آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دستگاه (قباد آذر آیین)

دستگاه (قباد آذر آیین)

قباد آذرآیین: نصفه های شب، دستگاه تکثیر قدیمی و لندهور اداره آموزش و پرورش شهرستان م ناغافل، براتی، تکثیرچی پیر اداره را می بلعد و از آن طرف یک ورقه ی پت و پهن با حروف سیاه ناخوانا و خطی خرچنگ قورباغه بیرون می دهد.براتی آشفته و عرق کرده از خواب می پرد، تو رختخوابش می نشیند و شروع می کند به نفس نفس زدن…دومین […]

دستگاه (قباد آذر آیین)

قباد آذرآیین:

نصفه های شب، دستگاه تکثیر قدیمی و لندهور اداره آموزش و پرورش شهرستان م ناغافل، براتی، تکثیرچی پیر اداره را می بلعد و از آن طرف یک ورقه ی پت و پهن با حروف سیاه ناخوانا و خطی خرچنگ قورباغه بیرون می دهد.
براتی آشفته و عرق کرده از خواب می پرد، تو رختخوابش می نشیند و شروع می کند به نفس نفس زدن…
دومین شبی است که براتی با این کابوس از خواب می پرد شب اول، با صدای فریادش، احترام، از خواب پریده بوده و نا صبح خواب به چشمش نرفته بوده. احترام به زور قرص اعصاب می خوابد. براتی رختخوابش را برداشته بوده برده بوده پهن کرده بوده تو پذیرایی.
براتی بلند می شود می رود آشپزخانه، بطری آب را برمی دارد تا نصفه سر می کشد ، ته مانده آب را خالی می کند رو سرش آب سرد شره می کند تو صورت و گل و گردنش و خوابش را می پراند. پهن می شود روی زمین، سرش را تکیه می دهد به در یخچال. با لرزش یخچال چرت می زند اما پیش از این که کابوس به سراغش بیاید چشم باز می کند.

برمی گردد تو رختخواب، لحاف را می کشد رو سرش، موبایلش را روشن می کند وانگشتش روی اسم و شماره سالار فشار می دهد. گوشی چند دقیقه زنگ می خورد، براتی، دلواپس نفس نفس می زند. سینه اش را چنگ می زند…کسی گوشی را برمی دارد . صدایی خواب زده می پرسد: بله!
براتی می گوید سالار، منم باباجون.. خوبین همه تون؟
صدا می گوید: ای بر پدر مردم آزار لعنت!
براتی به گوشی خاموش نگاه می کند. مطمئن است که شماره را درست گرفته است. یعنی سالار اسم او را روی صفحه گوشی اش ندیده؟! چرا این قدر کلافه بود؟ او که راننده بیابان است و به بی خوابی عادت دارد.
با یک لیوان چایی غلیظ و پر و پیمان می رود اتاق امینی، معاون مالی و اداری. امروز، صفری، آبدارچی نیامده اداره.    می گویند پسر مفقود الاثرش بعد از سال ها بی خبری برگشته خانه. صفری که نباشد، براتی جورش را می کشد… سامان او کی از ولایت غربت برمی گردد؟ وقتی او و مادرش زیر هزارهزار من خاک خوابیده اند؟یعنی آن ها آرزوی دیدار سامان و عروس خارجی ونوه هاشان را به گور می برند؟
سلام می کند ، صبح به خیر می گوید و لیوان چایی را می گذارد تو پیش دستی روی میز امینی و قندان را می سراند جلوش. امینی سر بالا می کند، توی صورت براتی زل می زند و می گوید: بد نباشی جناب براتی؟رنگت پریده.چشمات چرا قرمز شده ن؟
براتی می گوید: دو شبه خواب و قرار ندارم آقای امینی.
امینی حبه درشت قندی از قندان برمی دارد می گذارد میان لب های سیاه و کلفتش و در همان حال می گوید:چرا نمی خوابی براتی جان ؟ اضافه کاری داری ؟
قند را از میان لب هایش بر می دارد به پشتی صندلی تکیه می دهد و غش غش می خندد.براتی ته شوخی امینی را می خواند. سرش را پایین می اندازد، تلخ می خندد و می گوید: از ما دیگه گذشته جناب امینی .
براتی حبه قند را می اندازد تو حفره دهانش یک قلپ از چایی را، پر سر و صدا سر می کشد و می گوید: تیغ تیغ کهنه س.
دوباره می زند زیر خنده. براتی تو دلش می گوید خوش به حالت. جناب امینی. حق داری این جور از خنده ریسه بری. چه کم و کسری داری؟ زبونم لال زنت مریض احواله؟ بچه ات آواره ولایت غربته؟ خودت هشتت گروه نهته؟ بخند جناب امینی بخند.
روزنامه ای روی میز امینی است. براتی خم می شود و نگاه می کند به تصویر صفحه اول روزنامه.. تصادف یک کامیون با یک اتوبوس مسافربری..
براتی می گوید: چه تصادفی!
امینی قلپ آخر چای را سر می کشد، لیوان را با یک جور لذت می کوبد روی شیشه میز و می گوید: جاده هامون به عزراییل گفتن بیلاخ!
از حرف خودش غش غش می خندد و به پشتی صندلی اش تکیه می دهد.. براتی می گوید: حالا این تصادف کجا بوده؟
امینی دست دراز می کند روزنامه را برمی دارد سرسری نگاهی به تصویر و نوشته های زیرآن می اندازد و می گوید نزدیکای کرمان بوده..نوشته ن راننده کامیون پرس شده تو اتاقک ماشین هیچ جوری نمی شد بکشیش بیرون..
خودش را عقب کشید، تکیه می زند به پشتی صندلی اش و می گوید: عینهو کاغذایی که تو دستگاه فتوکپی گیر می کنن.
باز می زند زیر خنده. براتی فکر می کند فرصت خوبی است که راجع به خریدن دستگاه تکثیر نو و جمع و جور با امینی صحبت کند می گوید: عرضی داشتم جناب امینی.
امینی می گوید: بفرمایید جناب براتی به گوشم.. اصلن چرا سر پا ایستادی بفرما بشین پدرجان.. در خدمتم.
براتی می گوید: ممنون جناب امینی. مصدع اوقات نمی شم .می خواستم جسارتن عرض کنم اگه امکان داره فکر یه دستگاه تکثیر نو باشین برا اداره. این بدبخت عمر خودشو کرده مثل من زوارش در رفته .
می دونین که دستگاه های شیک و
تازه ای اومده که یک چارم جای این قدیمی رو هم اشغال
نمی کنه تازه.کارایی شون..
امینی حرف براتی را قطع می کند، سر تکان می دهد و می گوید: دست به دلمون نذار جناب براتی. گل گفتنی تو مو
می بینی و ما پیچش مو پدرجان… بیرون نیومدن عروس از بی چادریه جناب براتی با کدوم بودجه؟.. می دونی بودجه مثل چیه پدرجان؟.. یه کوه یخ که تا از مرکز راه بیفته بیاد برسه به این ده کوره ما شده قد یه نخود.نخود و هم گمونم فقط بشه بریزی تنگ بغل یه پاره گوشت تو دیزی.
باز هم بلند به حرف خودش می خندد.
براتی تلخ می خند و می گوید: از شما چه پنهون من از این دستگاه لندهور هم می ترسم هم دلم براش می سوزه.
امینی می گوید: فعلن هوای همدیگه رو داشته باشین تا گوش شیطون کر فرجی حاصل بشه.
می خندد، لیوان خالی چایی را برمی دارد و نگاه می کند..
براتی می گوید: میل دارین بیارم خدمتتون؟
امینی لیوان را دراز می کند طرف براتی: دستت درد نکنه.
براتی می گوید: با اجازه دارد راه می افتد که امینی صداش می کند. براتی برمی گردد: بله جناب امینی!
امینی می گوید: یه وقت دستگاه قورتت نده ها!
می زند زیر خنده. براتی یکه می خورد و بی هوا می گوید: ش…شما از کجا می دونین جناب امینی؟
امینی تو. ریسه خنده اش می گوید: چی رو می دونم پدرجان؟
براتی می گوید: هی…هیچی جناب امینی..هیچی…
لیوان را بالا می گیرد و تلخ لبخند می زند: برم چایی بیارم خدمتتون.
در اتاق تکثیر را می بندد ولو می شود روی صندلی چرخان اهدایی رییس اداره به اتاق تکثیر و شماره سالار را می گیرد. گوشی سالار خاموش است. دلواپس بلند می شود وشروع می کند به قدم زدن تو اتاق. چطور است به خانه سالار زنگ بزند؟…. نه، بی فایده است . پروین شماره او را می شناسد. محال است گوشی را بردارد.. چقدر دلش تنگ شده برای شنیدن صدای پروانه و پوران!.. عروس گلم، ما چه بدی به تو کردیم که سایه مونو با تیر می زنی؟!
کسی چند بار در می زند بعد در را هل می دهد و تو می آید.. آقاجانی است. کارمند کارگزینی… زل می زند تو صورت براتی:
خدا بد نده آقای براتی.. حالتون خوبه؟
براتی می گوید: خوبم پسرم، خوبم. امری داری؟
آقاجانی می گوید: کلی در زدم. ..دلواپس شدم.
چطور است برود سراغ محمودی، تلفنچی اداره، شماره خانه سالار را براش بگیرد؟ این جوری پروین حتمن گوشی را بر می دارد. آن وقت او بهش التماس می کند، به جان برادر ناکام نامرادش قسمش می دهد که تلفن را قطع نکند و بگذارد او صدای نوه هاش را بشنود.. از اتاق می زند بیرون.. به صادقی بایگان می گوید چشمش به اتاق تکثیر باشد.چند دقیقه دیگر برمی گردد. راه می افتد طرف تلفنخانه. هنوز چند قدمی نرفته که پشیمان می شود و پا سست می کند.. محمودی را

می شناسد. حتمن تا موضوع را بگوید صدجور آیه و حدیث ردیف می کند و قضیه بیت المال را پیش می کشد و این که گرفتن شماره تلفن های شخصی خلاف شرع و قانون است…
نصفه های شب، براتی آشفته و خیس عرق از خواب می پرد . خواب دیده که دستگاه تکثیر کهنه و لندهور اداره، او را بلعیده است.


برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.


دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه