهد به همراه نقد و تحلیل های مفید نویسنده از آثار متعدد این شاعر،کم و بیش تازگی خود را حفظ کرده است و به ویژه شیوه نگارشی خاص نویسنده (که تلفیقی از نثر روزنامه نگاری و ادبی است) برای اهالی رسانه امروز بسیار می تواند آموزنده باشد.
گفتنی است که دکتر صدر الدین الهی(متولد ۱۳۱۳،تهران) به همراه کسانی چون شادروان مصباح زاده و هوشنگ وزیری از پیشگامان روزنامه نگاری نوین در ایران به حساب می آید که در نوشتن مقالات گوناگون، پاورقی نویسی و گفت و گوهای حرفه ای با اهالی فرهنگ، هنر و سیاست، صاحب سبک ویژه ای بوده است که بسیاری از آن مطالب را می توانیم در مجلاتی چون: سپید و سیاه و تهران مصور و…جستجو کنیم.
او سال ها استاد دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی بوده و صاحب مدرک های معتبر در زمینه رسانه  از فرانسه و آمریکاست. وی همچنین از پایه گذاران مجله کیهان ورزشی بوده است. بسیاری از اهالی فرهنگ و سیاست که سال ها سکوت اختیار کرده بودند،توسط دکتر الهی سکوت خود را شکستند و در گفت و گو با او بسیاری از ناگفته های زندگی و دیدگاه های خود را بیان کردند. از جمله سید ضیا طباطبایی، صادق چوبک، علی اکبر دهخدا، محمد معین و پرویز خانلری. برخی کتاب های منتشر شده او عبارتند از:
سعدی در بازارچه زندگی،دوری ها و دلگیری ها، سید ضیا مرد اول یا مرد دوم کودتا و نقد بی غش (حاوی گفت و گوهای الهی با خانلری). مقاله حاضر را آقای سیروس علی نژاد گرامی در اختیار ما قرار داد که از او صمیمانه تشکر می کنیم.گفتنی است که شهریار پس از دکتر الهی چندین مصاحبه مفصل دیگر هم داشت از جمله با جواد مجابی( روزنامه اطلاعات مرداد ۱۳۵۰)، جمشید علیزاده و ناصر حریری که امکان دارد برخی دیدگاه های او در این مصاحبه با گفت و گوهای دیگر متفاوت باشد (به خصوص در ارتباط با نیما و شعر نیمایی که در این گفت و گو شیفتگی بیشتری نسبت به نیما از خود نشان داده است) که در این زمینه باید تاریخ گفت و گو را مد نظر قرار داد.

“نه باورکردنی نیست. تو نمی‌توانی بمیری شهریار! تو نمی‌توانی شعرت را کنار بگذاری. تو با شعر زاییده شده‌ای. تو با شعر بزرگ‌شده‌ای.در مرثیه شعر بازهم شاعری. در عزای شعرت بازهم شعر می‌گویی.” برگشت و یک نگاه تند به من کرد.چشمش هنوز چشم یک شاعر است. چشم یک شاعر را باکمال تمام دارد.یادم می‌آید که در مدرسه ادبیات پاریس معلم ما یک روز درباره شعر معروف”زورق مست” اثر “رمبو” صحبت می‌کرد.
او معتقد بود که سرگشتگی‌های یک روح را بهتر از زورق مست، هیچ‌چیز بیان نمی‌کند.خوب به خاطرم هست که پنج مجلس در این باب،دادِ سخن داد. حتی فیلمی را که با صدای “ژان لویی بارو” تهیه‌شده بود، نشان دادند و به این شاهکار بزرگ زندگی بخشیدند.توی اتاق کوچک شهریار که رختخواب پیچیده‌اش در گوشه‌ای و کتری چایی‌اش در سوی دیگری قرار داشت و بخاری نفت سوزش با صدای دلهره‌آوری می‌سوخت.
من در مرثیه او برای تهران، زورق مست شهریار را یافتم. سرش را آهسته‌آهسته تکان می‌داد و با دو دانگ بم قشنگش برایم می‌خواند:”چه دریایی؟چه طوفانی؟ که من در پیچ‌وتاب آن به زورق‌های صاحب کشته سرگشته می‌مانم.”
بعد کمی آرام شد. چشمش را بست و خودش را به دست دریا و طوفان سپرد.من این زورق صاحب کشته را خیلی خوب دیدم. صاحب این زورق، شهریار جوان، سال‌ها پیش در یک طوفان کشته‌شده است و حالا این زورق از استخوان‌های او ساخته‌شده. اما هنوز یک زورق است؛ زورقی باهمه سرگشتگی‌هایش.
“و چون بادها برخیزند و راه های دور را آغاز کنند. شکم بادبان‌ها از باد آبستن می‌شود و زورق‌ها به راه می‌افتند و در آن هنگام
 ای همسفر، به یاد داشته باش زورقی را که صاحبش به دست دزدان دریایی کشته‌شده و جسدش را به این‌سوی و آن‌سوی می‌کشد تا در فرصتی بر صخره‌ای بکوبد و فروبریزد.”
این سایه‌ای است ازآنچه در شهر “رمبو” به یادم مانده است و حالا زورق بی‌صاحبی درروی دریای پرآشوب زندگی حرکت می‌کند.صاحب این زورق شاعری است که سال‌ها پیش جان داده است و حالا آه اگر توفانی برخیزد و این زورق را به سنگ بکوبد،ما دیگر هیچ نخواهیم داشت،هیچ…حتی شهریار را…
گذر آرد، مه من،گاه‌گاه از اشتباه اینجا فدای اشتباهی کآرد او را گاه‌گاه اینجا وقتی آدم برای اولین دفعه می‌بیندش تا دهان باز نکرده شبیه آدم‌های معمولی است،با کلاه فینه مانند نخی‌اش شکل دعانویس‌هاست…اگر لباس درازی به تنش بکنند،برای پشت بساط یک بقالی هم بد نیست.اما ….با یک “بفرمایید” و یک “جانم” به همه‌جان آدم دست پیدا می‌کند.
یک شاعر باید توی وجودش رندی داشته باشد.لغت مودبانه ای نیست اما لغت رسا،کافی و خوبی است. من معتقدم یک شاعر باید “هیز” باشد.نسبت به همه‌چیز با یک نوع تندی گریزنده نگاه کند و مهر بورزد. شهریار این‌طور است.تا حرف نزده،تا دهانش باز نشده،یک آدم معمولی است اما همین‌که حرفش را شروع کرد شاعر می‌شود و آرام و آرام در آدم رسوخ می‌کند.
صدایش مثل ریزش مداوم باران‌های نشاط‌انگیز بهار است.آدم در زیر صدای او سبک می‌شود و دلش می‌خواهد عاشق باشد.تازه بعد از سی و اندی سال که به تبریز برگشته و ظاهر لهجه آذربایجانی را به‌کلی فراموش کرده،دوباره دارد لهجه پیدا می‌کند.مثل بچه‌هایی که می‌خواهند زبان ‌باز کنند،ته کلماتش، زنگ خاصی نشسته است.زنگی که رنگ لهجه آذربایجانی دارد. دورتادور اتاق پذیرایی‌اش را مبل‌های سبزرنگی گذاشته،حیاط غربالی و کوچکی دارد و در این حیاط کوچک سه بچه کوچک از شهریار شاعر،یک شهریارِ پدر ساخته‌اند.حظ می‌کند وقتی بچه‌هایش را به سینه می‌فشارد و من خط یک رنج را هم توی چهره او دیدم. رنج این‌که مبادا این بچه‌ها در زمان خود او از آب و گل بیرون نیایند.
حالش خوب بود.من فکر نمی‌کنم کسالتی داشته باشد.حالا هیچ اعتیادی ندارد.ترک یک اعتیاد بزرگ و کشنده در مورد او کاری شبیه معجزه بوده است.شهریار بیست و اندی سال معتاد بود.بعد،یک روز همه‌چیز را کنارگذاشت و ترک کرد.از آن روز قریب به چهارده سال می‌گذرد.اما او شعر را نمی‌تواند ترک کند.این اعتیاد بزرگ را نمی‌تواند ترک کند. خودش می‌گوید که دو سال و نیم است شعرش را ترک گفته است. اما یک شاعر هیچ‌وقت نمی‌تواند، شاعر نباشد. به او گفتم: اگر بار دیگر احساس کنید که شعر در شما جوانه‌زده، چه خواهید کرد؟ در جوابم به آرامی گفت:”من خودم متوسل هستم.دلم می‌خواهد که شعرم به من بازگردد. اما حالا از من گریخته است.”توی کتری لعابی برایمان چای درست کرد و در یک ظرف بلور کوچکِ گندم تازه برشته تعارفمان نمود.گندم را که برداشتم،گفتم:—نکند می‌خواهید ما را از بهشت خود بیرون کنید؟
خنده‌ای کرد و گفت:—اگر شیطانِ شعر را با خودت آورده باشی،از بهشت،بیرونت می‌کنم.
بعد چشمش را بست و گفت:—چه خوب است که آدم با شیطان گردش برود. نمی‌دانم چطور شد که مرا قبول کرد. به‌اتفاق بیشتر شباهت داشت. شاید وقتی من نا امید شدم و ملا زاده نماینده ما به من گفت که دیدن شهریار غیرممکن است،خدای شهریار که شب‌ها،شاعر دست به سویش بلند می‌کند، دلش به حالم سوخت و به قلب بنده‌اش فرمان داد که در خانه‌اش را به روی ما بگشاید.همدیگر را نمی‌شناختیم. من هیچ تلاشی نکردم به او بگویم که کی هستم.دو ساعت که باهم حرف زدیم، همدیگر را فهمیدیم و من دیدم به این مرد،به این شعر مجسم،هیچ‌چیز را نمی‌شود تحمیل کرد. در او یک ازهم‌گسیختگی یک بی‌رنگی و بی‌شکلی عجیب وجود دارد.آدم در کنارش بی‌رنگ و بی‌شکل می‌شود.شاید او آیینه‌ای از ابدیت است. شاید به‌راستی چیزی از ابدیت را با خود دارد.خودش این حرف را سال‌ها پیش زده است:
ابدیت که به هر جلوه تجلا می‌کرد
دل ربایی همه در آینه ما می‌کرد
آدمی است با یک روح بزرگ و با یک نوع غزل خاصی که باید آن را غزل شهریار نام داد.این غزل به هیچ غزلی شباهت ندارد.غزل شهریار برخلاف گفته خیلی‌ها که او را به حافظ شبیه می‌کنند، فقط به غزل خود شهریار شبیه است.خوب فکر کنید.چشم‌هایتان را ببندید.به مهروموم‌هایی که شهریار هنوز مومیایی نشده بود بی اندیشید. او را در اوج غزل‌هایش پیدا خواهید کرد.
گویی زمین به ناله من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانی‌ام
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون می‌کند با غم بی هم‌زبانی‌ام

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا،چرا
امشب از دولت می، دفع ملالی کردیم
این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
تمنای وصالم نیست،عشق خود مگیر ازمن
به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت
تا کی در انتظار گذاری به زاری‌ام
باز آی بعدازاین همه چشم ‌انتظاری‌ام
ز دریچه های چشمم، نظری به ماه داری چه بلند بختی ای دل،که به دوست راه داری
شاعر کلمات توده:
“آهسته باز از بغل پله‌ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دوروبرش هاله‌ای سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه‌جا وول می‌خورد
هر کنج خانه صحنه‌ای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سرکار خویش بود بیچاره مادرم”
و او تلاش می‌کند که کلمات مردم،کلمات زندگی را با شعر آشتی دهد.اگرچه همه‌جا موفق نیست. را ما درنمونه های موفقیت آمیزش، سرمشق است.کار دشواری است از زبان مردم برای مردم شعر گفتن؛کلمات مردم را در شعر،جا دادن و شعر را دلپذیر ساختن.این ایرادی است که عتبه بوسان چارچوب های کهنه ازشهریار می گیرند. ایراد آنها این است که شهریار،کلمات مبتذل عامیانه را در غزل آورده است یا قطعه ای ساخته که در آن از کلمات کوچه و بازار استفاده شده است. اما یک آدم واقع بین،مرد زمان ما و شعر شناس قرن بیستم نمی‌تواند شعر را در قالب کلمات قرون گذشته محدود کند. تصدیق می توان کرد و باید اعتراف نمود که شهریار در این تلاش خود بسیاری از اوقات با ناکامی روبرو شده،زیرا سعی نکرده است که شعر را یکدست از کلمات مردم انتخاب کند، به همین جهت عدم هماهنگی در کلمات او، شعرش را گاهی اوقات ناموزون جلوه می‌دهد. مثلا در غزل زیبای”تا هستم ای رفیق، ندانی که کیستم”در حالی که ما به اوج شعر می رسیم، یعنی احساسی شبیه به احساس یک غزل عرفانی در خود می بینیم، ناگهان با کلمات معمولی و
زندگی روزمره خودمان روبرو می شویم:

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگی است تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دوبیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست،چه سود از دویستم

خود مدعی که نمره انصاف اوست صفر در امتحان صبر،دهد نمره بیستم
گر آسمان وظیفه شاعر نمی‌دهد گو نام هم به خفیه بایستد ز لیستم
سرباز، مفت این همه در جا نمی زند سرهنگ گو ببخش به فرمان ایستم
گوهر شناس نیست در این شهر،شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم؟

پیداست که در یک غزل آن هم غزلی با آن عظمت نمی توان زندگی را مثل فرمان سرهنگ یا امریه سرتیپ دخالت داد. شهریار در غزل‌هایش به این طریق ناکام می‌شود.بعضی از غزل‌هایش از اوج و جلا می افتد. به او ایراد می گیرند و به حق ایراد می گیرند.زیرا غزل جامه زربفت است و با جامه زربفت، چارق به پا نمی توان کرد. اما اگر حقیقت را بخواهید، باید به خود او توجه کنیم. خودش می‌گوید: مگر شاعر سند ثبتی داده که همیشه شعر بگوید و خوب بگوید. این یک دلیل است. اما یک دلیل بهتر می توان پیدا کرد. شهریار در جستجوی کلمات توده است. او می‌خواهد کلمات توده را با شعر آشتی بدهد. او می‌خواهد حرف هایش را بزند. حالا اگر غزل، قالب مساعدی نیست، قالب های دیگر را از او نگرفته اند. در قالب های دیگر شهریار به طرز شگفت انگیز و حیرت آوری موفق می‌شود. زندگی را مثل یک شط خروشان در شعرش سرازیر می‌کند.
منظومه های بلند “هذیان دل” و “دو مرغ بهشتی” توفیق او را نشان می‌دهد.

ما حلقه زده به دور کرسی
شب زیر لحاف و برف می خفت
خانم ننه مادر بزرگم
افسانه و سرگذشت می گفت
می‌کرد چراغ کور کوری
من غرق خیال و با پری جفت
شعرم پنهان جوانه می زد
در راه درشکه چی نشانم
یک نقطه به گوشه افق داد
گفت ار پدر تو سازم او را
خواهی چه به من به مشتلق داد؟
من آب نبات دادم او را
او نیز به من پکی چپق داد
و آن نقطه نهفت در پس کوه
کم کم پدرم خدا بیامرز
دیدم سر کوه رسته چون کاج
چون بال ملک عبایش افشان
دستار سیادتش به سر تاج
وز کوه همی‌شود سرازیر
چون نور محمدی ز محراب
دیگر مگرش به خواب بینم

در “حیدربابا” او به اوج کمال می رسد.شعرش را در زندگی مردم داخل می‌کند یا زندگی مردم را در شعرش می افشاند.” فضه خانم،گل سرسبد زن های خوشکناب بود آقا میر یحیی، غلام حلقه به گوش دختر عمو بود، آقا سید حسین، ادای میر صالح را در می آورد رخساره خاله قزی، آرتیست بود و سوگلی آقا میرجعفر، جوشی وغیرتی بود و خون راه می انداخت. و شما وقتی این منظومه را
می خوانید،با قهرمان های او از نزدیک زندگی می کنید.در”ای وای مادرم” شهریار همه حرف هایش را به هم پیوسته و باز گفته است. در این شعر،شهریار مادرش را از دست داده است.
مادرش مرده و او پس از به خاک سپردن مادر به خانه باز گشته است.زندگی خانه را نشان می‌دهد.

باز آمدم به خانه،چه حالی نگفتی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد،ولی دل شکسته بود
بردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
تنها نمی گذارمت ای بینوا پسر
می خواستم به خنده در آیم به اشتباه
اما خیال بود ای وای مادرم.
و شهریار به این طریق می کوشد که کلمات زندگی،کلمات آدم ها را در شعر رسوخ دهد.آدم ها را با شعرپیوند بزند و از پیوستن آدم ها و شعر،شعر تازه ای بیافریند.گاهی اوقات، توفیق او در این کار عظیم است.
یک اندیشه بزرگ را در چند سطر کوتاه بیان می‌کند. با کلمات “خرت به چند”، “ای عمو”، “جعلق” که کلمات زیر پای مردم عادی است، شاهکاری بزرگ را می سازد؛ شاهکاری که درد دل او و فریاد همه آدم‌هایی ست که می‌خواهند حقیقتی را بگویند و نمی توانند و به این سان می بینیم که شهریار در کار آشتی دادن کلمات مردم،کلمات توده با شعر که باید از توده مردم برخیزد و مال مردم باشد نه مال بالا نشین های لب دیوار،تلاش بزرگ دوست داشتنی اش را آغاز می‌کند. شما در قطعه “به یاد پدر” یک نمونه کامل از توفیق او را بار دیگر می بینید. برای شهریار، قالب بیانِ منظور مهم نیست مهم آن است که بتواند، مقصودش را بیان کند. مهم آن است که بتواند حرفش را بزند و این رسالتی است که هر شاعری به عهده دارد.درسرزمین ما دیر زمانی است که شعر،زبان بیان همه‌چیز بوده است. ما تاریخ مان را به شعر نوشته ایم.فلسفه را به شعر گفته ایم.اخلاق را با شعر به مردم تحویل داده ایم و حالا زمانی است که زندگی را با شعر به مردم نشان بدهیم. شهریار در این راه پیش قدم است. خودش معتقد است که به دنبال مکتب نیما و عشقی است.اما یک نگاه کوتاه به کار بزرگ شهریار نشان می‌دهد که او دنبال هیچ کس نیست.خود اوست آفریننده کلمات برای شعر مردم.خوب است همه آنهایی که به شعرهای نو بی پایه و نادرست که در آن هیچ اندیشه ای نیست، عشق می ورزند به شعرهای نو و پر از اندیشه شهریار هم نگاه کنند. شعر “مومیایی” شهریار یک نقاشی بزرگ است.آدمی است که از خواب برخاسته، مومیایی بوده و جان گرفته است.حالا حرف می زند.وصف او از یک قهوه خانه وصفی است از زندگی ما و همه آدم‌هایی
که سر راهشان به یک قهوه خانه برخورد می‌کنند.

قهوه خانه سوت و کور
زانوی سکو گرفته در بغل
در خمار مزمن خود چرتکی
پنجره خمیازه کش ها
در خمار یک غزل،یک پنجه ساز
چشم کاشی های ابلق،خواب ناک
از شکاف در،به هرجان کندنی است
باز چشمک می زند
یک درخت بید مجنون،سر به زیر
زل زده، در جوی آب، اندیشناک

شاعران ما اگر بخواهند، شعر واقعی را به وجود آورند، باید از این راه قدم بر دارند. باید کلمات مردم را با شعر آشتی دهند و شعر مردم را از وسط کلمات آنها پیدا کنند. زمان صیقل دادن کلمات گذشته است. قرن ما قرن شتاب ها و قرن بی سامانی ها، قرن بی درنگی هاست. ما باید کلمات را از دهان مردم بقاپیم و آنها را توی قالب شعر بریزیم و شعری بسازیم که وقتی یک عابر خسته آن را خواند، احساس کند که خستگی اش پرواز کرده است.

دو مرغ بهشتی
کوه بابا! تذروی بهشت است
نغمه اش زنده چون زندگانی
چون من از آشیان دور مانده
نغمه ها می زند جاودانی
هم زبان من است و او خدا را
داغم از دست بی هم‌زبانی
پیش بابا گرفتم سراغش
کوه بابا! به مهتاب سوگند
هم به آن ژاله صبحگاهی
من هم از طاووسان بهشتم
وین نگارین سرودم گواهی
می روم شکوه با ماه گویم
با نگاهی به این بی نگاهی
او مرا یک نظر می شناسد
وای،یارب دلی بود نیما
تکه و پاره خونین و مالیین
پاره دوز و رفوگر در آن جا
تیر های ستم زهر آگین
خون فشان،چشم هر زخم لیکن
هم در او برقی از کیفر و کین
گفت نیما،همین لخته خون است
پای شمع شبستان دو شاعر
تنگ هم،چون دو مرغ دلاویز
مهر بر لب،ولی چشم در چشم
با زبان دلی سحر آمیز
خوش به گوش دل هم سرایند
دلکش افسانه های دل انگیز
لیک بر چهره ها هاله غم

نیما از زبان شهریار:

برق در دل تاریکی می درخشد و ناگهان شاعری از دل کوه به دنیا می‌آید.شاعری که هیچ کس او را شاعر نمی داند، ولی شعرش یک مرتبه چون سیل سرازیر می‌شود و همه‌چیز را با خود می شوید و می برد. آن وقت شاعر دیگری مشتاق و آشفته سر در پی او می‌گذرد و این است قصه دیدار شورانگیز نیما و شهریار، دو نقطه روشن از شعر ما در روزگار گذشته.من این قسمت را عینا با لفظ خود شهریار از روی نوار برای شما نقل می‌کنم و اصالت گفته های او را که لبریز از احساس خود اوست،حفظ می نماییم تا شما بدانید که شاهکار بزرگ دو مرغ بهشتی چگونه به وجود آمده است.نیما در نظر شهریار مقام عجیبی دارد.
من از او پرسیدم: نیما چقدر در شما تاثیر کرده است؟
و او در جواب من چنین گفت:نیما موقعی که بنده تنها غزل ساز بودم به حافظ و در حافظ مستغرق،به من رسید.آن موقع خدا بیامرزد،مرحوم ضیاء هشترودی کتاب منتخبات آثارش را چاپ کرد. در منتخبات آثار او من برای اولین دفعه با اسم نیما و افسانه نیما آشنا شدم.من، افسانه نیما را فقط آن قدر که در آن کتاب هست دیده ام و تفصیلی دارد که وقتی این را خواندم،افسانه نیما مرا از حافظ منصرف ساخت.یک ماه دو ماه من غرق در این افسانه بودم.شب و روز به اندازه ای تحت تاثیرش واقع شدم که رفتم از ضیاء هشترودی پرسیدم که این نیما را کجا می‌شود دید.؟ گفت کتابخانه ای هست در ناصریه که ناصر خسروی فعلی باشد به اسم خیام.من اغلب آنجا می روم.این مدیر کتابخانه خیام ترقی هم آن موقع یک کتابخانه خیلی کوچکی داشت که فقط چند نفر آنجا می آمدند.استاد سعید نفیسی بود،پژمان بختیاری بود،نیما بود، بنده هم رفتم و دیدم بله سعید نفیسی هم آنجا بود.بعد آشنا شدم و از نیما پرسیدم و نشستم و در دکانش یک ساعت دیگر پژمان هم آمد.پژمان را هم اولین دفعه دیدم.آن موقع من سال چهارم دارالفنون بودم.سال چهارم دبیرستان.آن وقت از خیام پرسیدم،نیما را کجا می‌شود دید؟گفتش که “نیما حالا دیگه رفته دهاتی شده رفته مازندران سالی یک دفعه با خانمش می‌آید تهران” من هرچه فکر کردم دیدم طاقت این‌که انتظار بکشم تا موقع تعطیلات بشود و این دلش بخواهد،پاشه بیاد تهران ندارم. من این همه طاقت را ندارم.
خودم پا شدم رفتم از راه فیروزکوه مازندران. در بار فروش که حالا نمی‌دانم اسمش چیه، قهوه خانه ای بود. آنجا پرسیدم گفتند که “عصر ها می آد به این جا” یک چیزی نوشتم و گذاشتم اون جا که اگر آمد بهش بدید بخونه.اون جا نوشتم که شهریار هستم. تازه هم اون موقع کتابچه شعر من چاپ شده بود به عنوان
“دیوان شهریار” که مرحوم ملک الشعراء بر  آن مقدمه نوشته بود. خیلی هم اون جزوه، دست به دست می گشت.گفتم که” من شهریار هستم و کتابم تازگی چاپ شده و افسانه شما را خواندم و خیلی دل داده شدم و می خواهم شما را ببینم”بعد رفتم فیروزکوه، یک دهی بود اونجا منزل داشتم. رفتم به اون جا. فردا شب آمدم گفتند نیامده. پس فردا شب آمدم گفتند نیامده.یک شبی من نرفتم آن جا.فردا شبش رفتم. وقتی رفتم گفتند نیما آمد و کاغذ و دادیم و کاغذ و پاره کرد و ریخت دور. من هم عصبانی شدم که کاغذ و پاره کرد ریخت دور، یعنی چه. ما همچین حسابی نداشتیم. فرضا هم که نمی خواست عذر خواهی می‌کرد. این گذشت. من برگشتم آمدم تهران. قهر کردم ازش. چند سال بعد یک روز با مرحوم صبا دوتایی آمدند منزل بنده. وقتی گله کردم باهاش گفت اون موقع آخه تو نمی دونی یک کسی بود،یک جوانی بود ژیگولو،آن کتابچه تو را گذاشته بود تو جیبش و تو همون قهوه خونه به من برخورد،گفت من شهریارم. اون کتابچه را هم درآورد و گفت این هم کتابچه ام که چاپ شده. من دیدم از رو،کتاب شعرو نمی تونه بخونه. فهمیدم این گوینده آن اشعار نیست. حالا تو هم آمدی نوشتی که من شهریارم. به خیالم اونه. این بود که من نیامدم. خیلی هم عصبانی شدم. بله آن وقت این موجب شد که مرحوم نیما یک شعری به اسم شهریار ساخت. حالا نمی دونم توی آثارش هست یا نه. بنده هم آن “مرغ بهشتی” را ساختم. آن وقت دیگه من و نیما آن قدر باهم اُخت شدیم که چندین سال هر روز می آمد. آن اوایل تهران بود. بعد ها رفت شمیران. با وجود این، هر روز از شمیران پا می شد، می آمد و باهم بودیم تا شب که ساعت نه تا ده شب می بردمش، راهش می انداختم. بله اینم داستان نیما.

در راه لامکان:
دیوانه نیست. آنچه برایش ساخته‌اند، افسانه است. او در جستجوی ستونی است که به آن تکیه کند. در جستجوی کومه ای است که به آن پناه ببرد.شنیده بودم که می گویند:”شهریار، دیوانه شده، شب تا سحر ورد می‌خواند، به رویاهای عجیب و غریب دست یافته، از عالم دیگری حرف می زند و خبر می‌دهد. عقلش را در گرو دین گذاشته است”من شهریار را دیدم. دیوانه نیست. آدمی است که توی دریای بی سرو سامانی دست و پا می زده و ناگهان، تخته پاره ای به دست آورده است. یقین دارد که اگر بر این تخته پاره سوار شود به ساحل نجات خواهد رسید. خود او در این باره خیلی خوب گفت:”من بعد از سال‌ها از عشق مجازی و عشق به طبیعت به عشق بزرگ تری دست یافتم. پیش از این که به این مرحله برسم، بعضی از عشق هایم، حد و مرز و زمان و مکان نداشت. من حالا مکان ها را پشت سر گذاشته ام و به لامکان (که مادر مکان است) دست یافته ام. باهمه وجودم، او را صدا می زنم به امید این‌که یک بار جوابش را بشنوم. می دانید گذشتن از مرز کثرت و رسیدن به سرزمین وحدت کاری سخت و دشوار است. من سالک این راهم و در راه رسیدن به مقصودم، همه‌چیز را قربانی کرده ام. شعرم را زیر پای این مقصود تازه سر بریدم تا شاید، توفیق یافتن مطلق نصیبم شود. من شعرم را دوست داشتم.
از بچه‌هایم بیشتر.اما یک وقت احساس کردم که این دوست داشتن،این دلبستگی،پابستگی دارد. دلم را کندم و دور انداختم، پایم آزاد شد.یک شب،دلم هوای تهران را کرد.دست دخترم، شهرزاد را گرفتم و به باغ گلستان تبریز بردم. دخترم را توی چرخ و فلک گذاشتم تا بازی کند و خودم سرگرم تماشای چرخ و فلک شدم. بعد این قطعه را ساختم.این مرثیه من است.مرثیه من برای تهران و یاد های شیرین آن. برای یاران تهرانی، برای مرغان چمن که آنها را تنها گذاشته ام و به سوی سیمرغم پرواز کرده ام. من در راه سیمرغم. شاید وقتی به سرمنزل مقصود رسیدم،جز آیینه چیزی پیش رویم نبینم.اما شوق یافتن سیمرغ،خود عشقی بزرگ است. این قطعه رثای عشق مجاز من،خداحافظی من با یادگار های گذشته است.

“به مرغان چمن”:
خراب از یاد پاییز خمار انگیز تهرانم خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان،شب تا سحر بر جانم آویزد
خدایا،این شب آویزان چه می‌خواهند از جانم؟
پریشان یادگاری های بر بادند و
می پیچند؛
به گلزار خزان عمر،چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ریزان،عالمی دارد
چه جای من که از سردی و خاموشی زمستانم
مگر کفاره آزادی و آزادگی ها بود؟
که اعصابم غل و زنجیر گشت و صبر زندانم و….”

عشق به انسان: و انسان را دوست می دارد،آنچنان که در مدح انسان،همیشه سخن می‌گوید.احساس های پاک عواطف دوست داشتنی بشر را دوست می دارد.گاهی اوقات برای انسان دست به دعا می زند و زمانی پیامی را از گوشه‌ای دور برای مردی بزرگ می فرستد:
“انیشتن، صد هزار احسن ولیکن صد هزار افسوس
حریف از کشف و الهام تو دارد بمب می سازد
انیشتن،اژدهای جنگ
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم
مگر مهر وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان،سوی گردون نخواهد رفت مگر یک مادر از دل،وای فرزندم،نخواهد گفت؟
انیشتن،بغض دارم در گلو،دستم به دامانت نبوغ خود به کار التیام زخم انسان کن
سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور نژاد و کیش و ملیت یکی کن،ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوری وجدان کن

و چون بشر را دوست می دارد،از جنگ و از ستیز و خونریزی بیزار است.شهریار شاعر،احساس های پاکیزه و عواطف بی مانند بشری است.او برای نقاشی احساس های گوناگون از کلماتش کمک می گیرد.
به کلماتش جان می‌دهد.او می‌خواهد،انسان زنده بماند.زنده ماندن انسان برای او،یعنی زنده ماندن خودش. برای همین است که گاهی می بینیم شهریار در یک قطعه کوچک بستگی بی پایان خود را به انسان، نشان می‌دهد و او دوست دارد که آرامش و آسایش بر همه‌جا سایه افکنده شود.معتقد است که سرانجام،سرزمینی را خواهد یافت که هیچ کس در آن با دیگری قهر و کینی ندارد.سرزمین آرامش ها،سرزمین آشتی.خود او می‌گوید:
“دست موسی و محمد با من است می روم
وعده آنجا که باهم روز و شب را آشتی است صلح،چندان دور نیست. شب بخیر”
و او به راه می افتد،همچنان که به دنبال نیما راه افتاد و به راهی می رود که در پایان آن صلح،دوستی و برادری رادر کنار هم ببیند.از انیشتن می‌خواهد که این صلح را در دست او و دیگر مردم روی زمین بگذارد:

“انیشتن،پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمد را کلید عشق را بردار و حل این معما کن
و گر شد از زبان علم،این قفل کهن واکن انیشتن،بازهم بالا خدا را نیز پیدا کن

یار و همسر نگرفتم:قصه عشق شهریار برای مردم ما هنوز یک داستان عجیب و باورنکردنی است.سال پنجم طب بود که عاشق شد.آنچنان عشقی که آتش به خرمن هستی اش زد و او دست از کار تحصیل برداشت و به شاعری پرداخت.همه قبیله او عالمان دین بودند و وی را معلم عشق دختر ماهرویی شاعری آموخت.
غزل امروز ما به آن دختر خانم خیلی بدهکار است.اگر او نبود،شهریار ساخته نمی شد.اگر او نبود،شهریار عاشق نمی شد و غزل نمی ساخت.سال ها شهریار به یاد او زندگی کرد و غزل های جان سوز ساخت.عشق او تمام وجودش را در بر گرفته بود و شهریار عاشق آشفته حال عشق یک زن بود.این غزل را یک روز سیزده وقتی که او با فرزندش به صحرا آمده بود،مرد دل سوخته برای دیدار او ساخت.

“یار و همسر نگرفتم که گرو بودم سرم
تو شدی مادر و من باهمه پیری،پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
سیزده را همه عالم به در،امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم و…”

شهریار با بزرگی عجیبی هرگز حتی نام معشوقش را هم بر کسی فاش نکرده است.مبادا که ننگی دامن او رادبگیرد.به این می گویند عشق.به این می گویند صفا.من از او در این باره پرسیدم.گوش کنید خود او جواب
می‌دهد.
می خواستم از شما بپرسم حالا که در آستانه پیری هستید و اندک اندک گرد فراموشی بر روی گذشته می پاشید،هیچ از آن عشق مجاز،از آن عشق اولیه چیزی به خاطرتان می‌آید و هیچ یادش می کنید؟
شهریار: البته

منظورم این است که فکر می کنید این عشق چقدر برای سوهان زدن روح و تلطیف خاطر شما موثر بوده است؟
شهریار: البته من مدیون آن عشق هستم… من مرهون آن هستم.می دانید انسان اگر بخواهد از نردبانی بالا برود تا پله اول نباشد،پله‌های دیگر وجود نخواهد داشت.عشق من،پله اول شعر من بود.اما دیگر بعد از آن که
انسان بالا رفت و پله‌های زیر پایش شکست،بازگشت غیرممکن است.

هیچ اتفاق نیفتاد که بعد از آن او را ببینید با او صحبتی کنید،دیداری تازه کنید.می دانید که قصه شهریار عاشق برای مردم شهر ما داستانی است که فراموش نمی‌شود.من می خواهم بدانم که شما درباره این عشق چه فکر
می کنید و آیا هرگز او را دیدید و صحبتی کردید؟
شهریار: متاسفم.حالا دیگر از گفت و شنید این حرف ها هم معذورم.این حرف ها مال گذشته است. روزگار عجیبی داشتم. اما حالا دیگر تذکر و گفتنش برای من مقدور نیست.من پدر یک آشیانه کوچکم. بگذارید جوجه های من راحت زندگی کنند.

ولی در خلوت خودتان که گاهی اوقات به یادش می افتید.انسان محال است بتواند،عشق اولش را فراموش کند.
شهریار: به شما گفتم که در عشق الهی، همه‌چیز مستغرق و مستهلک است. من حالا همه‌چیز را در این عشق می بینم.

حتی او را؟
سرش را به زیر انداخت.سیگارش را آتش زد و خاموش ماند.
غنای غم
از غم جدا مشو که غنا می‌دهد به دل
اما چه غم،غمی که خدا می‌دهد به دل
گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ از اشک چشم،نشو و نما می‌دهد به دل
این صبر تلخ و نغمه شیرین طبیب ماست با اشک شور خود که شفا می‌دهد به دل
چون شیر مادران که بود مستحیل خون غم هم به استحاله غذا می‌دهد به دل
بس خنده ها که ظلم تن و ظلمت دل است ای زنده باد غم که ضیا می‌دهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن غم می رسد به وقت و وفا می‌دهد به دل و…”

منظومه مرد و کوه: من آذربایجانی نمی‌دانم اما در تبریز که بودم، هر که را دیدم گفت ما در خانه یک قرآن داریم و یک “حیدربابا” و حیدر بابا به این طریق برای مردم آذربایجان ابدی و افسانه ای شده است.
حیدر بابا منظومه ای است از حکایت و شکایت یک مرد با یک کوه…مردی که در پای این کوه به دنیا آمده و پست و بلند روزگار را در کنار آن شناخته است.حیدربابا نخستین منظومه ایست که می توان به آن نام شعر ناب را در زبان آذربایجانی اطلاق کرد. شهریار استاد منظومه های بلند است و این هنری است بس دشوار. کاری است که از هرکس در این عهد و زمان ساخته نیست. هذیان دل او که در حقیقت پیش پرداخت پارسی این سرمایه گرانبهاست،نمونه ای از قدرت کامل او در ساختن منظومه های بلند است.افسوس که شهریار نخواسته است، منظومه های بلند دل انگیز دیگری به وجود آورد. در منظومه حیدربابا ما صدای فریاد شاعری را می شنویم که به کوه التماس می‌کند. کوه سرد و سنگین،کوه استوار و پابرجا. من گمان
می برم که ترجمه پارسی حیدر بابا برای یک شعر شناس گواه خوبی است بر مدعای مردم تبریز که حیدربابا را با قرآن در خانه خود نگاه می دارند. به قسمتی از منظومه حیدر بابا توجه کنید:
“حیدر بابا،آن زمان که رعد و برق هایت شمشیربازی می‌کنند
و امواج رودخانه هایت غرش کنان روی هم می غلتند و می روند
ودخترانت صف بسته،به تماشای امواج دل داده اند
سلام می‌کنم به شما و به شوکت و قبیله شما.
چه شود که نامی هم از من بیاید به سر زبان شما.
حیدربابا،آن زمان که جوجه کبک هایت،مشق پرواز می‌کنند
و بچه خرگوش ها از پای بوته ها خیز
بر می دارند
وقتی که باغچه هایت غرق گل و شکوفه
شده اند
اگر ممکنت بود،یادی هم از ما کن
بلکه دلی را که هرگز واشدنی نیست شاد کنی.
حیدربابا،آن زمان که باد نوروز آلونک های چوپانان را به هم می ریزد
و گل های “نوروز” و “برف” با شرم و ناز سر از گریبان خاک در می آورند
و ابرهای سپید،پیراهن های تر خود را
می چلانند
هر که یاد از ما بکند،الهی که سلامت باشد
بگذار غم های ما هر لحظه روی هم انباشته شوند و کوهی بسازند
حیدر بابا،الهی که پشت گرمی ات به آفتاب باشد
الهی که چهره ات خندان و چشمه هایت گریان باشند
بگذار کودکانت دسته ای از گل های
وحشی ات درست کنند
تو به دست نسیم بسپار و بگو به من آرد
شاید بخت من به سوی دلاویز آن،سر از خواب سنگین خود بردارد
…. من نفس آتشین خود را در تو انداخته ام
تو هم برگردان صدای مرا در آفاق انداز
الهی که قفس جغد هم تنگ نباشد
اما اینجا شیری است که به دام افتاده،فریاد می زند
و بیهوده انسان بی مروت را به یاری می طلبد و…”

و من در تعجبم و حیرت می‌کنم که این کوه پس از شنیدن این منظومه چرا از هم نپاشیده است.چرا بار سنگین غم شهریار، او را از پا نینداخته است. منظومه “مرد و کوه” فریاد یک مرد است برای سنگ ها و التماس اوست به سنگ ها که صدایش را بازگرداند.اما او بازگشت صدایش را شنیده است.امروز در خانه هرکس که به آذربایجانی حرف می زند،حیدربابا در کنار قرآن قرار دارد و شهریار،پیغمبر غم است و حیدربابا کتاب آسمانی غم.

اجاق گرم و یار پدر: شهریار، شاعر اجاق گرم است. شاعر خانه های پر مهر دست های نوازش گر و بوسه های شیرین است. او یک بار در مرگ مادرش، فریادی پرشکوه را سر کرد و نشان داد که دوست داشتن مادر از چشم یک شاعر، عظمتی بی مانند دارد و پس از آن چون به تبریز بازگشت، شش سال جرات نکرد تا به خانه پدری اش(واقع در یک محله قدیمی)قدم بگذارد. او از این محله و از آن خانه، خیالی در سر داشت که می ترسید، گذشت چهل سال،آن را دیگرگونه کرده باشد و چنین نیز بود. سرانجام روزی دست پسرش را گرفت و به دیدن خانه پدری رفت. شعری که شهریار برای این دیدار ساخته است، بی تردید یکی از بزرگترین شاهکار های شعر انسان دوستانه،گرم و پر از الهام و نبوغ اوست.
او در این شعر رفقای گذشته،خویشاوندان از دست رفته،خانه شکسته پدر و در و پنجره های بسته را به خوبی می بیند.از دیدن آن همه افسردگی ها،افسرده می‌شود و فریادی را که در سینه اش فرو شکسته است به شکل
یک شعر بیرون می ریزد.دوستان مکتبی اش را می جوید و نمی یابد.یاران راه را می‌خواهد و می بیند که همه در نیمه راه مانده اند.چشم جستجو به هر سو که باز می‌کند،خاک افسوس در دیده اش فرو می ریزد و اوتنها
می ماند. وقتی بچه بود بستنی می خرید و چون به او اجازه نمی‌دادند که در کوچه بستنی بخورد،شیر و شکرش را در خم کوچه گاز می زد.حالا که مردی است با مویی چون برف سفید،بازهم دلش هوای شیر و شکر می‌کند و به همان خانه قدیمی و همان کوچه کهنه پناه می برد.در آن کوچه دوستی به نام حبیب داشت که هر روز او را صدا می زد،تا باهم به مکتب بروند.حبیب را می جوید،اما جای حبیب خالی است و هیچ کس نیست که جوابش را بدهد.در بحران یک دیدار،یک دیدار پر از شکست،روح رفتگانش را در برابر خود
می بیند.پدرش از او می پرسد که پس از مرگ وی با بازماندگانش چه کرده است و او هنوز جواب پدر را نداده گرفتار سوال پسر می‌شود.این قطعه که او ساخته است باید با مقدمه ای که خودش بر قطعه مومیایی نوشته،بیشتر تطبیق داده شود. شهریار در مقدمه برای قطعه مومیایی می نویسد:”بعد از سی و پنج سال به موطن اصلی خود تبریز برگشته ام. به یک مومیایی مانده ام که بعد از قرن ها زنده شده باشد.در اطراف خود هیچ‌چیز آشنایی نمی بینم،حتی یک خشت.همه رفته اند.همه.
هاج و واج مانده ام.از میان مردم گریخته و به کوچه و پس کوچه ها و پس کوچه ها پناه می برم. شاید به سراغ منزل های سابق پدری می روم به امیدی که گذشته ها و خوشی های من آنجا مانده باشد. می گویم شاید به آنها دست یافتم و بازهم بله…اما کو…کجا…. همه‌جا و همه کس باز غریبه و بیگانه.باز منم به همان بهت و سرگیجه و وحشت و تنهایی”
مقدمه مومیایی از قلم خود شهریار کافی است برای این‌که مقدمه ای بر این قطعه او باشد. اما خود او وقتی برای من حرف می زد، با تمام دلش از یاد پدرش، از یاد خانه های پدری اش گفتگو می‌کرد و من یاد گذشته های خودم افتادم. یاد محله ای که دوستش داشتم، محله ای که هنوز در قلب تهران است و من بهترین قصه هایم را و قهرمانان قصه هایم در آنجا یافته ام.به همین جهت، من درد او را خوب احساس کردم. درد مردی که از خانه زادگاهش به دور می افتد. از کلبه اش،از اجاق گرمش فاصله می گیرد.این قطعه فریاد شهریار است در خم یک کوچه. به قسمتی از شعر در جستجوی پدر توجه کنید:

دلتنگ غروبی خفه، بیرون زدم از در در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب به چه سنگی زنم از دست غریبی این کله پوک و سر و مغز پکرم را؟
هم در وطنم بار غریبی به سر دوش کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم به کوی پدر و مسکن مالوف تسکین دهم آلام دل جان به سرم را
….. ای داد که از آن همه یار و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سر کوی تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
…. می خواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه ارواح گرفتند همه دور و برم را
…. اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت:چه می خواهی از این در گفتم:پسرم،بوی صفای پدرم را


برچسب ها : , ,
دسته بندی : شماره ۴ و ۵ , گزارش
ارسال دیدگاه