آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » زندگی خانوادگی (مازیار صفدری (ماه ایزد یار) ساری)

زندگی خانوادگی (مازیار صفدری (ماه ایزد یار) ساری)

مازیار صفدری (ماه ایزد یار) ساری : مرد در حالی که خمیازه می‌کشید از راه پله بالا آمد و وارد اتاق شد. هوا رو به روشنی می‌رفت و از تیرگی شب چیزی جز سایه‌ای در بالای آسمان نمانده بود. زن که روی کاناپه دراز کشیده بود با شنیدن صدای غژغژ لولای در، بدون آنکه در […]

زندگی خانوادگی (مازیار صفدری (ماه ایزد یار) ساری)

مازیار صفدری (ماه ایزد یار) ساری :

مرد در حالی که خمیازه می‌کشید از راه پله بالا آمد و وارد اتاق شد.

هوا رو به روشنی می‌رفت و از تیرگی شب چیزی جز سایه‌ای در بالای آسمان نمانده بود.

زن که روی کاناپه دراز کشیده بود با شنیدن صدای غژغژ لولای در، بدون آنکه در جایش تکان

محسوسی بخورد چشمانِ قرمز و پف کرده‌اش را به مرد دوخت.

– تا الان اون پایین چی کار می‌کردی؟ هوم؟

با لحن جدی‌تری ادامه داد: «چرا جواب نمی‌دی؟ با تو هستم.»

مرد زیر لب جملۀ نامفهومی را گفت که بیشتر به یک اختلال تنفسی شباهت داشت.

کلافه‌تر از آن به نظر می‌رسید که وارد جر و بحثی شود.

– می‌گم اون پایین چه خبره؟ تا کی قراره این وضعیت ادامه داشته باشه؟ اصلا به ما فکر می‌کنی؟

بدون آنکه نگاهی به زن بیاندازد مشغول پوشیدنِ لباس خوابش شد.

– با توام، چرا جواب نمی‌دی؟ چی رو داری ازم مخفی می‌کنی؟ برو توی اتاقش و نگاش کن … یازده سالش شده. می‌فهمی اینو؟ … تو اصلا عاطفه داری؟ چیزی از احساس سرت می‌شه؟

روی کاناپه نشست و پتوی مسافرتی را دور خودش پیچید.

مرد بدون توجه به او، بالش و رواندازی را از کمد دیواری بیرون کشید و به اتاق مجاور رفت.

– فکر می‌کنی من کی‌ام؟! یه احمق که نمی‌دونه تو اون پایین یه تلفن دیگه هم داری؟! لعنت به تو، لعنت به اون کتابخونه‌ات!

چشمانش را بست.

صدای زن را می‌شنید که هنوز داشت چیزهایی را فریاد می‌زد.

آسمان دیگر روشن شده بود و مرد همچنان که بوی تند سیگار را از سرانگشتانِ ظریفش استشمام

می‌کرد، در حال فکر کردن به روغن‌دانِ قرمزِ کوچک داخل انباری بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۱
ارسال دیدگاه