آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کانتر سفید (بابک محمدی)

کانتر سفید (بابک محمدی)

بابک محمدی یوزپلنگی به کمین گله‌ی آهوها نشسته بود و بی‌صدا سمت آن‌ها می‌رفت. گله‌ی آهوها هم بی‌خبر از همه جا، مشغول چرا بودند و یوزپلنگ هم همانطور درازکش، آرام دو قدم بر می‌داشت و بعد بی‌حرکت می‌ماند. صدای تلویزیون را بسته بودند و انگار توی آن همه صدای سالن انتظار، یوز منتظر بود صدای […]

کانتر سفید (بابک محمدی)

بابک محمدی

یوزپلنگی به کمین گله‌ی آهوها نشسته بود و بی‌صدا سمت آن‌ها می‌رفت. گله‌ی آهوها هم بی‌خبر از همه جا، مشغول چرا بودند و یوزپلنگ هم همانطور درازکش، آرام دو قدم بر می‌داشت و بعد بی‌حرکت می‌ماند. صدای تلویزیون را بسته بودند و انگار توی آن همه صدای سالن انتظار، یوز منتظر بود صدای بیماران هم خاموش بشود تا آرام بخزد سمت گله و بپرد روی آهویی و گلویش را بگیرد و دلی از عزا دربیاورد. منتظر بودم دختر موطلایی پشت کانتر، اسمم را صدا بزند و از جایم بلند بشوم و بروم سمت آن کانتر سفید کوفتی و جواب آزمایشم را بگیرم و گورم را از آن جای پر از نگرانی گم کنم. زن سالخورده‌‌ای که صندلی کناری‌ام نشسته بود، به ترکی داشت آرام دعا می‌کرد. از همه‌ی کلماتش فقط «آلّاه»اش را می‌فهمیدم که غلیظ و کشدار می‌گفت و هر بار پس از گفتنش دست‌هایش را به هوا بلند می‌کرد. گوشی‌ام را دوباره از جیب پالتویم کشیدم بیرون. دست کشیدم رویش و عدد ۱۳۶۳ را تایپ کردم. صفحه‌اش که روشن شد، دیدم صنم دو بار زنگ زده و متوجه نشده‌ام. حوصله نداشتم زنگ بزنم و بگویم هنوز جواب آزمایشم آماده نشده. بی‌حوصله از این صفحه به آن صفحه رفتم و عکس‌های تولد صنم را برای چندمین بار نگاه کردم. سنگینی نگاهی را روی گوشی‌ام که حس کردم، قابش را بستم و دوباره گذاشتم توی جیبم. نیم‌نگاهی به مرد میانسالی که طرف دیگرم نشسته بود انداختم. صورتش را مستقیم سمت تلویزیون گرفته بود و داشت یوز را تماشا می‌کرد. بلندگو، اسمی را صدا زد و پیرزنی که روی صندلی کناری‌ام بود بلند شد و رفت سمت کانتر. مرد میانسال رو کرد به من و گفت: «خدا به همه سلامتی بده.»

چیزی نگفتم. دوباره گفت: «واسه جواب دخترش اینجاست … از یه ساعت پیش که اینجام، مدام با همه راجع بهش حرف زده.»

-‌آها…

-‌می‌گفت یه دوره شیمی‌درمانیو گذرونده و حالا دوباره واسه پاتولوژی فرستادنش اینجا… خیلی درمونده بود طفلی…

-‌ایشالا که خوب شده باشه

مرد کمی تنه‌اش را چرخاند سمت من.

-‌شما واسه چی اینجایین؟

-‌خب… اومدم جواب آزمایشمو بگیرم.

-‌می‌دونم… نه… منظورم اینه که خدای نکرده چیز خاصی که نیس؟

-‌نه… نمی‌دونم… فکر نکنم.

-‌من هر شیش ماه یه بار چک آپ کامل می‌دم. آدم تو این همه دود و دم و پارازیت و هزار کوفت و زهر مار دیگه خیلی باس حواسش به خودش باشه… همین چن ماه پیش بود… یکی از رفقام، چار ستون بدنش آه… سُر و مُر و گنده… عین شما… البته دور از جون شما… یهو تقّش دراومد که سرطان ریه داره… به یه ماه نکشید که ریغ رحمتو سر کشید… بیچاره…

-‌خدا رحمتشون کنه.

-‌آره… خدا بیامرزدش… بد آدمی نبود… ولی آقا… هر کی نون دلشو می‌خوره…

مرد، از آن حرّاف‌ها بود و من اصلاً حوصله‌ی حرف زدن، آن هم با یک غریبه‌ی پرچانه‌ی فضول را نداشتم. دنبال راهی بودم که خودم را خلاص کنم. یاد راننده‌ای افتادم که صبح مرا رسانده بود تا اداره. دیر بیدار شده بودم و اگر می‌خواستم باز هم تاخیر نخورم و باز برگه‌ی مرخصی ساعتی را نبرم پیش آن رییس الاغ اداره، راهی جز گرفتن تاکسی دربستی نداشتم. تا خودِ اداره یک‌بند زر زد و از بدبختی‌هایش گفت. واقعا نمی‌خواستم دوباره شریک مفت و مجانی خاطره‌های مزخرف یکی دیگر بشوم. برای آن روز، بسم بود. گوشی‌ام را از توی جیبم درآوردم و الکی گذاشتم روی گوشم.

-‌جانم؟

نگاهی به مرد انداختم و آرام گفتم: «ببخشید.»

سرش را تکان داد که یعنی راحت باشم. به نظرم آمد لبهایش را هم کمی غنچه کرد که حالت بامزه‌ای داشت. خنده‌ام گرفت. باید از جایم بلند می‌شدم. گوشی به دست الکی آره و نه گفتم و تا دم در آزمایشگاه رفتم. یک مرتبه گوشی‌ام واقعا زنگ خورد و اگر مرد کنار دستی‌ام حواسش به کمین یوز نبود، خیلی صحنه‌ی ناجوری از آب در می‌آمد. صنم بود.

-‌جانم؟

-‌چرا گوشیتو جواب نمی‌دی؟

-‌نشنیدم. ببخشید.

-چی شد؟ گرفتی؟

به ساعت گرد سفیدرنگ وسط سالن نگاه کردم. بیشتر از یک ساعت بود که منتظر مانده بودم. صدایم را صاف کردم و گفتم: «نه… هنوز آماده نشده.»

-‌کی آماده می‌شه خب؟

-‌نمی‌دونم. دست من که نیست… باید وایسم دیگه.

-‌خیله خب… بهم خبر بده… مامان اینا هم نگرانن.

نگران؟! برای چی باید نگران باشند؟! پیش خودم فکر کردم این از آن لوس‌بازی‌های بی‌مزه‌ی دوران نامزدی است. انگار باید همیشه نگران طرف بود. چند روز قبل از تولد صنم، وقتی توی کافه‌ی همیشگی‌مان روبروی هم نشسته بودیم و من داشتم قهوه‌ام را مزه‌مزه می‌کردم، زل زد به چشم هایم و گفت: «من اصلاً واسه تو مهم نیستم.»

نمی‌دانستم باید چه بگویم. آن لحظه فقط داشتم به سیگاری فکر می‌کردم که قراربود بعد از قهوه روشن کنم و آرام آرام و با لذت دودش را بفرستم توی فضای کافه. دکتر، از چند چیز مرا پرهیز داده بود و اولین‌شان هم همین سیگار بود. وقتی گفتم کم می‌کشم، ازبالای عینک نگاهم کرد و گفت: «حتا یه نخ!»

-‌آقای دکتر! چیز مهمی نیس که؟

-‌این آزمایشا رو باید بدی. فقط هم باید ببری همین جایی که تو برگه‌ات واست نوشتم. بعدش با هم صحبت می‌کنیم.

فنجان قهوه‌ی روی میزش را برداشت و گفت: «به سلامت.»

وقتی قهوه‌ی خوبی به تورم بخورد، اصلا به حرف‌های دکتر فکر نمی‌کنم. قاعده‌ی کم کشیدنم هم حتا به هم می‌خورد و از نیمه‌های فنجانم به سیگار بعد از آن فکر می‌کنم. خیلی وقت خوبی برای اثبات مهم بودن صنم برای من نبود. قهوه‌ی کافه‌ای که با صنم در آن قرار می‌گذاشتیم، حرف نداشت.

-‌خیلی هم مهمی واسم…

-‌نه… نیستم. سردی به من. انگار حواست اصلا پیش من نیست. ببین بهرام، اگه چیزی هست یا چیزی شده بهم بگو. من می‌شنوم. بیا باهم مساله‌مون رو حل کنیم.

نمی‌دانم چرا همیشه دوست داشت چیزی را حل کند؟ چرا باید همه‌اش ثابت می‌کردم حواسم پیش اوست؟ چرا اصلا باید همه‌ی حواسم پیش صنم باشد؟!

-‌من دوس‌ت دارم … مامان هم هم همین‌طور. اگه چیزی هم می‌گه خیر و صلاحمونو می‌خواد.

سرفه‌ام گرفت. این بار شدید. تهِ گلویم باز هم طعم خون گرفت. یک دستمال از روی میز برداشتم و بردم جلوی دهانم. صنم داشت از مادرش می‌گفت. طعم دهانم را با قهوه عوض کردم.

-‌من همه‌ی حواسم پیش توئه عزیزم…

لبخندی زدم. دستش را گذاشت روی دستم و گفت: «مطمئن باشم؟»

چشم‌هایم را محکم بستم و باز کردم. خنده‌اش را که دیدم، دست کردم جیب پالتویم و دنبال پاکت سیگارم گشتم.

گوشی را از این دستم به آن یکی دادم و ساعت مچی‌ام را هم نگاه کردم. همان بود. ساعت گرد توی سالن درست کار می‌کرد.

-باشه… کاری نداری؟

-‌نه… خبرم کن فقط.

از چی؟ از یک مشت عدد که توی یک برگه‌ی سفید چاپ شده و توی یک پاکت می‌گذارند و می‌دهند دستم؟ همانقدر از آن عددها سر درمی آوردم که از محاسبات فرستادن یک موشک زمین به فضا. چه خبری باید به او می‌دادم؟

زن سالخورده‌ای که بغل دست من نشسته بود، نزدیک در، برگه‌ای را روبرویم گرفت. با لهجه‌ی غلیظ ترکی از من پرسید که توی آن برگه چه نوشته شده؟ نمی‌دانم چرا برگه را از او گرفتم. به چشم‌هایش نگاه کردم. هم سن و سال مادرم بود، اگر هنوز عمرش به دنیا باقی مانده بود. چشم‌های قشنگی داشت. معلوم بود جوانی‌هایش دل خیلی‌ها را با همین چشم‌های عسلی برده یا دست کم می‌توانسته ببرد. اشک توی آن چشم‌های زیبا جمع شده بود و نگاه از من بر نمی‌داشت. گفتم: «مادر جون، من که دکتر نیستم.»

-‌می‌دونم… ولی سواد داری، با کمالاتی، اینا که جواب نمیدن بهم، پسرم… ببین چی نوشته. خدا عوضت بده به حق خون ریخته‌ی حسین…

بلندگو اسمم را صدا زد. به سالن نگاه کردم. مرد میانسالی که کنارم نشسته بود، داشت نگاهمان می‌کرد. رو کردم به پیرزن:

-‌مادر جون ایشالا هیچی نیست. دخترتون هم خوبِ خوب می‌شه.

برگه را پسش دادم و تند رفتم سمت کانتر سفید. دختر موطلایی، نگاهی به من انداخت. اسمم را گفتم. برگه‌ی جواب آزمایشم را جدا کرد و گذاشت توی پاکت. می‌خواستم از دختر بخواهم که به برگه‌ام نگاهی بیندازد، یا ببرد پیش یکی از همکارهایش تا ببینند چی تویش نوشته شده که دخترک پشت میکروفن اسم دیگری صدا زد و من هم چیزی نپرسیدم. می‌دانستم بپرسم هم چیزی فرق نمی‌کند. به صفحه‌ی بزرگ تلویزیون تهِ سالن نگاه کردم. یوزپلنگ داشت شکارش را می‌درید و مرد میانسال کنار دستی‌ام، با دهانی باز آن را نگاه می‌کرد. کیفم را از روی صندلی برداشتم و از درِ آزمایشگاه زدم بیرون. پیرزن توی راهرو داشت به یکی از پرسنل آزمایشگاه التماس می‌کرد که جواب را برایش بخوانند. کلاهم را کشیدم روی سرم و وارد خیابان شدم. هوای سرد پاییز، زد توی صورتم. سرفه‌ام گرفت. گوشی‌ام دوباره زنگ خورد. صنم بود. گذاشتمش توی جیبم و توی آن یکی جیب پالتو دنبال پاکت سیگارم گشتم. می‌خواستم بوی دود سیگار را قبل از مزه‌ی خون بفرستم توی سینه‌ام.

آذر ۹۸


برچسب ها :
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۳
ارسال دیدگاه