آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » حصار (پروانه ماندگاری)

حصار (پروانه ماندگاری)

پروانه ماندگاری : چشمانم را که باز کردم، آسمان پر از ستاره بود. غلتی زدم. سرم را از روی بالش کمی بلند کردم، پشه‌بند پدرومادر خالی بود. صدای جیغ بچه‌ی پشت بام روبرو با الله اکبر پدر درهم شد. چند دقیقه دیگر مانده بود که مادر پله‌ها را تا نیمه طی کرده و بیدارم کند، […]

حصار (پروانه ماندگاری)

پروانه ماندگاری :

چشمانم را که باز کردم، آسمان پر از ستاره بود. غلتی زدم. سرم را از روی بالش کمی بلند کردم، پشه‌بند پدرومادر خالی بود.

صدای جیغ بچه‌ی پشت بام روبرو با الله اکبر پدر درهم شد.

چند دقیقه دیگر مانده بود که مادر پله‌ها را تا نیمه طی کرده و بیدارم کند،

حوصله آماده کردن سفره صبحانه، شستن و چیدن استکانها و نفت کردن چراغ، و.. را نداشتم.

کشاورزها بیشتر صبح‌ها به بهانه برداشتن بذر و نوشتن استشهاد سروکله‌شان پیدا می‌شد، شهباز با تسبیح زردش از وقتی که زنش مرده بود تقریبا هر سه وعده خودش را می‌رساند.

معلوم نبود با فریادی که پدر روز قبل سرش کشیده بود پیدایش شود…

درست قبل از غروب آفتاب پدر توی ایوان نشسته ودنبال فاکتورهای کود می‌گشت.

شهباز تسبیحش را دور انگشتانش چرخانده وگفت:

کی فکرشو میکرد اومدن قطار به این منطقه اینقدر برکت داشته باشه!

همان موقع حکیمه در نیمه باز حیاط را هل داده یاالله گویان وارد حیاط شد.

مادر نگاهی به حکیمه کرده وجواب سلامش را داد. شهباز گفت:

الان رسیدن معدونیه، چیزی نمونده برسن اینجا!

پدربه کاغذ‌ها نگاهی انداخته و چیزی نگفت.

حکیمه استکان چای را از دست مادر گرفت و گفت:

دستم به دامانت به حاجی بگو بزم گم شده اومدم حصارش کنه، هوا داره تاریک میشه.

شهباز گفت: میگن هر درختی پنجاه هزار تومن میدن، باغ یدالله بیست تا درخت بیشتر نداشت پنج میلیون از دولت گرفته.

پدر رو به مادرگفت: تو این‌ها نیست برو کیف چرمی رو بیار.

شهباز رسیده بود به آخرین دانه تسبیح!

  • من گفتم هر چی حاجی گفت؛ قراره بریم نخلهای کوچیک رو در بیاریم بزاریم تو مسیر ریل، تا نزدیک نشدن باید بجینیم، دم یکی از کارشناسا رو هم دیدیم.

حکیمه گفت: دلم شور میزنه، بزم آغسه! میترسم بلایی سرش بیاد مادرگفت: میبینی که اوقاتش تلخه، میگم پری برات حصار کنه از باباش یاد گرفته.

نشستم روبروی حکیمه:

بسم الله الرحمن الرحیم، حفظه فی امان الله

پدر دندان قروچه‌ای رفت و گفت:

امان از دست شما مردم، گیرم جیبتون هم پر شد با کله‌های خالیتون میخواین چیکار کنین.

-کله‌ها پر شپشن حاجی

-فعلا کله تو پر باده شهباز! این همه آب و زمین و ول کردین حمله کردین به روزی حروم

حکیمه گفت:

لب بجنبون دختر تاریک شد گرگها حمله میکنن!

-حفظه فی جوارلله، کلیدش علی ولی الله، دادم به دست ستاره قطب تا نگشایم دگری نگشاید…

شهباز گفت:

تا تو مهر نکنی، مردم چیزی گیرشون نمیاد. کلید دست توئه. میگم، میگم، سهم شما دوبرابر. هیچ کس هم حق اعتراض نداره!

پدرکاغذها رو از جیب کیف در آورده و با صدای بلند گفت:

حیف که تو خونه‌ام هستی وگرنه جان احسانم که رفته سربازی نعشتو میفرستادم در خونه‌ات…

هوا کم کم روشن شد. با دستم پشه‌بند را کنار زده ونگاهی به پله انداختم صدای پای مادر را شنیدم.

با صدای بلند گفتم: بیدارم الان میام.

از جا بلند شدم. حکیمه با کاسه شیر سر کوچه بود.

صدای در آمد روی پله رفتم، شهباز در نیمه باز حیاط را هل داد و یاالله گویان داخل شد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه