آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » برف (فریده خردمند)

برف (فریده خردمند)

فریده خردمند: دستم را بلند کردم و با صدای بلند گفتم:”آزادی”وانت بار کمی دورتر ایستاد. با عجله دستگیره را فشار دادم. باز نشد. یخ زده بودم. از شب پیش بارش برف یکریز ادامه داشت. راننده در را از داخل باز کرد. هنگام سوار شدن کتاب از دستم افتاد. باز و دَمَر. برداشتم و سوار شدم. […]

برف (فریده خردمند)

فریده خردمند:

دستم را بلند کردم و با صدای بلند گفتم:”آزادی”
وانت بار کمی دورتر ایستاد. با عجله دستگیره را فشار دادم. باز نشد. یخ زده بودم. از شب پیش بارش برف یکریز ادامه داشت. راننده در را از داخل باز کرد. هنگام سوار شدن کتاب از دستم افتاد. باز و دَمَر. برداشتم و سوار شدم. وانت بار کوچک و کهنه بود.
ساعد ده و سی دقیقه برای مصاحبه در میدان آزادی قرار داشتم. نشانی محل را دوباره خواندم و به ساعت نگاه کردم. عقربه ها ده و دوازده دقیقه را نشان می دادند. راننده عکسی را به طرفم گرفت و گفت:”روی صندلی افتاده بود.” با حیرت دستم را پیش بردم. عکس را گرفتم و گفتم: “ممنونم”
با عروسک توی حیاط خانه‌ی قدیمی، کنار بوته ی گل سرخی که دیگر گل ندارد، ایستاده ام. برف می بارد. ژاکت دست بافت مادر را پوشیده ام و عروسک را بغل گرفته ام. داداش روی پله ها ایستاده است. می‌گوید:”به من نگاه کن.” نگاهش می‌کنم ولی صورتش را نمی بینم. می‌گوید:”بخند” می خندم. عروسک هم می خندد.
راننده کند می راند. گرمای ماشین آرام آرام در تنم می نشیند.
عروسکم موهایی سفید و چشمانی آبی دارد. با هم دور حیاط می دویم. حوض کوچکی با کاشی های آبی در وسط باغچه است. کنار بوته های گل می ایستم. شش بوته ی گل سرخ را با عروسک قسمت می کنیم.
با هم می دویم، چشم های عروسک باز و بسته می‌شود. چشم هایش را که باز می‌کند، مثل این است که همه ی رنگ آسمان را توی آن ها ریخته اند. می خندیم، می دویم، می دویم، می خندیم.
صدای زنگ در می‌آید. به طرف در بزرگ حیاط می رویم. دو غریبه در آستانه ی در ایستاده اند. یکی از آن دو نفر می‌گوید:”داداشت خونه س؟” سرم را تکان می دهم.

  • “بگو بیاد کارش داریم.”
    با عروسک می دویم. هنوز هم می خندیم. از پله ها بالا می روم. در اتاقش باز است. روی تخت دراز کشیده و کتاب می خواند. صدایش می‌زنم: “داداش؟… داداش؟” صدایم را می شنود. مرا می‌بیند و نگاهش را از کتاب می‌گیرد.
  • “چی شده؟”
  • “اونا با تو کار دارن. می نشیند و می پرسد:”کیا؟”
    شانه هایم را بالا می اندازم و می گویم:”اون دوتا آقا.” می ایستد و هراسان نگاهم می‌کند. آماده ی رفتن می‌شود. می پرسم:”کجا می روی؟” جوابم می‌دهد: “سفر” و کتابش روی زمین می‌افتد، باز و دمر.
    زیاد به سفر می رود. اما این بار با دو غریبه. بالای پله ها ایستاده ام و فکر می‌کنم،”کجا می رود؟!” صدایش می‌زنم. بر می‌گردد، مرا بالای پله ها می‌بیند و می‌گوید:”مواظب باش!” پله ها را یکی یکی با عروسک پایین می آیم. روی زانوهایش می نشیند، مرا بغل می‌گیرد، پیشانی ام را می بوسد و می‌گوید:”به مادر بگو زود می آم.” به حیاط می رود. از کنار چارچوب در، دو غریبه را می بینم. با داداش دست نمی دهند. دوستشان ندارم. می دانم داداش این سفر را دوست ندارد… می دانم داداش این دو غریبه را نمی شناسد… پس چرا با آن ها می رود؟ کجا می رود؟ با عروسکم دنبال آن ها می رویم. در آستانه ی در آهنی حیاط ایستاده ایم. منتظر هستم تا داداش برگردد و برایم دست تکان دهد. مثل همیشه. هر بار پیش از گذشتن از پیچ کوچه بر می گشت و برای من و عروسکم دست تکان می داد. منتظر هستتم. اما او بر نمی گردد. صدایش می‌زنم. باز هم بر نمی‌گردد. درد در گلویم یک جا مانده است نه تمام می‌شود و نه پایین می رود… بالاخره با کوچه می پیچد و من گمش می‌کنم.

توی راه بندان مانده بودیم. برف، درشت تر می بارید. برف پاکن ها با ناله ای هم صدا، دانه های درشت برف را به دو طرف شیشه سر می دادند. هنوز در خیابان انقلاب بودیم. پشت چراغ قرمز.
زنی دست دختر بچه ای را در دست گرفته است و با هم از لابه لای اتومبیل ها عبور می‌کنند. دختر، عروسکش را بغل کرده است. نگاههایمان لحظه ای به هم می‌افتد. دختر لبخند می زند. دانه های درشت برف روی سر و صورت عروسک نشسته است.


همان شب، توی اتاق کنار پنجره ی تاریک نشسته ام. سراسر آسمان را ابرهای خاکستری، بی ستاره کرده اند.
برف می بارد. عروسکم را روی پاهایم خوابانده ام. آبی چشمانش را دیگر نمی بینم. صدای هق هق آرام مادر را می شنوم. به مادر گفتم:”داداش زود می آد.” پس چرا گریه می‌کند؟


راننده در ضلع غربی میدان می ایستد و می‌گوید: “پایین می رم.” کرایه اش را می دهم و پیاده می شوم. در طول پیاده رو راه می افتم. سرما، آرام آرام در تنم می نشیند. کتاب را بغل گرفته ام. قدم هایم را تندتر می‌کنم. دانه های درشت برف روی گرمای صورتم که می نشیند، آب می شوند. اشک توی چشم هایم حلقه می زند و همان جا می ماند. فکر می کنم: “عروسک را کی و کجا گم کرده ام؟” هیچ چیز به خاطر نمی آورم.
به میدان آزادی که می رسم نشانی را بار دیگر می خوانم. دست هایم را سرما سرخ و خشک کرده است. پرسان پرسان به محل می رسم. مقابل در بسته ای می ایستم. زنگ می‌زنم و منتظر می مانم. پنجره ای باز می‌شود و کسی از میان میله های عمودی نگاهم می‌کند. سرم را کمی بالا می گیرم. یک قدم به عقب می روم تا چهره اش را ببینم. فقط سفیدی موهایش را می بینم و آبی چشمانش را. خودم را معرفی می‌کنم و می گویم:”برای مصاحبه آمده ام.” سرش را تکان می‌دهد و پنجره را به رویم می بندد. به ساعت نگاه می‌کنم. عقربه ها بی حرکت روی ده و دوازده دقیقه مانده اند.

“سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که زمهمانی یک آینه بر می‌گردد

و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند.”
تولدی دیگر- (فروغ فرخزاد)


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲ و ۳
ارسال دیدگاه