آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کجا باید تمامش کنم؟ (نازیلا دلیرنیا)

کجا باید تمامش کنم؟ (نازیلا دلیرنیا)

نازیلا دلیرنیا صدا می­زنم: «منیر؟ ماه منیر؟» جوابی نمی شنوم به خودم می­گویم نخواب، باید بیدار بمانی، باید یادت بیاید. خانه که لرزید من از تخت افتادم. منیر داشت برایم سوپ می­آورد. از چارچوب در گذشته بود و شش- هفت قدم مانده بود تا به من برسد. اول لوستر لرزید، بعد همه چیز خرد شد، […]

کجا باید تمامش کنم؟ (نازیلا دلیرنیا)

نازیلا دلیرنیا

صدا می­زنم: «منیر؟ ماه منیر؟» جوابی نمی شنوم به خودم می­گویم نخواب، باید بیدار بمانی، باید یادت بیاید. خانه که لرزید من از تخت افتادم. منیر داشت برایم سوپ می­آورد. از چارچوب در گذشته بود و شش- هفت قدم مانده بود تا به من برسد. اول لوستر لرزید، بعد همه چیز خرد شد، ریخت… لبخندش وسط جمله­ی «پاشو سیمین برات سوپ آوردم» توی یک لحظه مچاله شد و بعد شد یک فریاد و مثل خانه و وسایلش رفت زیر آوار. نفهمیدیم چی به چی شد. به خودمان که آمدیم، فقط صدا ازش مانده بود. گفت: «سیمین؟ سیمین؟ زنده ای؟» سرفه نمی­گذاشت جواب دهم. جا نبود سرفه کنم. هوا هم نبود. گفت:«سیمین، نترسیا، میان، میان نجاتمون میدن.» نمی­دیدمش که کجاست یا زیر آوار در چه وضعی گیر افتاده، حتم داشتم که ترسیده، من اما نترسیدم، وسط سرفه، هوا که رفت تو، فکر کردم شاید الان دیگر وقتش باشد که همه چیز تمام شود، هوا را بیرون ندهم، اما منیر… گفت چیزی روی پاش افتاده. گفت شاید پایش شکسته، گفت نمی­داند چیست اما تخت سینه­اش دارد له می­شود. بعد دیگر چیزی نگفت، صداش زدم: « منیر؟ ماه­منیر؟» جواب نداد، تا یک جایی صدای خر­خر نفسش را می­شنیدم. گوش­هام را تیز کرده بودم تا از زنده بودنش مطمئن شوم. مثل شب­هایی که به من مورفین می­زد و ساکت که می­شدم می­نشست بالای سرم، دستم را توی دستش می­گذاشت و نبضم را می­گرفت تا مطمئن شود که هنوز نمرده­ام. کاش اقلا می­دانستم زنده است یا نه؟ کاش مثل همه­ی وقت­هایی که گفتم دیگر تمام شد و باز برگشتم، او هم برگردد…

روی سینه­ام سنگین است، نمی­توانم تکان بخورم. چیزی توی کمرم فرو رفته انگار. پاهایم بی­حس شده. همه جا تاریک است. این اولین بار بعد از این همه وقت است که آن درد لعنتی رفته. بعید نیست مرده باشم. شاید الان دیگر وقتش رسیده باشد. اصلا وقتش همان موقع بود که جواب آزمایش را گرفتم، باید کار را تمام می­کردم. بیخود امید بستم به جراحی و شیمی درمانی و رادیوتراپی و هزار کوفت دیگر و خودم را زجرکش کردم. همان موقع که از مطب دکتر بیرون آمدم و کم مانده بود بیفتم جلوی آن ۲۰۶ آلبالویی و راننده داد زد: «چته خانوم؟» و من خودم را کشیدم عقب. ابله خب خودت را پرت می­کردی جلوش و تمام. خودم را کشیدم عقب و ماندم و آمدم خانه و بی­حرف، جواب آزمایش را گذاشتم روی میز. طفلی منیر صد بار زنگ زد، صد بار پیام داد که سیمین جواب آزمایش چی شد؟ جوابش را ندادم در اتاقم را بستم، پتو را روی سرم کشیدم و در تاریکی فکر کردم لابد قبر باید همین شکلی باشد: تاریک، ساکت، خفه. صدای چرخاندن کلید منیر را توی قفل شنیدم، آمد تو، کفش­ها را دم در ول کرد، در هنوز باز … جواب آزمایش را برداشت، بعد زلزله افتاد توی شانه­هاش. من همه­اش را از پشت در بسته­ی اتاق، از زیر پتو می­توانستم ببینم. بغضش را که تا گلویش بالا آمده بود قورت داد، لرزه­ی شانه­هاش را نگه داشت، رفت کفش­ها را گذاشت توی جاکفشی، در را بست و آمد پشت در اتاق من در زد. گفت: «سیمین؟ سیمین جانم؟ دکتر نگفت کی درمانو شروع می­کنن؟» همان روز، همان لحظه، بهترین وقت بود برای تمام کردن همه چیز.

نفسم بالا نمی­آید. چه سخت است مردن. دندان­هام به هم می­خورند. فکم را فشار می­دهم اما این لرز هست هنوز. می­ترسم دست و پایم را تکان بدهم. می­ترسم رشته­ی موهای منیر بیاید توی دست­هام. می­ترسم پام بخورد به جایی، به بدنش شاید. صدا می­زنم: «منیر؟ ماه منیر؟» همه چیز خرد شد. شیشه­ها شکستند و پاشیدند. نکند سوپ داغ ریخته باشد روی تنش؟ چرا درست یادم نمی­آید چی شد؟ نخواب، بیدار بمان، باید یادت بیاید. منیر داشت تکانم می­داد، شانه­هام را گرفته بود و تکانم می­داد. صبح بود، دو روز بعد از شیمی درمانی، آش پخته بود، یک ملاقه برایم ریخت و گفت: «خیالت راحت، انقدر بهت می­رسم تا خوب بشی» همین جور که نشسته بود و داشت قاشقش را بالا می­آورد، سرش را زیر انداخت و رفت توی فکر. من خرده­های نان را از جلوش برداشتم و ریختم توی کاسه­ام. اولین قاشق را که خوردم دلم را زد. دهانم مزه­ی زهر مار می­داد و زبانم مثل چوب خشک شده بود. نمکدان را برداشتم، نمک ریختم، قاشق بعدی باز تلخ بود، نمکدان را گرفتم روی کاسه و تکان دادم، تکان دادم، تکان دادم. هر چه نمک می­ریختم مزه­ی زهر از زبانم گرفته نمی­شد. منیر خواست نمکدان را از دستم بگیرد. ندادم. شانه­هایم راتکان داد، محکم، مثل من که نمکدان را تکان می­دادم و توی همین تکان­ها اولین دسته­ی موها از جلوی پیشانی کنده شد، آرام توی هوا چرخ خورد و  افتاد توی کاسه­ی آش. نمکدان از دستم افتاد. خرد شد، نمک­ها بخش شدند روی زمین.

منیر جمع­شان نکرد، پایش را گذاشت روی خورده­های نمکدان چینی و رفت توی آشپزخانه. من همان جا ماندم و به موهای غرق شده روی کاسه­ی آش نگاه کردم و فکر کردم، کجای این زندگی می­ارزید به این همه زجر دادن خودم و منیر؟

صداش می­زنم: «منیر؟ ماه منیر؟» یادش که می­افتم پای بی حس­ام کرخت­تر می­شود و زانوهایم سست­تر، تکان بخور وامانده، تکان بخور! می­خواهم انگشت دستم را تکان بدهم، درد توی دستم پیچیده. پس زنده­ام. سر انگشتم انگار می­خورد به یک چیز نرم. یک پارچه؟ ملافه؟ نکند لباس منیر؟ نکند تنش که شاید مرده باشد؟ تن­اش… یک روز مانده بود به جراحی، از حمام آمده بودم، تنم را خشک کرده بودم و داشتم سوتین می­پوشیدم. فهمیدم دم در ایستاده و نگاهم می­کند. لابد فکر می­کرد این آخرین بار است که اینجوری می­بیندم، فکر کرد می­روم و از اتاق عمل بر نمی­گردم، مثل مامان خدابیامرز. خودم هم داشتم به همین فکر می­کردم. آمد جلو، دست کشید روی سر گرد و بی مویم. بعد انگشتش را پایین آورد تا نزدیک بر­آمدگی روی سینه­ام. اما انگار که وارد محدوده­ی مرگ شده باشد، یک آن دستش را کشید عقب. انگار که اگر دستش به تومور من بخورد سرطان از سر انگشت­ها به او هم سرایت می­کند. نکند فکر کرد مثل من مردنی می­شود؟ حالا من می­ترسم این زیر انگشتم را تکان بدهم…

آخ، نمی­دانم چی، کجا، یک چیزی آن طرف­تر افتاد. افتادنش بار روی سینه­ام را سنگین­تر کرد، نکند افتاده باشد روی منیر؟ حالا یک ذره مجال جنب خوردن ندارم. توی تنم داغ است، بیرونش یخ. نکند همین جا بمیرم؟ فکرش را که می­کنم تنم داغ می­شود. هیچ صدایی نیست. به جاش صدای ریختن خانه هزار بار هست. مدام تو سرم می­پیچد و می­ریزد. شیشه­ها خرد شدند. شیشه­ها… داشتیم باهم ضربدری چسب می­چسباندیم روی همان شیشه­ها. بچه بودیم. من بالای چهارپایه بودم، داشت مدام چهارپایه را تکان می­داد. گفتم: «یک بار دیگر تکان بدهی از پنجره پرت می­شوم توی کوچه­ها!» ول کن نبود، آمدم پایین نوار چسب را چسباندم به انگشتش و گفتم:« برو بالا» محکم چهارپایه را برایش گرفتم.

  • گفت:«من از موشک باران می­ترسم.»
  • *      – « می­ترسی بمیری؟»
  • *      -« نه، تو از من پنج سال بزرگتری، تو باید زودتر بمیری.» بعد با خوشحالی گفت: « من پنج سال بعد از تو را می­بینم»
  • انگار که همه­ی آدم­ها یک اندازه عمر کنند. پرسیدم:« پس از چی می­ترسی؟»
  • *      – «وقتی تو و مامان و آقاجان بمیرید و من بمونم، تنهایی چی­کار کنم؟ حوصله­ام سر می­ره.»
  • *       چهارپایه را تکان دادم. کم مانده بود بیفتد زمین، گرفتمش. چه فکرهایی می­کردی منیر! …
*
  •  
  • انگار خاک می­ریزند توی گوش­هام. صدای آرام ریختن خاک را از یک جایی نزدیک گوشم می­شنوم. شاید این خاک­ها که تمام شوند کار من هم تمام شود. تنم سرد شده. از کرختی درد پیچیده توی پاهام. از معده­ام صدای قار و قور بلند شده. می­ترسم بمیرم و یک بار دیگر نتوانم دست پختش را بخورم. نکند جدی جدی مرده باشد؟ آن صورت خندان مرده باشد… آن روز، یادش به خیر، با تمام صورتش می­خندید، از بوی غذا مست شده بودیم. صبح که جواب آزمایش  را گرفتیم گفت: «باید جشن بگیریم.» لاک­هایش را آورد گذاشت جلوی من که «بنشین لاک بزن، تمام شد همه چیز» و من با ناخن­های داغان و پوسیده­ام مشغول شدم. نصف روز روی پا ماند و  قر داد و آواز خواند و مرصع پلو پخت، غذا را آورد و کرک­های تازه سبز شده­ی روی سرم را بوسید. گفت:« دوباره خوشگل میشی خواهری». دیس گرد را گذاشتیم جلومان و دو تایی هفت رنگ پلو را خوردیم. زرشک، خلال بادام، خلال پسته، پوست پرتقال، از بوی غذا مست شده بودم. غذاش مثل شهد عسل روی زبانم آب می­شد و پایین می­رفت. یک آن با خودم گفتم « خوب شد همه چیز را تمام نکردم ها!» ته چرب و چیل دیس گرد را با نان تمیز کرد، لقمه گرفت و گذاشت توی دهنم و گفت: «زبونم لال اگه طوری می­شد بی تو چی­کار می­کردم سیمین؟» گفتم: «من که تنهات نمی­ذارم دختر.»  اما از دلم گذشت که بگویم: «همان کاری را می­کردی که من کردم وقتی بعد از عروسیت تنهام گذاشتی و رفتی آلمان» نگفتم. حالا بی منیر چه کنم؟ چرا همان شب، همه چیز را تمام نکردم؟

از خواب می­پرم، نباید بخوابم، بخوابم کار تمام می­­شود. چیزی صورتم را قلقلک می­دهد، سه جفت پای لاغر پشمالو روی لبم تکان می­خورند و یک جفت شاخک دماغم را به عطسه انداخته، مگر می­شود عطسه کرد؟ ریز ریز لپم را تکان می­دهم تا سوسک رد شود و برود. برو، فقط برو، چشم­هایم را بسته­ام. رفت توی تاریکی و خش­خشش محو شد. مردن سخت است. این جانورها ریز ریز گوشت تن آدم را هیچ می­کنند. آن توده­ی چند سانتی که از توی سینه­ام بیرون آوردند کجا دارد به مردنش ادامه می­دهد؟ کجا دارد خوراک جک و جانورها می­شود؟ اگر ماندم باید منیر را زنده یا مرده از این زیر بیرون ببرم. درد از زانوهام تیر می­کشد و بالا می­آید. چرا نمی­میرم؟ چرا تمام نمی­شود؟ مگر این چهل و چند سال زندگی چی داشت برای من؟ شب­ها از درد کتف ناله می­کردم. جرات نداشتم بروم دکتر، درد توی استخوان­هام می­پیچید. دلم می­خواست دستم را قطع کنم بیندازم زیر پام و لهش کنم. شب­ها از صدای ناله­ام خوابش نمی­برد. شاید همان موقع باید کار را تمام می­کردم. همان وقت که به اصرارش رفتم اسکن هسته­ای و زنگ زد و موقع گفتن متاستاز زلزله افتاد توی صداش. می­توانستم از پشت تلفن ببینمش، که جواب را گرفته در دستش و لرز افتاده توی مچش و چشم­هاش نگران شده و دو­دو می­زند دنبال یک کور سوی امید.  همان موقع باید خودم را می­انداختم جلوی اتوبوسی، کامیونی چیزی. من که صدای خرد شدن استخوان­هام را هر شب می­شنیدم، چه فرقی داشت؟ صداش مثل صدای همین زلزله بود که توی گوش­هامان پیچید. الان هیچ صدایی نیست اما وقتی خانه ریخت … تمام شب­هایی که از درد ناله می­کردم می­ترسیدم منیر از دستم خسته شود، می ترسیدم بیاید بالش را بگذارد روی صورتم… کاش منیر آدم دیگری بود، کاش تمامش کرده بود. مثل خودم آن شب­ها که آقاجان از درد به خودش می­پیچید می­گفتم کاش منیر از بالای سرش بلند شود، من بروم بالش را بگذارم روی صورتش یا آمپول هوا بزنم توی رگش و کار را برایش تمام کنم. نکند چون از آقاجان کینه به دل داشتم می­خواستم خلاصش کنم؟ آقاجان هیچ وقت دوستم نداشت، انگار که بچه­ی ناتنی­اش بودم، عاشق احمد که شدم آقاجان گفت «هنوز زود است برای تو، هنوز وقتش نرسیده». گفتم «یا احمد، یا خودم را می­کشم.» خودم را در اتاق حبس کردم، اعتصاب غذا کردم، آقاجان محل نگذاشت. آخر سر بی­ این که خودم را بکشم از اتاق، از همین اتاق که حالا آوار شده روی سرم بیرون آمدم. آقاجان انگار نه انگار، ولی برای منیر زود نبود که عاشق شود، عروسی کند و برود آن سر دنیا و خودش را بدبخت کند… چقدر دلم گرفته، نه من خیری از این زندگی دیدم، نه او.

نمی­دانم کی تمام می­شود. دوباره صدایش می­کنم: « منیر؟ ماه منیر؟» چقدر زمان گذشته؟ هیچ کاری نمی­شود کرد فقط باید بیدار بمانم ماه منیر صداش می­آمد… فقط باید دست و پام را تا جایی که می­شود تکان بدهم، اما من… من حتی جراتش را ندارم انگشتم را تکان بدهم. انگار صدا می­آید از دور، می­پرسد:«کسی اینجا هست؟» بگویم هستم یا بگذارم این بار همه چیز تمام شود. نه هنوز زود است برای من، هنوز وقتش نرسیده. دهانم را باز می کنم، زبانم مزه­ی خاک می­دهد دهانم پر از خاک است، می­خواهم صدایش بزنم: منیر؟ ماه منیر؟


برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.


دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۰
ارسال دیدگاه