آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » چِکه (منوچهر زارع‌پور)

چِکه (منوچهر زارع‌پور)

منوچهر زارع‌پور آن شب شیر دستشویی دیگر چکه نکرد. واشر فرسوده‌اش را عوض کرده بودم. آپارتمانم بعد از سالها دیگر صدای اضافه‌ای نداشت. تنها صدای موج‌های دریا را می‌شنیدم. روی تخت دراز کشیدم. با اینکه جایم حسابی گرم و نرم بود، اما خوابم نمی‌برد. زیر پتو مدام به خودم می‌پیچیدم. پتو را روی سرم کشیدم […]

چِکه (منوچهر زارع‌پور)

منوچهر زارع‌پور

آن شب شیر دستشویی دیگر چکه نکرد. واشر فرسوده‌اش را عوض کرده بودم. آپارتمانم بعد از سالها دیگر صدای اضافه‌ای نداشت. تنها صدای موج‌های دریا را می‌شنیدم. روی تخت دراز کشیدم. با اینکه جایم حسابی گرم و نرم بود، اما خوابم نمی‌برد. زیر پتو مدام به خودم می‌پیچیدم. پتو را روی سرم کشیدم و چشمانم را بستم اما نفسم تنگ شد. بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. رفتم کنار پنجره و سیگاری روشن کردم. منتظر بودم چشم‌هایم سنگین شود. به افق مه‌آلود نگاه ‌کردم،‌ جایی که دریای تیره به آسمان لاجوردی تبدیل می‌شد. مرز میان‌شان معلوم نبود. مانند مرز بین ساحل و دریا که هیچ‌گاه مشخص نیست. خمیازه کشیدم و پلک‌هایم را با انگشتانم مالیدم. سیگارم را پشت پنجره له کردم و درست وقتی خواستم پنجره را ببندم، روی سطح دریا، نزدیک ساحل چیزی دیدم. سرم را از پنجره بیرون بردم و بیشتر دقت کردم. انگار بدنی روی آب شناور بود و نزدیک ساحل، موج‌ها بازی‌اش می‌دادند. شبیه کسی که غرق شده باشد، بی‌حرکت بود. با همان پیژامه و عرقگیر از در آپارتمان بیرون رفتم. توی راه‌پله دویدم. در همان پاگرد جلوی آسانسور به گلدان روی جا کفشی همسایه خوردم و گلدان پخش زمین شد. حتی نگاهش هم نکردم. از لابی طبقه همکف از جلو آسانسور تا ساحل را یک نفس دویدم. جلوی موج‌های بی‌جانی که به ساحل می‌رسید ایستادم و دنبال آن نقطه‌ گشتم. باد شدیدی می‌وزید و بازوهایم را با دست‌هایم محکم گرفته بودم. عرقگیر نازکم به تنم چسبیده بود.   می‌لرزیدم. توی ساحل راه رفتم تا اینکه بالاخره دیدمش. در انتهای مسیر موج‌ها دمر افتاده بود و صورتش توی شن‌های خیس ساحل فرو رفته بود. روی بدنش هیچ جای زخمی نبود فقط آن خالکوبی پایین کمرش به چشم می‌آمد. بدن سفیدش باد کرده بود. بالای سرش ایستادم. با پا بدنش را تکان دادم تا برگردد،  اما خیلی سنگین بود. ترسیده بودم. حس کردم موج‌ها شدیدتر شده‌اند و جنازه را باز توی دریا می‌کشند. خم شدم، شانه او را از روی شن ها بلند کردم و کمی بالا کشیدم و چرخاندم تا بدنش برگشت. موج دوم و سوم تمام بدنش را شست و از شن پاک شد، اما صورتش هنوز پوشیده از شن بود. کمی آب روی صورتش ریختم و ناگهان شناختمش. سرم را بالا آوردم و به پنجره‌ی اتاق خودم نگاه کردم. احساس می‌کردم به اندازه‌ی یک کهکشان تا سیگارم فاصله دارم. زن جوان با دهان باز همان‌طور جلوی پاهایم افتاده بود و خیره به آسمان مهتابی نگاه می‌کرد. خیرگی‌اش مثل همان شبی بود که به خانه‌ام آمد و روی تختم به ترک‌های سقف و لکه‌های نم روی کاغذ دیواری بنفش کم‌رنگ نگاه می‌کرد. هنوز پوست سفید گل انداخته‌اش مثل آن شب بود، جز قسمتی از گونه‌ها که کبود شده بودند. موهای سیاهش روی شن‌های ساحل، اطراف سرش ریخته بود. انگشتان باریکش آنقدر خیس خورده بود که چروک شده بودند. توی سفیدی چشم‌هایش شن رفته بود. آن شب، آخر شب گوشه‌ی تخت مچاله شد و گریه کوتاهی سر داد. وقتی با گوشه‌ی ملافه ریمل را از روی گونه‌هایش پاک می‌کرد، گفت: «چرا با خودم این کارو می‌کنم؟ همیشه گریه صورتمو زشت می‌کنه.»

موقع رفتن به خاطر گریه‌زاری پول زیادی از من نگرفت. شاید هم دلش برایم سوخته بود، چون تمام شب بابت چکه شیر دستشویی و شام سبکی که برایش پختم غر زده بود، اما هربار سریعا با بوسه‌های پشت‌سر‌هم، به گمان خودش از دلم درآورده بود. می‌گفت هیچ‌وقت پیش نیامده صاحب یکی از کشتی‌های تفریحی اطراف جزیره سراغش بیاید و اینکه عاشق دریاست و از ملوان‌های قوی هیکل و مسافران ناشناخته خارجی خوشش می‌آید. حالا معلوم نبود بعد از زنگ زدن به پلیس جزیره چه اتفاقی برایم می‌افتاد. ممکن بود حتی خودم متهم شوم. مخصوصا اگر کسی شهادت می‌داد که قبلا مرا با آن زن دیده است. هوا داشت روشن می‌شد. آخرین رمق‌های شب بود. آن شب هم به گمانم همین وقت‌ها بود که رفت.

پاهایش را گرفتم و او را به سمت دریا کشیدم. وقتی روی آب شناور شد، تا یک جایی کنارش شنا کردم و او را به موج‌ها سپردم. بعد به ساحل برگشتم و بدون اینکه پشت سرم را نگاه کنم رفتم سمت مجتمع. در راه‌پله هنوز کسی نفهمیده بود چه بلایی سر گلدان آمده است. از پنجره راه پله، دریا و ساحل را نگاه کردم. هیچ خبری از جنازه نبود. تنها رد قدم‌هایم آنجا مانده بود. لباس‌های خیسم را در آوردم. وقتی به رخت خوابم می‌رفتم، باز هم بی خوابی سراغم آمد. هوا دیگر داشت روشن می‌شد که از جایم برخاستم و پتو را کنار زدم و رفتم شیر دستشویی را شل بستم. شیر دوباره به چکه کردن افتاد اما من خیره شده بودم به ترک‌های سقف.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۰
ارسال دیدگاه