آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » شبح گاه (کارین بیه) (داستان اول)

(داستان اول)

شبح گاه (کارین بیه) (داستان اول)

نوشته: کارین بیه/ برگردان: آیدا فیض جعفری: کارین ُبیه (۱۹۴۱-۱۹۰۰) نویسنده ادبیات مدرن سوئدی، با اولین مجموعه شعرش به نام “ابرها” به دلیل به کار بردن زبان تصویری و شکستن چارچوب‌های کلاسیک در جامعه ادبی سوئد مطرح شد. علاقه او به ادبیات از دوران نوجوانی آغاز شد و به دلیل تسلطش به زبان آلمانى برخى از شعرهاى […]

شبح گاه (کارین بیه) (داستان اول)

نوشته: کارین بیه/ برگردان: آیدا فیض جعفری:

کارین ُبیه (۱۹۴۱-۱۹۰۰) نویسنده ادبیات مدرن سوئدی، با اولین مجموعه شعرش به نام “ابرها” به دلیل به کار بردن زبان تصویری و شکستن چارچوب‌های کلاسیک در جامعه ادبی سوئد مطرح شد. علاقه او به ادبیات از دوران نوجوانی آغاز شد و به دلیل تسلطش به زبان آلمانى برخى از شعرهاى نیچه را به سوئدى ترجمه کرد. در دانشگاه استکهلم و اوپسالا در مهروموم‌های ۱۹۲۱ تا ۱۹۲۶در رشته زبان‌های اسکاندیناوی، یونانی و تاریخ ادبیات تحصیل کرد و سرزمین هرز اثر تی. اس. الیوت که از آثار مدرن ادبیات جهان به شمار می‌رود را به سوئدى برگرداند. در دوران تحصیل به‌عنوان نویسنده و منتقد با نشریه کلارته همکاری کرد و سپس در شهر کوچک موتالا به آموزگاری مشغول شد. او با لیف بیورک نویسنده و مترجم از همکاران کلارته ازدواج کرد که پس از سه سال به جدایی انجامید.کارین برای رهایی از چالش‌های روحی این دوران که بعدها به نوشتن رمان درخشان ” بحران” منجر شد به برلین سفر کرد . در آنجا در دوره‌های روان‌درمانی شرکت کرد و در بازگشت به سوئد کتاب کالوکایین را نوشت. فضاى این رمان متاثر از تجربه زندگى او در خفقان پیش از جنگِ آلمان نازى و شوروى سابق است. او در نوشته‌هایش بیشتر به تحلیل روح انسان، دریافت انسان از وضعیت موجود و ارتباط او با دنیای اطراف می‌پردازد. بحران‌های روحی و شرایط متاثر از جنگ، او را به پایان سوق داد، پیکر بی‌جان کارین را کنار یک درخت بلوط در نزدیک آلینگسس که در جستجوی مرگی خودخواسته به آنجا رفته بود، یافتند. در دوران کوتاه زندگی‌اش دو مجموعه داستان کوتاه نیز منتشر کرد که دو داستان پیش رو از آن‌ها انتخاب ‌شده‌اند.
منبع
لارش لُنروت، سون دلبلانک، سورکر یورانسون، ۱۹۹۹. ادبیات سوئد: از مدرنیسم تا دوران رسانه‌های جمعی. انتشارات بُنیر

