آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » رویین تنی (شهریارمندنی‌پور)

رویین تنی (شهریارمندنی‌پور)

شهریارمندنی ­پور:     …نه فقط کهنه سربازها، که هرکس دیگر هم آن زره را می­دید، سرضرب می­فهمید که هیچ شمشیر و نیزه­ای  برآن کارگر نیست. حتا دنیادیده­­تر از همه ما که بیشتر از همه از او متنفر بود جرات نکرده بود زره را با تیغ هندی­اش بیازماید.  برخی می گفتند که در راه یکی از […]

رویین تنی (شهریارمندنی‌پور)

شهریارمندنی ­پور:    

…نه فقط کهنه سربازها، که هرکس دیگر هم آن زره را می­دید، سرضرب می­فهمید که هیچ شمشیر و نیزه­ای  برآن کارگر نیست. حتا دنیادیده­­تر از همه ما که بیشتر از همه از او متنفر بود جرات نکرده بود زره را با تیغ هندی­اش بیازماید.  برخی می گفتند که در راه یکی از سفرهایش نامعلومش به کجا- نمی­دانیم- یک سنگ آسمانی پیدا کرده، گفته که  فقط برای او نازل شده  تا از آن زرهش را بسازد. بعضی می گفتند جنس زره زهری به تن آدم تلقین می­کند که قلبش هم از آن جنس می­شود. برای همین است که به دیگران اعتنایی ندارد و رفتارش طوری است که انگار سوراخ آسمان گشاد شده او افتاده پایین که خاک ما برایش خفت است.

به نظر آرام می­آمد اما هرکسی می­فهمید که دارد در یخچاله­های قلبش، کینه و تحقیر ما را ورزمی­دهد. مردم خوش نداشتند همچه موجودی، غیرقابل­پیشبینی میانشان بگردد. یک بار در بازار، پسربچه­ای را که می­خواست زرهش را لمس کند چنان هُل­ انداخت زمین که اگر سر بچه خورده بود به پله یک حجره یک نفسه ورپریده بود. اما غیر انسانی­تر رفتارش با بانو بود. برای حفظ حیثیت این خانم محترم، معذوریم که اسم ایشان را بازگو کنیم. از بانو پرسیده بودیم که آیا هیچ وقت اجازه داده بوده که زرهش را لمس کند. معلوم است که نه. در خانه­اش اتاقی داشته که همیشه قفل بوده وقتی بانو به دیدنش می­رفته. البته بانوبه خیال خودش مخفیانه می­رفته، ولی همه ما می­دانستیم. بانو فقط به  صمیمی­ترین دوستش – که او هم دوست صمیمیِ فقطِ دیگری داشته – دردل کرده که در اولین دیدارهای تصادفی در مهمانی­ها یا گاهی در جلسات  شعرخوانی شاعران شهر، او را که می­دیده هیچ احساسی به او نداشته. و او بوده که  -آن زمان هنوز زرهی نداشته- به بانو گفته که از اولین دیدار عاشق وقار شخصیت و زیبایی بانو شده. و پس از این اعتراف، دیگر آن قدر کارهای قشنگی کرده که بانو هم به او دلباخته. می­دانیم که بانو گفته که خیلی دیر فهمیده که آن مرد، ریاباز و عشق­بازِ بازی با زن هم هست. چرا ؟ معلوم است؛ چون درست وقتی که از بانو سیر شده، به او گفته که نمی­خواهد هیچ کسی مالکش باشد و  چند روز بعد، وقتی که بانوی دلشکسته در انزوا زار می­زده،  با زره به خیابان آمد.  با تبخترکه زیباترین زن شهرتان را مثل یک دستمال مصرف شده انداختم دور و هیچ غلطی هم نمی­توانید بکنید.  

نُدرتی اگر با ما سرحرف­ باز می­کرد، انگاری می­خواست حقنه کند که داناتر است.

آن زره  به رنگی بود که نامی برایش نبود. گاهی در آفتاب غروبیِ پاییز مفرغی می­زد که البته از این جنس  نبود، و اگر در زل آفتاب تابستان، فولاد آبدیده می­درخشید، البت که از آن سخت­تر می­نمود. می­گفتندآن زره را  هفت بار تفته  و در آب چشمه زرتشت فروکرده. می­گفتند آن را تفته و در خون یک نهنگ خودکشی­کرده در ساحلی جنوبی آبدیده کرده. می­گفتند زره را در شیره سروی پنج هزار ساله خوابانده ؛ و باز آن را تفته و برش  اشک ریخته یا ادرار کرده.

می­گفتیم اگر مردی یک بار آن زره را بده به یکی از ما، بعد تو هم می شوی یکی مثل ما و آن یکیِ  ما مثل تو.

 با آن زره، هیچ سلاحی با خودش همراه نمی­کرد. حق هم داشت.  فتوا ­بود که کافر است و خونش مباح. اما کی جراتش را داشت. می­گفتند شب هم چشم باز با آن زره می­خوابد.

بعد از سالیان سال ، وقتی که بانو، منزجر از او ، وسطای بازار کارد آشپزخانه­اش را در پهلوی او فرو کرد، خونش که به آسانی فواره زد، دانستیم که آن زره را از پوست خودش بافته بوده است.

                                                                           کمپ­هیل/جولای/۲۰۱۶

                                                                            سامرویل/نوامبر/۲۰۱۶


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه