آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » «جور در نمیاد» (رضا عابد)

«جور در نمیاد» (رضا عابد)

رضا عابد: آن که خال خالی بود قوس بلندی زد و آمد جلوی چشم، خودش را مالید به دیواره ی سیمانی، زل زد به هر دو نفرشان، قدری لب جنبه کرد و آب قورت داد و بعد قاطی ماهی های دیگر شد و شنا کنان رفت وسط استخر. مرد سیگار بر لب، سبد تپلی دستش را زمین […]

«جور در نمیاد» (رضا عابد)

رضا عابد:

آن که خال خالی بود قوس بلندی زد و آمد جلوی چشم، خودش را مالید به دیواره ی سیمانی، زل زد به هر دو نفرشان، قدری لب جنبه کرد و آب قورت داد و بعد قاطی ماهی های دیگر شد و شنا کنان رفت وسط استخر. مرد سیگار بر لب، سبد تپلی دستش را زمین گذاشت و با انگشت اشاره ماهی را نشان داد و گفت: “خیلی زبله، این چند روزه دم به تله نداد”. بعد ساکت ماند و او را به حال خودش واگذاشت تا با استخر ماهی ها بماند و همچنان اندیشه کند. ماهی ها می آمدند در تیررس نگاه او با چشم های ریزشان زل می زدند بهش، لب جنبه ای می کردند و بعد دم جنبانده و می رفتند. ماهی خالدارهم آمد با چند تای دیگر پیش نگاهش، قدری ماند و بعد چرخی زد و دور شد. با غیب شدن ماهی، او تبسمی کرد و نگاه خود را از استخر گرفت و داد به مرد؛ که حالا منتظر فرمانش بود. از دهانش پرید:”چهارتای دیگه”
به آنی هم پشیمان شد و گفت:”نه، دست نگه دار!”
که مرد را با دندان های نامرتب و بینی عقابی اش خنداند :”چقده زود پشیمون شدید!”
جواب مرد را تند و تیز داد: “پشیمان که نه … چند تا دیگه می خوام”
ــ نخواهید هم… باکی نیست.
ماهی ها دوباره آمدند جلو. بازهم با چشم های ریزشان به او چشم دوختند و با هم لب جنبه کردند؛ دم جنبانند و دور شدند. او نگاهش را داد به مرد که سبد به دست منتظر بود با سیگار نشسته در گوشه ی لبش. دهانش را اندازه ی دهان همان ماهی خالدار باز کرد که حالا برای او از بقیه بیشتر جلوه داشت؛ گفت:”سه تا دیگر”. مرد که سبد را هنوز در دست داشت؛ معطل نکرد و دست به کار شد.
این بار سبد هوا را شکافت و تابی حسابی خورد و درست لحظه”ای که خواست در استخر فرود بیاید؛ صدای او بود که نشست در جان پلاستیکی سبد و رفت در نسوجش و حرکت را از او گرفت؛ بعد از خالی های مشبکی اش درز کرد بیرون و رسید به گوش مرد: “نه”. که دست های گره خورده ی مرد با سبد بی اختیار ایستاد و خاکستر سیگار لبش پخش شد در آب استخر و نگاه هاشان دوباره به هم دوخته شد.
ــ بازهم که پشیمون شدید!
او دستش را بی هوا تکان داد و گفت : “آخه”. ساکت شد و نگاهش رفت تا عمق استخر، که حالا برای او وسعتی داشت به اندازه ی رودی بزرگ و خروشان و شاید هم دریایی مواج که به همه اقیانوس های عالم راه می برد و انگارهزاران هزار، میلیون ها میلیون ماهی و بیشمار جانور آبزی توی آن وول می خوردند و گذران عمر داشتند و روز و شب شان را می گذراندند؛ بالا و پایین می رفتند؛ وجب به وجبش را می پیمودند.
مرد به عوالم او اعتنائی نداشت. سبد را محکم در دستش گرفته و منتظر ایستاده بود. پک دیگری به سیگارش زد. این بار قدری هم محکم تر، دودش را فرستاد برای ماهی ها و نگاهش را برد داخل استخر، یک دور حسابی گرداند؛ جوری که بخواهد تک تک ماهی ها را بشمرد. در حال فکر می کرد با راه انداختن او چه مقداری از ماهی های استخر کم خواهد شد که شنید: “اون خالداره چطوره؟ همان که میگی زبله… باید سردسته شون باشه”
ــ خالداره؟
ــ آره همان!
مرد زیر لب خندید و با سبد رفت آنسوی استخر.
ــ سردسته که نه… ما اینجا رهبر نداریم… اون فقط زبله… بیشتر فکر جون خودشه… اگه نظرتو گرفته… باشه!
در جا سبد را جلو و عقب کرد؛ هوا را شکافت و بعد گول زنک فرو کرد توی آب، به دنبال هدف. که خالدار جا خالی داد و چند تای دیگر به جای او افتادند توی سبد. مرد سبد را کشید بالا، متوجه شد؛ درنگ نکرده، سبد را وارونه کرد در آب. ماهی ها جست زدند بیرون، گیج و گول، بار سنگین رهایی خودشان را بردند زیر آب، چسباندند به کف سیمانی. بعد هم خالی خودشان را دوباره آوردند روی آب، به نمایش گذاشتند. نفس نفس زدند و از دهان های کوچکشان روی سطح آب حباب بیرون ریختند که از نظر او پنهان نماند. آهی از ته دل کشید و بیرونش داد و فرستاد به جانب آسمان.
مرد باز بی اعتناء به او کار خودش را دنبال می کرد و کناره ی استخر بیضوی را گرفته، پس و پیش می رفت. انگار با ماهی ها کورس گذاشته باشد. فقط لحظه ای ایستاد و با انگشت اشاره کرد به ماهی خالدار که کنار چند ماهی دیگر به سویی شنا می کرد و گفت: “خیلی ناکسی!” بعد هم ردش را گرفت و رفت سوی دیگر استخر. خالدار انگار دستش را خوانده باشد؛ خودش را از دیگر ماهی ها کند و رفت به جانب دیگر.
او خارج از بازی اوج گرفته ی مرد و سبد و ماهی خالدار قرار داشت؛ ایستاده بود کنار کانتینر فلزی، می اندیشید به حافظه ی چند ثانیه ای ماهی های استخر و اصلن همه ماهی های عالم. تمام ماهی هایی که تا کنون دیده بود برایش فرق نمی کرد کجا، اینکه در رودخانه دیده باشد یا در آکواریوم ها، یا دریاها و… حالا هم که در این استخر با ماهی ها بود و احساس می کرد با این همه غریب و ناشناخته بودنشان هنوز درست کنار نیامده است. با صدای مرد برگشت به استخر و با نگاهش به مرد که سبد را دستش گرفته و سینه جلو داده بود استخر را چند دور زد. شاهد کل کل کردن مرد و قزل آلای خالدار شد و یکباره به سرش زد که برای صید و گرفتن ماهی در قامت یاور او در آید و بهش گرا بدهد، رو کرد به او و بلند گفت : “آمده اینور” که مرد را سریع دواند با سبد تپلی جانب ماهی. خالدار در گوشه ای مانده بود و انگار داشت خستگی نفس هایش را با قورت قورت دادن آب می شمرد. مرد که رسید؛ چنان سبد را در آب غوطه داد که گویی بخواهد غسلی در سالیان دهد. و بعد یک ضرب کشیدش بالا. چشم های هر دو نفر همزمان به سبد دوخته شد که این بارهم خالی بالا زده بود. و مرد را زودتر به خندیدن واداشت با دندان های زرد و نامرتبش.
ــ خوشگله راه نمیاد
مرد دنباله ی حرفش را هم از لای دندان ها بیرون داد و گفت:”سردسته بد جوری جاخالی میده” سر دسته را با منظور گفته بود و بعد به دم زدن ماهی اشاره کرد که آمده بود درست وسط استخر.
ــ سردسته؟
ــ اسمیه که خودتون گذاشتین
بعدش مکثی کرد و گفت: “حالا حتمن باید اون باشه”
ــ آره!… اونو می خوام.
سبد همچنان در دست مرد بود؛ جوری به او نگاه کرد که او جا خالی داد و فقط شنید: “دیدی آقای رئیس، اولش که رسیدی با ما همچین رفاقت کردی… از ماهی ها گفتی که اِل هستن و بِل … اینکه هوش و حواس ندارن… چه می دونم … گفتی حافظه شان اکی ثانیه است… بعدش هم قضیه چکش و کوبیدن ملاج سر پیش آمد که به ما تیکه انداختی … حالا هم بند کردی به یکی که داره رس ما رو می کشه …”
برای لحظه ای احساس رضایت به او دست داد از ادامه ندادن مرد، که حرف را یک ریز بیرون می داد. لبخندی زد و تحویل مرد داد. مرد هم پاسخ لبخند او را با لبخندی زورکی داد و سبد را زمین گذاشت؛ گفت: “دلخور شدید؟”
سکوت او را که دید؛ ادامه داد: “بدتون نیاد از من و شما با هوش ترن… من دارم با اینا سر می کنم… روده شان را چارک زده ام …از بچگی با من هستن … بزرگ شان کردم…”
همچنان ساکت مانده بود. دلش هوس سیگار کرده بود. سبک و سنگین کرد که از مرد طلب کند یا نه. که ترجیح داد تقاضا نکند.
ــ پدر سوخته ها حالا درشت شدن… بایس کشیدشون بیرون و با چکش زد ملاج سرشون …جون شون در بیاد … بعدش تمیز و… ماهی تابه… ای جلز و ولزشون حال میده !”
ــ جلز ولزشون؟
مرد با همان دندان ها خندید و سیگار دیگری را بر لب گذاشت و بعد چکش را که در کنار چند لاشه ماهی جا خوش کرده بود؛ برداشت و به جانب استخر گرفت جوری که انگار بخواهد نشان ماهی خالدار بدهد. پکی به سیگارش زد و دودش را این دفعه فرستاد به جانب او. صدایش را از میان دود که بین شان حایل شده بود و پرده پرده ضخیم تر می شد، برای او فرستاد. برای او که حالا به جانبی دیگر روان بود و در حال هم شروع کرد به گفتن : “نه!… جور در نمیاد… اینکه از یه طرف تک تیرانداز بوده باشی و به قول خودت کلی دشمن رو تو جبهه شکار کرده باشی… بعد بگی طاقت دیدن چکش و کوبیدنشو رو ملاج ماهی ها ندارم… نه! … جور در نمیاد!…” 


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۹
ارسال دیدگاه