دیشب باربرو چشم روی هم نگذاشت، اینار تا ترله بوری توی کشتی خوابیده بود، اما باربرو، لرزان از سرما دراز کشیده بود و دلش برای گرمای جنوب تنگ شده بود و پشیمان بود که چرا لباس گرم کافی با خودش نیاورده، آدم نباید هیچ وقت به تابستان اعتماد کند.
از این رو احساس کرد بیمار شده، مثل جعبه زیر و رو شده ای که همه چیزش به هم ریخته, گیج و غایب بود. روی آخرین واگن ایستاد و به ریل ها نگاه کرد که در امتداد حرکت قطار، باریک و باریک تر می‌شدند، توی مارپیچ می لولیدند و در افق ناپدید می‌شدند. حرکت و تغییر شکل ریل ها در نظرش به گویایی چهره انسانی بود که سخن می گفت و او آشکارا می‌توانست بازتاب تغییر احساسات چهره را در پیچ و خم ریل ها ببیند. گویی که دیگر مرزی بین خویشتن او و دنیای اطرافش وجود نداشت. او و جهان اطرافش همان طور که در رویا در هم می آمیختند، چنان به هم پیوسته بودند که اگر یکی از خواب هایش از کنار ریل ها پدیدار می‌شد، شگفت زده نمی‌شد، یکی از همان خواب هایی که به اندازه واقعیت نیمه پوسیده اطرافش حقیقی می نمود.
مه صبحگاهی که نشانی از پاییز بود، روی دشت های اسکُنه را پوشانده بود و کشتزارها در خلاء و انتظار، غرق در ذرات طلای خورشید زودهنگام بودند.ریل ها چون صدایی که به خاموشی می گراید تا بینهایت ادامه داشتند، چشم اندازها مرتفع و مسطح می‌شدند، رنگ ها با نور درخشان خورشید می شکفتند و همه چیز جان زنده ای داشت. اگر ابزار نقاشی اش را با خودش آورده بود…، اما نمی خواست اینها را نقاشی کند، مثل وقتی که آدم در شادمانی عمیق یا مستی ابعاد دیگری از چیزها را می‌بیند اما توانایی توصیفشان را ندارد. اما واقعاً توصیف چه سودی دارد؟ چرا باید همیشه توصیف کرد؟! توصیف نوعی از مهارکردن است و او نمی خواست چیزی را مهار کند. او می خواست خودش را رها کند و آن چه را می‌بیند ستایش کند، می خواست به زانو بیفتد و پیشانی اش را در برابر دریافت مفهوم خطوط و تصاویر و نوری که می دید و به آنها تعلق داشت به خاک بساید.
گویی خانه فرا واقعی اش را با دریافتی درونی از تصویری انتزاعی یافته بود و وجودش در راه رسیدن به این دریافت به کمال می‌رسید. نمی‌توانست دریافتش را در قالب کلمات بگنجاند اما می‌توانست آن چه را حس می‌کند مثل لذت بردن از شنیدن موسیقی، به وضوح و بی واسطه در چشم اندازها ببیند. می دانست اگر می خواست اینار را که در کوپه نشسته بود و روزنامه
می خواند، صدا کند تا چیزهایی را که می دید ببیند، توانایی فهم ابعاد ناپیدا و رنگ های عمیق ، به جهان دریافت اینار هرگز خطور نمی کرد.
لحظه ای مضطرب شد که مبادا این توانایی دریافت درونی غیرفابل توصیف و رازآمیز را که از جانش سرچشمه
می گرفت، از دست بدهد.
تمامی این سالها، باربرو نقاشی کرده بود و اینار در نقد نقاشی هایش بدون این که به کاستی های آثار او بپردازد نکته های مفهوم اما بی فایده ای را به او گوشزد کرده بود، چه او از جهان دیگری بود و معیارهای ارزیابی اش متعلق به جهان دیگر. سالها بود که باربرو در انتظار چیز ناشناخته ای بود که اکنون در این لحظه رازآمیز آن را یافته بود. نیروی یافتن این دریافت او را به مرز انفجار رسانید. اگر جاذبه اجباری زمین نمی بود، باربرو بخار شده بود و روی کشتزارهای اسکنه باریده بود.برای آرام کردن خودش ازفشار سنگین این لحظه ، شعری از آگنتا روستوو را خواند
سایه های ابرهای تابستان
با آرامشی زمینی بر فراز دشت ها می‌روند…
آگنتا دلش برای خانه در اسکنه تنگ شده بود.چشم انداز پیش روی او نیز آگنتا روستوو شده بود.افکارش در برابر مهی شبح گونه ایستاد و از اندوه پایان یافتن ابدی، سنگین شد. احساس کرد مهاجری سوار برکشتی است که سرزمین مادری اش در پیش چشمانش در یک لحظه پدید و ناپدید می‌شود.با صورتی خیس از اشک به دیوار تکیه داد و به شفاف آبی خیره شد. تهی و بی ساحل در دریای بی روح آسمان ، آواز نشانه های پاییز را می زدودند.
ایناربیرون آمد، کنار باربرو ایستاد و چهرهء اشک آلود باربرو را که دید، پرسید:

  • خوشگل من غمگینه؟
    سروصدای قطار آن قدر زیاد بود که برای شنیده شدن صدایش باید فریاد می زد، شاید جمله اش را باربرو نشنید اما دستش را که به نشانه همراهی روی شانه باربرو انداخت، همدلی اش را احساس کرد. باربرو با قدردانی نگاهش کرد، بین اشک هایش خندید و فریاد زد: خیلی اتفاقی بود! چیزی نیست، فکرشو نکن! اگه بتونم یه ذره بخوابم ، همش از بین می ره!

برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه