آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دوبیمار (محمد جواد خردمند)

دوبیمار (محمد جواد خردمند)

محمد جواد خردمند: آخرین بیمار که از مطب بیرون رفت، دکتر به پشتی صندلی تکیه داد، چشم هایش را بست و پاهایش را دراز کرد. هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته بود که منشی با دفتری وارد شد. دکتر تلفن همراهش را از روی میز بر داشت، دکمه ای را فشار داد و تلفن های […]

دوبیمار (محمد جواد خردمند)

محمد جواد خردمند:

آخرین بیمار که از مطب بیرون رفت، دکتر به پشتی صندلی تکیه داد، چشم هایش را بست و پاهایش را دراز کرد. هنوز خستگی از تنش بیرون نرفته بود که منشی با دفتری وارد شد. دکتر تلفن همراهش را از روی میز بر داشت، دکمه ای را فشار داد و تلفن های بی جواب را شمرد:پنج،شش،هفت . تلفن را روی میز رها کرد و بدون توجه به منشی، دست هایش را روی میز گذاشت، بلند شد و نگاهش را به تلفن دوخت. منشی نگاهش را از تلفن گرفت و گفت:”باید زودتر برین،خانومتون منتظرن، فردا صبح دوتا عمل دارین .۱۰ صبح هم با آقای… وبرای نهار با آقای دکتر… قرار دارین.همه رو یادداشت کردم.”
تلفن همراه زنگ زد.صدایی از آن طرف خط گفت:”دکتر بالاخره گیرت آوردم،آب دستته بذار زمین، بلند شو بیا. کارشو تموم کردم… به قیمت رسوندم. ” دکتر لبخندش را قورت داد و گفت:”الان نمی تونم بیام، بذار فردا.”
صدا با لحن خفه ای گفت:”دکتر اگه نجنبی از دست میره ها. به جون خودت حیفه، بلند شو بیا.”
دکتر نگاهی به منشی کرد و گفت:”اگه خانوم زنگ زد، بگو رفته بیمارستان.”
کیفش را برداشت و از مطب بیرون زد. به خیابان که رسید، دکمه دزدگیر را فشار داد. ماشین، جیغی کشید.شماره تلفنی را گرفت. سوار ماشین شد. از ان طرف خط صدایی گفت:”الو،دکتر جون…سلام دکتر،چه طوری. دو سه تا مریض چاق برات فرستادم. بازم بگو به فکرت نیستم.”
“…نه بابا امشب با زنم قرار دارم. پریشب دعوامون شد.”
“آره،همشون اینجورین. امشب قرار بود با هم حرف بزنیم، ولی گرفتار شدم.”
“…بابا!من از خدا می خوام، نمی ره.می گه من از اونجا خوشم نمی آد. سفر قبلی قرار بود که یه سالی بمونه.هم خواهرش،هم برادرش اون جان و کلی از فامیل هاش. می گه تو لندن که نمی تونم بچه م رو ببینم،پانسیونش اجازه نمی ده. تو آمریکا که همه از صبح میرن سر کار،غروبم که میان مثل نعش جلو تلویزیون ولو می شن. منم چقدر برم ویندوز شاپینگ.”
“آره،پشت خطی داری، بعدا باهات تماس می گیرم.”
تلفن را که قطع کرد،صدای موزیک بلند شد. دکمه ای را فشار داد و گفت:”بفرمایین…شما؟ آره، بله… چند می گه…نه، باید ببینمش، ندیده که نمی شه ماشین خرید…اضافی چی…داره؟نه بابا به چه درد می خوره، اونا رو نمی خوام… ببین بدون وسایل اضافی چند می گه…”
ماشین را پارک کرد. دم در بنگاه ایستاد و گفت:”تو با اون صحبت کن…فردا تماس بگیر،الان نمی تونم بگم کِی…یه کاریش می‌کنم…باشه تا فردا…قربانت.”
تلفن را قطع کرد و وارد بنگاه شد. همه جلو پایش بلند شدند.
مردی چاق شکمش را از بغل میز رد کرد، آمد دکتر را بغل کرد و بوسید و گفت:”ستاره سهیل شدی. با رییس جمهور آمریکا راحت تر می شه تماس گرفت تا شما. بفرما خوش اومدی. من به این حاج آقا گفتم این ملک رو برا یه آدم حسابی خدمت گزار می خوام که نفسش حقه. بفرما حاج آقا،اینم دکتر گُلم.”
دکتر با خنده به طرف مرد رفت و گفت:”خوشوقتم.” بعد رو به مرد چاق کرد و گفت:”چون،قول داده بودم، اومدم. خانوم حالش خوب نیس، باید زودتر برم.”
مرد چاق خنده ای کرد و گفت:”دکتر اومدی ماست بخری. حالا بشین یه چای بخور،ان شا الله،خانومت خوب می شه. بفرما بشین. اصغر دو تا چای دکتر پسند بیار.”و زد زیر خنده. دکتر ساعتش را نگاه کرد و گفت:” خیلی دیر شده.”
مرد گفت:”خیرش رو ببینی، قسمت دکتر بود. منم دارم می خرم وگرنه این رو نمی فروختم. از قدیم گفتن ملک را هروقت بفروشی ضرره، هر وقت به هر قیمت بخری،سود”
دکتر برگه هایی را امضا کرد، دست مرد را به گرمی فشرد و رو به مرد چاق گفت:”بقیه کارهاش با خودت، می آم می بینمت. فعلا خداحافظ.”
از بنگاه بیرون آمد. دکمه را فشار داد. جیغ دزدگیر ماشین در سیاهی شب، گم شد. در راه زیر لب زمزمه کرد:”عادت داره منتظر بمونه”.
وقتی به خانه رسید، زنش با لباس میهمانی روبروی تلویزیون خوابش برده بود. تلویزیون را خاموش کرد. زن چشمهایش را نیمه باز کرد. دکتر گفت:”می بخشی عزیزم،تو بخش گرفتار شدم. مریض بدحالی داشتم. بلند شو بریم.”
زن گفت:”خیلی دیره،اگه خسته ای بذار یه وقت دیگه.”
گفت:”نه نه بلند شو بریم. فردا ممکنه بدتر از امروز باشه.”
بین راه و سر میز شام، سکوت، آن ها را در دنیای خودشان غرق کرده بود. هر از گاهی نگاهشان با هم تلاقی می کرد یا به دسته گلی که روی میز شام شان بود،خیره می‌شدند.
وقتی از رستوران بیرون آمدند، زن گفت:”خیلی خسته ای،من رانندگی می‌کنم.”
دکتر گفت:”اگه خسته نیستی، من که خوشحال می شم .”

صبح، دکتر کمی دیرتر به بیمارستان رفت. مسوول بخش گفت:”دکتر خوب شد اومدین. دوتا بیمار بد حال داریم که دیشب تصادف کردن و الان آماده عملن.خیلی سعی کردیم با شما تماس بگیریم، ولی نشد.”
دکتر روپوش سبزش را پوشید و وارد سرسرای بزرگی شد.ملحفه سفید روی یکی از تخت ها را کنار زد. خودش را دید که آخرین نفس هایش را می کشد. به دور و بر نگاه کرد. کسی آنجا نبود. سردش شد. ملحفه سفید تخت دیگر را کنار زد. همسرش بود. گویی سال ها در خواب عمیقی فرو رفته است.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه