آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ادبیات موش‌ها (مرتضی هاشم‌پور)

ادبیات موش‌ها (مرتضی هاشم‌پور)

مرتضی هاشم‌پور : نکته ای بر همگان پنهان است. آیا موش‌ها، ادبیات را خلق کردند، یا ادبیات را، موش‌ها به وجود آوردند؟ به هر حال در خانه‌ای کوچک و با دری شبیه سوراخ موش، ادبیاتی کوچک جاری است. خانۀ کوچکی است که روز و شب در آن تک چراغی روشن است و مردی با قدی […]

ادبیات موش‌ها (مرتضی هاشم‌پور)

مرتضی هاشم‌پور :

نکته ای بر همگان پنهان است. آیا موش‌ها، ادبیات را خلق کردند، یا ادبیات را، موش‌ها به وجود آوردند؟ به هر حال در خانه‌ای کوچک و با دری شبیه سوراخ موش، ادبیاتی کوچک جاری است.

خانۀ کوچکی است که روز و شب در آن تک چراغی روشن است و مردی با قدی نزدیک به یک متر و اندامی لاغر (او به سبکی پَر است و گاهی از لای جرز در پرواز هم می‌کند) هر روز از در خانه‌اش خارج می‌شود. مرد همیشه کتابی قطور زیر بغل دارد. ظاهرا کتابی قدیمی است و در این وانفسا که چاپ کتاب هزینه‌ای گران در بردارد و همگان قطعا از عهده خرید آن بر نمی‌آیند، دیدن چنین کتابی هر انسان را وسوسه می‌کند که ای کاش شانس رو کند و نگاهی به داخل آن بیندازد.

این مردبا قامت کوچک خود و با باری حجیم که ذکرش دربالا آمد، هر روز مسافتی را نیز طی می‌کند تا به شغل شریف خود بپردازد. ذکر نکته‌ای ضروری است که درآنجا او با انواع و اقسامِ کتاب، سر و کار دارد. بله! ماجرا این طور شکل می‌گیرد. او یک کتابفروش است. کتابفروشی با رویاهایِ طلاییِ یک انسانِ کامل. هر روز از خانه به مغازۀ خویش که آنجا نیز چون خانه‌اش، کوچک و مفید و مختصر است می‌رود تا کسب روزی کند.

امروز راس ساعت هشت به مغازه رسیده، کرکره را بالا زده و وارد مغازه شده است. خمیازه‌ای کوچولو می‌کشد (او شب‌ها تا دیر وقت مطالعه می‌کند. متاهل هم نیست و در واقع با کتاب ازدواج کرده است) و شروع به کار می‌کند.

اما امروز گردگیری را از کجا شروع کند. او چند سالی است که هر روز گردگیری می‌کند. بارها، دیدنِ غبارهای غمگینی که به طرز حیرت‌آوری در هوا می‌درخشند و بر کتاب‌ها می‌بارند، دیدگانش را مرطوب کرده است. مُدام با این غبارها کلنجار رفته است. حتی در کابوس‌هایش در لابلای این غبارها شنا کرده است، یا با کتابِ بزرگش در میان غبارهای متراکم گم شده است.

امروز گردگیری را از قفسه بالا شروع می‌کند. بخش داستان و رمان. آرام و با دقت این کار را می‌کند و مراقب است که مبادا آسیبی به جان کتاب برسد. گاهی دست از کار می‌کشد و از روزنِ کوچک بالای سردر مغازه نگاهی به بیرون می‌کند. آهی می‌کشد و دوباره کار خویش از سر می‌گیرد. بسیار خوب، گردگیری فعلا کافی است. حس می‌کند بار سنگینی را از دوش برداشته است. قفسۀ رمان و داستان کاملا برق می‌افتد. اما او احساس تشنگی می‌کند. یک لیوان آب می‌چسبد. مخصوصا وقتی وسط تابستان باشد. اهل نوشابه که نیست. نه! نه! ابدا ! باید صرفه‌جویی کند. فقط یک لیوان آب. آن هم از شیر آب کنار خیابان. همین و بس.

از مغازه خارج می‌شود. مانند موشی کوچولو کنار دیوار می‌خزد. مراقب است که زیر دست و پاها له نشود. وقتی به شیر آب می‌رسد، تشنگی حسابی کلافه‌اش کرده است. له له می‌زند. لیوانش را پر از آب می‌کند و سَر می‌کشد. امروز زیاده روی می‌کند. یک لیوان دیگر هم.. .و تشنگی رفع می‌شود.

گردش خون در مغز دایر می‌شود. با رسیدن اولین قطراتِ خونِ تازه به مغز، نگاهی به دور و بر می‌کند. بلافاصله تصویری، کوتاه و صاعقه‌وار در ذهنش می‌درخشد. اوسرشار از شادی تصمیم می‌گیرد، یک بار دیگر بنویسد (او زمانی نویسنده بود و داستان می‌نوشت) شاد و سرخوش به مغازه باز می‌گردد. گویی از جهانِ دیگر نداهایی نامریی را می‌شنود. انگار صدایش می‌زنند: یاالله! معطل چه هستی؟ شروع کن! … و فوری دفترچه یادداشت آبی رنگش را بر می‌دارد. پشت میز کوچولویش می‌نشیند و گویی لحظه ای تاریخی را ثبت می‌کند. قلم را آماده نگه می‌دارد تا کلمات جادویی را بباراند. لحظه‌ای به مقابل خویش زل می‌زند و بعد آرام آرام پلک‌هایش سنگین می‌شوند. پرندۀ خواب مقابل چشمانش بال بال می‌زند و دنبال مکانی برای نشستن می‌گردد.

دقایقی دیگر او در خواب است. کتاب بزرگش در کناری گشوده مانده و تصویر کرگدن وسط صفحه که با لبخندی عریض او را نگاه می‌کند ومثل همیشه مترصد این لحظات گرانبها است. گرگدن متبسم و غلت زنان، آرام آرام از متن صفحۀ کتاب خارج می‌شود. از میز پایین می‌آید و شاخش را زیر صندلی کوچک نویسنده می‌بَرَد و او را همراه با صندلی‌اش به هوابلند می‌کند و چون ننویی تکانش می‌دهد و نویسنده در خوابی جادویی به داستان‌هایش فکر می‌کند. به داستان‌هایی که باید بنویسد و ننوشته است. بیرون، رهگذران هر از گاهی به ویترین مغازه نگاهی می‌اندازند و عبور می‌کنند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه