آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » چهارماهگی (حمیده چگونیان)

چهارماهگی (حمیده چگونیان)

حمیده چگونیان  بار سومی بود که از صبح کارش را رها کرده‌ بود و آمده ‌بود تا توی توالت عق بزند.  «من نمی‌فهمم تو این هیر و ویر، بچه می‌خواستی چی‌‌کار کنی؟»  پشت اکرم را که هنوز روی دوپایش نشسته بود و دیگر فقط زردابه بالا می‌آورد، مالش داد.  «دلت به اخلاق خوبش خوشه، یا […]

چهارماهگی (حمیده چگونیان)

حمیده چگونیان

 بار سومی بود که از صبح کارش را رها کرده‌ بود و آمده ‌بود تا توی توالت عق بزند. 

«من نمی‌فهمم تو این هیر و ویر، بچه می‌خواستی چی‌‌کار کنی؟»

 پشت اکرم را که هنوز روی دوپایش نشسته بود و دیگر فقط زردابه بالا می‌آورد، مالش داد.

 «دلت به اخلاق خوبش خوشه، یا به حقوق میلیونی سرماهش؟»

اکرم از سر توالت بلند شد. رنگش مثل گچ سفید شده‌بود. دستش را به چهارچوب در گرفت تا سرش گیچ نرود. میترا، از جیبش دستمال چروکیده‌ای را درآورد و همانطور که دور دهان اکرم را تمیز می‌کرد، گفت: «این‌طوری پاک نمی‌شه. برو صورتتو آب بزن.»

و دست او را گرفت. «خودتو تو آینه نگاه کن. این قیافه یه زن حامله است؟ شدی پوست و استخون.»

اکرم شیر آب را باز کرد و رو به آینه زیر چشم‌هایش دست کشید. «همین هفته پیش اومدی تعریف کردی که آقا را به خاطر دزدی از رستوران انداختن بیرون. این آدم نباید یک ذره به فکر تو باشه. ناسلامتی داره پدر می‌شه. اصلا تو با خودت چی فکری کردی که حامله شدی؟ دلت به اون مرتیکه خوشه، اکرم با توام! به هزار ضرب و زور این کار رو پیدا کردی.»

اکرم بی آنکه صورتش را آب بزند، شیر را بست و دستش را به دلش گرفت و کف دستشویی خیس نشست.

«چی‌کار می‌کنی دختر! تمام مانتوتو کثیف کردی.»

سعی کرد اکرم را که روی زمین پهن شده بود، بلند کند، اما موفق نشد. آهی کشید و به سمت در دستشویی رفت و آن را قفل کرد و برگشت کنارش. روی دوپایش نشست.

«بلند شو الان یکی می‌آد، می‌ره گزارش می‌ده سر کارمون نیستیم. می‌ریم برای خانم امامی یه بهونه‌ای می‌تراشیم که تا آخر هفته بهت مرخصی بده. بری پیش مادرت یه حال و هوایی عوض کنی. می‌گی مرخصی نداری. من مرخصی‌هامو می‌دم بهت.»

و یک بار دیگر سعی کرد اکرم را از روی زمین بلند کند.

«ببین، اینها از ترسه. اصلا همه‌ی زن‌های حامله این ترسو دارن. خود من رو یادت نیست سر پریسا چه جوری بودم. همش فکر می‌کردم یه چیزی می‌شه. یه روز گریه. یه روز خنده. اینا طبیعیه.»

از روی زمین بلند شد و مانتویش را تکاند. در حالی که ابروهایش را در آینه با انگشت سبابه‌اش صاف می‌کرد، گفت: «پاشو، مامان کوچولو. امروز خودم کاراتو می‌کنم. شنیدی که کارخونه برای تبلیغ میوه خشکاش زن حامله می‌خواد. می‌خوام به خانم امامی بگم واسه تبلیغ تو رو ببرن. یه دستی به سرو روت می‌کشیم و تموم.  پاشو به چیزای خوب فکر کن.»

صدای هق هق گریه اکرم بلند شد. «میترا، دو روزه تکون نمی‌خوره، نفسم بالا نمی‌آد. دو روزه دارم بالا می‌آرم. خونریزی دارم. فکر کنم یه بلایی سرش اومده.»

با این حرف، میترا تازه متوجه آب صورتی رنگی که به کف دستشویی راه افتاده بود، شد. گفت: «بلند شو ببینم.»

و اکرم را بلند کرد. پشت مانتویش را دید که لک بزرگی از خون رد انداخته است. سریع بیرون رفت و با صندلی‌ برگشت. اکرم را نشاند روی آن. گفت: «چند روزه؟»

«سه روزه.»

«باز کتکت زد؟»

چشم‌هایش را از اکرم قایم کرد و اشک‌هایش سرازیر شد. «به خود نامردش نگفتی؟»

«از اون شب خونه نیومده.»

میترا زیر لب فحشی داد و دست‌های یخ کرده اکرم را فشار داد. گفت: «می‌رم به خانم امامی بگم برای جفتمون مرخصی رد کنه، بریم درش بیاری.»

«تو رو خدا نرو، مرخصی ندارم. برم دیگه باید برم. همین کارم رو هم از دست می‌دم. همسایه‌مون می‌گفت دکتر نمی‌خواد. خودش ریز ریز می‌آد بیرون.»

«همسایه‌تون غلط کرده. اگر از خونریزیش نمیری از عفونتش می‌میری. می‌فهمی؟ چهار ماهته. با این وضع اصلا نمی‌تونی کار کنی.»

بلند شد و دستگیره در را گرفت. گفت: «من می‌رم یه چادر برات پیدا کنم. نمی‌تونی با این وضع بیای بیرون.»

یک قدم نرفته برگشت. گفت: «یه ساعت دیگه تحمل کنی، خوب می‌شی.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه