آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کندوان (بابک محمدی)

کندوان (بابک محمدی)

بابک محمدی افسر پلیس برگه‌ای را جلویم می‌گذارد و می‌گوید: «بنویس.» می پرسم زنم کجاست. چیزی نمی‌گوید. به سرباز اشاره‌ای می‌کند و از اتاق می‌رود بیرون. سرباز هم دنبالش می‌رود و در آهنی را می‌بندد. چند برگ کاغذ و یک خودکار روی میز جلویم است و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، باد گرم و شرجی به […]

کندوان (بابک محمدی)

بابک محمدی

افسر پلیس برگه‌ای را جلویم می‌گذارد و می‌گوید: «بنویس.»

می پرسم زنم کجاست. چیزی نمی‌گوید. به سرباز اشاره‌ای می‌کند و از اتاق می‌رود بیرون. سرباز هم دنبالش می‌رود و در آهنی را می‌بندد. چند برگ کاغذ و یک خودکار روی میز جلویم است و از لای پنجره‌ی نیمه‌باز، باد گرم و شرجی به صورتم می‌خورد. بیرون را که نگاه می‌کنم، پشت میله‌های پنجره، جنگل، یله داده به کوه. ابرهایی که آن بالا مثل پنبه‌هایی که لحاف‌دوزها می‌زنند و توی هوا پخش می‌شوند، دور درخت‌ها را گرفته. ماشین‌ها گُر و گُر از جلوی پاسگاه رد می‌شوند و می‌روند توی جاده‌ی پیچ و واپیچ دل کوه و جنگل. تنم عرق کرده است. دکمه‌ی بالایی پیراهنم را باز می‌کنم و دست می‌کشم دور گردنم. پیراهنم را تکان تکان می‌دهم. کولر گازی قدیمی اتاق خراب است. این را افسر گفت. به سرباز گفت: «این مرتیکه‌ی تعمیرکار هنوز سر و کله‌اش پیدا نشده؟» و نگهبان هم گفت: «نه قربان.» و پا چسباند. انگار برای هر بله قربان نه قربانی که می‌گفت باید پا می‌چسباند. خودکار را بر می‌دارم و لای انگشت‌هایم می‌گردانم. گوشه‌ی کاغذ را خط‌خطی می‌کنم. عکس همان پسر و دختر را می‌کشم. پسری که گلی را به دختر می‌دهد. پشت پسرک و دخترک هم چند تا درخت می‌کشم که مثلاً جنگل است. اصلاً نقاشی‌ام خوب نیست. ولی افسانه از این پسر و دختر و جنگل پشتشان خیلی خوشش می‌آید. از همان روز اولی که سر کلاس اقتصاد مهندسی روی یک دستمال این پسرک گل به دست و آن دخترک خندان را کشیدم و نشانش دادم و پقی زد زیر خنده تا الان از این نقاشی من خوشش می‌آید. قول داده بودم یک روزی جایی در شمال برایش بگیرم و ببرمش توی جنگل و به او گل هدیه بدهم، مثل نقاشی خودم. همین یک نقاشی را هم بلدم. فقط همین را برایش می‌کشم. همه‌جا خانه‌مان روی کاغذهای کوچک این پسر و دختر را کشیده‌ام و چسبانده‌ام. افسانه به مادرش که به این‌ها نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد، می‌خندید و می‌گفت ببین چه شوهر هنرمندی دارم. مادرش هم دوباره سر تکان می‌داد و افسانه به من چشمک می‌زد و غش غش می‌خندید. دلشوره دارم. یعنی الان افسانه را کجا برده‌اند.

وارد تونل که می‌شویم، برمی‌گردم و به افسانه نگاه می‌کنم. خواب است. خودش را زده به خواب. چشم‌هایش را بسته و سرش را تکیه داده به پشتی صندلی. باد موهایش را تکان تکان می‌دهد و من فکر می‌کنم از هر زمان دیگری خوشگل‌تر شده است. می‌گویم: «بلند شو. رسیدیم به تونل. نمی‌خوای جیغ بزنی؟»

چیزی نمی‌گوید. پنجرها را بالا می‌کشم و کولر را روشن می‌کنم. هوای تونل دودی است و نمی‌خواهم ریه‌هایش بیشتر آسیب ببیند. از پریروز که آوردمش خانه، یک‌بند سرفه می‌کرد. خون بالا می‌آورد. گفتم: «افسانه بریم شمال؟ اونجا حالت بهتر می‌شه.»

نگاهم کرد. می‌خواست بخندد. فکر کنم می‌خواست بخندد. ولی دوباره سرفه‌اش گرفت. می‌گویم: «افسانه جان، راه نصف شد. بعد از کندوان بیا تو بشین. من خسته‌م. دیشب اصلاً نخوابیدم.»

همیشه همین کلک را به او می‌زنم. از تهران که راه می‌افتادیم می‌گفت: «اینجاها که آسون‌تره رو بده به من… پیچ پیچ که شد، خودت بشین پشت فرمون.»

من هم همیشه می‌گفتم: «باشه. الان که خسته نیستم. بعد از کندوان تو بشین.»

همیشه هم از قبلِ کندوان خواب بود تا رستوران خودمان. همان که سالن بزرگی دارد و شیک است. همان‌جا صبحانه می‌خوردیم. بعد از صبحانه هم من جلو رستوران سیگار می‌کشیدم و او می‌گفت: «نکش. ضرر داره.»

نگاهش می‌کنم. سیگار را از جیب جلو پیراهنم در می‌آورم و می‌زنم پشت دستم. نخی را با لبم بیرون می‌کشم و فندک ماشین را فشار می‌دهم. تونل را رد کرده‌ایم. آن رستوران بزرگ و شیک را هم رد کرده‌ایم. اصلاً نگاهش نمی‌کنم. فقط می‌خواهم زودتر برسم. تا جایی که ماشین زورش می‌رسد گاز می‌دهم تا زودتر برسم، تا افسانه بتواند بهتر نفس بکشد، راحت‌تر نفس بکشد. فندک تقّ می‌پرد بیرون.

در آهنی باز می‌شود. افسر همانطور که پرونده‌ای را می‌خواند تو می‌آید و پشت میزش می‌نشیند. بعد، انگار یک‌مرتبه یادش بیاید که من هم آنجا هستم، سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «هان؟ نوشتی چیزی؟»

«زنم کجاست؟»

«فرستادیمش تهران.»

«کجا؟»

توی چشم‌هایم زل می‌زند و چیزی نمی‌گوید. بغض می‌کنم. افسانه‌ی من را تک و تنها، بدون من فرستاده‌اند تهران.

«می‌شه بذارین منم برم؟»

«نه. بنویس اصل ماجرا چی بوده.»

«فقط می‌خواستم ببرمش شمال.»

«فقط می‌خواستی ببریش شمال!»

«دوس داشت اونجا باشه.»

به افسانه نگاه می‌کنم. خودش را زده به خواب. صورتش مثل گچ دیوار سفید است. دستش را می‌گیرم. مثل یخ سرد است. فندک را بیرون می‌کشم. از سرخی سرِ آن خبری نیست. سرد شده. دوباره می‌گذارم سرجایش. سیگارم را از پنجره پرت می‌کنم بیرون.

کاغذ را با نقاشی دخترک و پسرک گوشه‌اش، می‌گذارم روی میز افسر. افسر فقط نگاهم می‌کند و بعد چند لحظه داد می‌زند: «سرباز !»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۰
ارسال دیدگاه