آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خواب در خواب (مجتبی نریمان)

خواب در خواب (مجتبی نریمان)

مجتبی نریمان: تا چشم کار می کند همه جا از برف سفید شده. درخت ها خانه ها تمام زمین ها و کوه ها. قطار دارد از کنار یک روستا می گذرد. سرعت را کم می کند جوری که انگار می خواست بایستد اما نایستاد. سارا برای خالو چای می ریزد. دو لیوان هم برای خودمان می ریزد. می رویم بیرون کوپه و رو به پنجره ی راهرو […]

خواب در خواب (مجتبی نریمان)

مجتبی نریمان:

تا چشم کار می کند همه جا از برف سفید شده. درخت ها خانه ها تمام زمین ها و کوه ها. قطار دارد از کنار یک روستا می گذرد. سرعت را کم می کند جوری که انگار می خواست بایستد اما نایستاد. سارا برای خالو چای می ریزد. دو لیوان هم برای خودمان می ریزد. می رویم بیرون کوپه و رو به پنجره ی راهرو روستای برفی را نگاه می کنیم. چند بچه نزدیک ریل آهن نشسته اند و رد شدن قطار را نگاه می کنند. سارا برای شان دست تکان می دهد. یکی از بچه ها دست اش را بلند می کند و سنگی که توی دست اش است را به طرف ما پرت می کند. سنگ می خورد به شیشه و شیشه توی صورت سارا خورد می شود..
همه سیاه پوشیده اند و دارند گریه می کنند. بیشتر جمعیت را می شناسم. همه برایم آشنا هستند. جنازه ی کفن پیچ شده را کنار قبرِ خالی زمین می گذارند. یکی از اقوام که همیشه در خاکسپاری ها جنب و جوش زیادی دارد می آید و کفن را از صورت جنازه کنار می زند تا مردم برای آخرین بار صورت جنازه را ببینند و وداع کنند. کفن را که کنار می زند سست می شوم. روی زانو می افتم و وحشت زده جنازه ام را نگاه می کنم. سارا جیغ می کشد و از بین جمعیت می خواهد خودش را به جنازه ام برساند که مادر ش بغل اش می کند و چند نفری جلو اش را می گیرند. مادرم خودش را چنگ می زند و از حال می رود. پدرم دست اش را می گذارد روی قلب اش و ریز گریه می کند و می آید بالای سر جنازه ام. اشک هایش یکی یکی روی صورت ام می افتد. خم می شود و چشم هایم را می بوسد. اشک هایش یکی یکی توی صورت جنازه ام می افتد. همه دارند برایم گریه می کنند. نمی فهمم چه اتفاقی دارد می افتد اما از گریه ی دیگران گریه ام می گیرد و شروع می کنم برای خودم گریه کردن. از همان کودکی گریه ی دیگران به گریه ام می انداخت. بچه که بودم حتا هرگاه در کوچه دعوایم می شد با آنکه کتک می زدم اما اگر او گریه می کرد پا به پای اش گریه می کردم. نمی فهمم چه اتفاقی دارد رُخ می دهد اما از این که همه دارند برایم گریه می کنند یک حس رضایت بهم دست می دهد و انگار از خودم راضی می شوم. حمید، پسرِ پسر عمه ام که چندسالی بود با هم قهر بودیم هم دارد برایم گریه می کند. عادل، بهروز، حتا ابوالفضل پسر دایی سارا که خواستگار ش بود هم دارد برایم گریه می کند. شاید هم برای اینکه سارا دارد گریه می کند گریه می کند. شاید دارد برای گریه ی سارا گریه می کند. پدر را از بالای سر جنازه ام بلند می کنند. دوباره کفن را روی صورتم می کشند و جنازه ام را توی قبر می گذارند. هیچ نفهمیدم چه کسی بود که اولین مُشت خاک را روی جنازه ام ریخت..
صدای قطاری که از مقابل آمد و از کنار قطار ما گذشت از خواب پراندم. عرق سرد به پیشانی ام نشسته و قلبم دارد با تلمبه هایش سینه ام را تکان می دهد. سارا روی تخت کناری آرام خوابیده و از صدای قطار حتا تکان هم نخورد. خم می شوم پایین را نگاه می کنم. خالو نسشته است به کتاب خواندن و دختر اش دارد هفت پادشاه را خواب می بیند. مرا می بیند که دارم نگاه اش می کنم. کتاب را می بندد و می گوید:
-ها خالو، اَ خو پریدی؟ ای صدا سگ مصب بیدارت کِرد؟ سی چه ئیطور وحشت کِردی، عرق کِرد.. بیا.. بیا اُو بخور نترس چی نی..
از تخت پایین نمی روم. از همان بالای تخت دستم را دراز می کنم، خالو بلند می شود و بطری آب را دستم می دهد. یک قلپ آب می خورم. حس می کنم ریه و شَش هایم دارد خنک می شود. تپش قلبم کم می شود و نفس کشیدنم آرام تر. از پنجره ی قطار بیرون را نگاه می کنم. با این که شب است و همه جا تاریک اما برف سفید نشسته روی زمین به چشم می آید. یکهو یاد خوابی که دیدم می افتم. بر می گردم و صورت سارا را نگاه می کنم. سالم است، زیبا و معصوم مثل همیشه. دراز می کشم و پتو را تا روی صورتم بالا می آورم. خواب مرا می برد..
با سارا در راهروی قطار ایستاده ایم و منظره ی برفی بیرون را نگاه می کنیم. دو پسرجوان با لباس های کامل مشکی می خواهند از کنار مان رد شوند، خودشان را می مالند به سارا. جلوی چشم های من خودشان را از قصد و با خنده می مالند به سارا..
بی آن که فکر کنم بی آن که مکث کنم مشت را گره می کنم و می زنم توی دماغ اولی. دماغ اش می ترکد و خون اش می پاشد روی صورتم. دومی تا که به خودش بیاید با زانو می زنم بین پاهایش و درجا می افتد کف قطار. سارا جیغ می کشد. خالو از کوپه می آید بیرون هاج و واج سیاه پوش های افتاده روی زمین و صورت خونی مرا نگاه می کند و آهسته می گوید: “چه کردی خالوجان؟” سارا را می برد داخل کوپه. از انتهای واگن چند نفر سیاه پوش با سرعت می آیند به طرف مان. شروع می کنم به دویدن. داد می زنند و بلند بلند فحش رکیک می دهند. به ورودی واگن بعدی می رسم. جایی که دو واگن بهم وصل می شوند. چشم چشم می کنم و میخی که واگن ها را بهم وصل کرده را پیدا می کنم و بیرون می کشم اش. واگن ها آرام از هم جدا می شوند. حس پیروزی بهم دست می دهد. سیاه پوش ها وقتی می رسند هاج و واج می مانند که چه اتفاقی افتاده. زبانم را بیرون می آورم و برایشان یک شیشکی می کشم. همراه با تهدید باز فحش رکیک حواله ام می کنند. یکهو به خودم می آیم و متوجه می شوم یک جای کار می لنگد. لکوموتیو به آن واگن ها وصل است و آنها را می کشد و واگن های این طرف آرام آرام سرعت شان کم می شود..
آرام رفتم آن طرف باغچه پشت تخت چوبی تکیه داده شده به دیوار را نگاه کنم که یک گربه آنجا زاییده بود و ۵ تا بچه گربه ی رنگارنگ آورده بود. دیدم گربه ی مادر دارد یکی از بچه هایش را می خورد. بدن سفید و کوچک بچه گربه همراه خون آبه روی زمین افتاده و گربه ی مادر در میان خون سرخ از گردن بچه اش گاز می گرفت و خونش را می مکید..
تولد هفت سالگی ام است. مرا بردند به خانه ی سوخته. کَلسوخته یک پیرمرد خیلی پیر و خمیده بود. همیشه کلاه پشمی روی سر ش بود. زمستان پاییز بهار تابستان. یک خال گوشتی بزرگ هم بین چشم و دماغ اش. نزدیک به ۵۰ سال است روز تولد هفت سالگی بیشتر اهالی دِه چند ساعت اش در خانه ی کلسوخته می گذرد. وقتی روز تولد هفت سالگی ات به خانه ی کلسوخته بروی و از او بخواهی نقاشی ات کند، کلسوخته یک جوان بیست ساله را روی کاغذ می کشد و ۱۲سیزده سال بعد آن بچه درست شبیه آن نقاشی می شود. بی رد خور.. وقتی کلسوخته نقاشی مرا کشید و داد دست پدرم، پدر بی آنکه تغییری در چهره اش ایجاد شود نقاشی را نگاه کرد، داد دستم و پول کلسوخته را داد. وقتی داشتیم از خانه ی کلسوخته بیرون می رفتیم یک جور که من بشنوم آهسته با خودش گفت: “سگ برینه به شانس من که بچم باید شبیه داییش بشه..”
زمین بازی را مِه گرفته بود. توپ شوت شد طرف دروازه ی من اما قبل از این که به خط برسد ایستاد. پدر آمد جلوی چشم هام. اخم هاش توی هم بود می گفت: اگر تاج قهرمان شد ساق پاتو می شکونم که دیگه خواب دروازه بانی ببینی.. سرش نمی شد نمی شود دوازده گل خورد حالی اش نبود.. متوجه بود حرفش منطقی نیست اما این هم منطق خودش بود..
توپ نرسیده به دروازه ایستاده بود و سوت را نزدیک بود داور بزند. رفتم و توپ را شوت کردم به دروازه ی خودم تا شاهین گل دوازدهم را زده باشد و جام را ببرد. ورزشگاه از صدای تماشاگران منفجر شد. همه ریختند توی زمین. مِه بود. پدر بین مردم می خندید.. لبخند رضایت بر لبانش بود. سرمربی تاج کاپ را در دستانش گرفته بود می دوید سمت من. فرار کردم میان جمعیت اما رسید و کاپ را کوباند به پشت سرم و خون از کنار گوشم ریخت روی زمین..
قطار سوت کشید. دوباره خودم را در قطار دیدم اما نمی دانم چطور شد که این بار متوجه شدم دارم خواب می بینم. همین که متوجه شدم در خواب دارم زندگی می کنم نمی دانم چرا شروع کردم به دویدن. درِ برخی کوپه ها باز بود. در یکی از کوپه ها سیاه پوش ها بودند. تا مرا دیدند بلند شدند و دویدند دنبالم.. چند تا کوپه ی بعد سرمربی تاج کاپ در دست اش نشسته بود و کادر تیم و بازیکنان تیم همه دوره اش کرده بودند. مرا که دیدند از کوپه شان بیرون زدند و افتادند دنبالم.. یکی دوتا کوپه ی بعد بود که دیدم پسربچه ای که با سنگ به شیشه ی قطار زد یک سنگ دست اش گرفته و دارد با گربه ای که در حال خوردن بچه اش است بازی می کند. مرا که دید بلند شد و با سنگ دنبالم دوید. گربه ی بچه خوار هم دنبال اش.. به انتهای واگن رسیدم. یک بالکن آزاد بود. برای نجات از دست این وحشی ها و بیدار شدن از خواب تنها راهی که به ذهنم رسید پریدن از قطار بود. رفتم روی لبه ی بالکن. سیاه پوش ها و تاجی ها و پسربچه نزدیک بالکن شدند و من خودم را پرت کردم روی ریل و با صورت آمدم به زمین..
از خواب پریدم. تمام بدنم خیس بود. صورتم خیس بود. عرق تمام بدنم را مرطوب کرده بود. تلمبه  های قلبم قفسه سینه ام را تکان می داد. انگاری که با داد بیدار شده باشم سارا چشم هایش را باز کرد و نیم خیز بهم خیره ماند و گفت: “چی شده..؟ خواب دیدی..؟ گفتم زیاد نخور سنگین می شی.. چیزی نیست همه چی رو به راهه بخواب عزیزم.. بخواب..” از ترس اینکه باز خواب ببینم پتو را تا روی سینه ام کشیدم و تا صبح پنجره ی قطار را نگاه کردم.. همه جا برف بود..


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۸
ارسال دیدگاه