آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » چشم چپ امیر (سمانه خادمی)

چشم چپ امیر (سمانه خادمی)

سمانه خادمی دقیقا دو روز مانده به یازدهمین سالگرد ازدواجمان بود که آن اتفاق افتاد. همان روزی که یک سنگ کوچک رها شده از تیروکمان، به جای گنجشک بالای درخت، خورد توی چشم چپ امیر. خودش می‌گفت بعد از آن ضربه یک لحظه تمام دنیا برایش تیره و تار می‌شود و وقتی دستش را از […]

چشم چپ امیر (سمانه خادمی)

سمانه خادمی

دقیقا دو روز مانده به یازدهمین سالگرد ازدواجمان بود که آن اتفاق افتاد. همان روزی که یک سنگ کوچک رها شده از تیروکمان، به جای گنجشک بالای درخت، خورد توی چشم چپ امیر. خودش می‌گفت بعد از آن ضربه یک لحظه تمام دنیا برایش تیره و تار می‌شود و وقتی دستش را از روی چشمش برمی‌دارد، می‌بیند، کف دستش پر از خون شده است. سه بار عمل جراحی برای ترمیم پارگی شبکیه چشمش بی‌فایده بود و امیر بینایی چشم چپش را به همین راحتی از دست داد. چند ماه طول کشید تا با شوک ناشی از آن کنار بیاید و دوباره زندگی‌اش را با همان یک چشم سالم از سر بگیرد. چند ماهی که در آن اگرچه نظم زندگیمان به کلی از بین رفته بود، ولی بالاخره  توانستیم دوباره آن را برگردانیم. کم کم داشتیم به همه چیز عادت می‌کردیم که آن چیزها شروع شد… اولین بار، همان دفعه‌ای بود که داشتیم شام می‌خوردیم. همان موقع که خواستم نمکدان را از دستش بگیرم و متوجه شدم که سیاهی چشم چپش مثل قبل نیست. انگار کمی لرزش داشت و به سمت چپ منحرف شده بود.انحراف آن‌قدر کم بود که اصلا فکر نکردم چیز مهمی باشد. چند روز بعدش وقتی داشتم  کود گلدان را می‌دادم دستش، دوباره چشمم افتاد به سیاهی چشمش که کمی منحرف شده بود. این‌بار واضحتر و طولانی‌تر بود. نخواستم به خودش چیزی بگویم.در عوض از آن به بعد سعی کردم هربار بیشتر و بادقت به چشم‌هایش نگاه کنم. مدام از زاویه‌های مختلف صدایش می‌کردم تا حرکت عنبیه‌اش را چک کنم. حدسم درست بود. چشم چپش در حرکت‌ها جا می‌ماند و داشت به سمت خارج انحراف پیدا می‌کرد. تعجب کرده بودم که چرا خودش متوجه نشده. سه هفته بعد وقتی انحراف چشم کاملا واضح شده بود، تصمیم گرفتم در موردش با او حرف بزنم. همانطور که داشت قهوه‌اش را هم می‌زد، زل زد به فنجان و چیزی نگفت. بعد بدون هیچ حرف خاصی از جایش بلند شد و رفت سمت بالکن و شروع کرد به سیگار کشیدن. تا سه چهار روز بعدش هم کلامی در مورد آن حرفی نزد. اصلا انگار نه من حرفی زده‌ام و نه او چیزی شنیده. آخر همان هفته هم یک روز که از سر کار برگشت، بی‌مقدمه  گفت که دکترش گفته این موضوع، یک چیز کاملا عادی است و چون از اعصاب و ماهیچه‌های چشم چپش دیگر استفاده نمی‌کند، انحراف عنبیه، نتیجه تنبلی همان ماهیچه‌هاست. بعد بدون آنکه چیز دیگری اضافه کند، رفت و گرفت خوابید. حتی نگفت که درمانی دارد یا نه. یا اصلا چرا برای خودش مهم نبود که چه بلایی به سر ظاهرش می‌آید. اخلاقش فرق کرده بود. حال و حوصله‌ی هیچ کس را نداشت. لج‌باز و کم حرف شده بود و بهانه‌های بی‌خود می‌گرفت. کم کم داشت خودش را از همه چیز کنار می‌کشید و بیشتر وقتش را در گلخانه‌اش می‌گذراند.چیزی که بیشتر از همه اذیتم می‌کرد، طرز نگاه کردنش بود که دیگر تمرکز نداشت. در همان معدود دفعاتی که مستقیم به من نگاه می‌کرد، در حقیقت داشت به دو جهت نگاه می‌کرد و این اعصابم را به هم می‌ریخت. موقع حرف زدن، حرفش را نمی‌فهمیدم. چون حواسم به چشم‌هایش بود که داشتند جای دیگری را نگاه می‌کردند. نمی‌دانستم به کدام چشمش نگاه کنم. آن‌که رو به من بود یا آن‌که سمتی دیگر. مدام در تلاش بودم جوری نگاهش کنم که انگار هیچ فرقی با قبل نکرده و این بیشتر حواسم را پرت می‌کرد. بدبختی آن بود که برای من همه چیز فرق کرده بود. من با آن امیر تا به تا غریبه بودم. خودم هم نمی‌دانستم چرا تغییر به آن کوچکی در چشم کسی که ۹ سال با او زندگی کرده بودم، آنقدر داشت با احساساتم بازی می‌کرد. دیگر حتی اجزای صورتش مثل قبل نبود. اصلا یک‌شبه مرد دیگری شده بود. مطمئن بودم با گذشت زمان به آن حالت عادت می‌کنم ولی رفتارهای تند خودش اجازه نمی‌داد با قضیه کنار بیایم. برخلاف گذشته کمتر سعی می‌کرد با من هم‌کلام شود و اگر هم چیزی می‌گفت، به در و دیوار نگاه می‌کرد. همراه من به هیچ جمع و مهمانی نمی‌آمد و روزهای تعطیل، بیشتر وقتش را در خانه می‌خوابید. یک روز که او پشت به من داشت در آشپزخانه تنها شام می‌خورد، من توی هال، در زاویه‌ای روی مبل نشسته بودم که حس کردم چشم چپش دارد به من نگاه می‌کند. حالت عجیبی بود. کمی آن‌طرفتر رفتم تا بهتر بتوانم ببینمش. انگار عنبیه چشمش هم با من حرکت کرد. یک لحظه وحشت کردم. بعد که صدایش کردم، بدون آنکه رویش را برگرداند، جواب داد. ولی چشم چپش هنوز روی من بود. بعد از آن، چندبار دیگر در موقعیت‌های مختلف این حالت برایم پیش آمد. انگار چشم چپش یک موجود مستقل شده بود. حتی طرز نگاه کردنش با چشم سالمش فرق می‌کرد. در هر حالی بودم، نگاه می‌کردم ببینم آن چشم در چه حال است. و بدبختی آن‌که مرا ول نمی‌کرد. هر طرف که می‌رفتم دنبالم بود. اول حس کردم زیادی حساس شده‌ام و همه‌ی اینها یک جور توهم است. ولی هرچه می‌گذشت اوضاع بدتر می‌شد. یکبار موقع رانندگی از توی آینه چشمم افتاد به امیر که نشسته بود صندلی عقب و با چشم چپش زل زده بود به من. آنقدر ترسیده بودم که اگر زود فرمان را نچرخانده بودم، بدجور خورده بودیم به ماشین جلویی. زندگی‌ام بهم ریخته بود. اوضاع طوری شده بود که حتی شب‌ها می‌ترسیدم با او روی یک تخت بخوابم. همه‌اش سعی می‌کردم یک جوری پشت به او بخوابم که چشمم به صورتش نیافتد. یک شب که خواب بودم، احساس کردم، کسی دارد نگاهم می‌کند. چشمم را که باز کردم، دیدم همان یک چشم امیر باز است و در تاریکی زل زده به من. فردای آن روز از یک روانپزشک وقت گرفتم. دکتر همه‌ی حرف‌هایم را گوش کرد و بعد وقتی داشت برایم دارو می‌نوشت، گفت تنها راهش این است که در مورد این قضیه رک و راست با امیر حرف بزنم. نگفت دچار توهم شده‌ام یا اینها همه‌اش فکر و خیال است. فقط گفت باید به جای فرار، خودم را به چیزی که باعث ترسم شده، نزدیک کنم و تلاش کنم تا بیشتر به چشم‌هایش و تغییری که در آنها به‌وجود آمده،  نگاه کنم. خوردن قرص‌ها باعث شد، حساسیتم نسبت به دور و بر کمتر شود. بعد از یکی دو هفته، احساس آرامش بیشتری می‌کردم و سعی کردم برای مشکلم یک راه حل منطقی پیدا کنم. خودم با دکتر چشمش تماس گرفتم و از او در مورد وضعیت چشم امیر پرسیدم. دکتر گفت که همان اوایل به امیر گفته که از بین بردن آن حالت، یک عمل ساده زیبایی است که نه خرجش زیاد است و نه زمان زیادی می‌برد. حتی گفت می‌تواند برای پس فردا یک وقت عمل برایش ترتیب دهد تا ظاهر چشم چپش مثل قبل شود. شب که قضیه را به امیر گفتم، داد و فریاد راه انداخت که من آنقدر بی‌ملاحظه‌ام که اصلا نمی‌فهمم انجام سه عمل سنگین در عرض دو ماه روی چشم یک آدم، چقدر سخت است و حالا افتاده‌ام دنبال عمل چهارم. آن‌هم فقط برای دل خودم. بعد دوباره رفت توی تراس و شروع کرد به سیگار کشیدن. طوری ایستاده بود که نیم رخش به من بود و چشم چپش زل زده بود به من. مدل نگاه کردنش مثل کسی بود که از آدم نفرت دارد. چند لحظه‌ای همانطور خیره به او نگاه کردم. بعد از جا بلند شدم و رفتم توی تراس. چشم چپ هم تا برسم روبروی امیر مرا تعقیب کرد. امیر حتی رویش را نکرد سمتم. گفتم: «یه مدتیه که می‌خوام یه چیزی بهت بگم.»

تصمیمم را گرفته بودم. چیزی نگفت و سیگار دیگری روشن کرد. چشم راستش داشت به دود سیگار نگاه می‌کرد و چشم چپ زل زده بود به من. دوباره گفتم: «می‌دونم خیلی احمقانه‌اس. می‌دونم همه‌اش یه جور توهمه. ولی من واقعا طاقتم تموم شده. نمی‌تونم اینجوری زندگی کنم.»

انگار حواسش به موضوع جمع شده بود و دلش می‌خواست بقیه حرفم را بزنم. سعی کردم به تمام صورتش نگاه کنم و گفتم: «من یه مدتیه که همه‌اش احساس می‌کنم… یعنی اینجوری به نظرم میاد که…»

اصلا نمی دانستم چطور باید توضیح بدهم. یک مشت اراجیف را باید سرهم می‌کردم تا قضیه را برایش روشن کنم. آن‌هم برای کسی که خودش از وضعیت ظاهرش خبر داشت و به‌خاطرش آنقدر منزوی شده بود. بعد فکر کردم گفتن آن چیزها جز آن که حالش را بدتر کند، چه کمک دیگری می‌کرد. بعد بدون آنکه چیز دیگری بگویم، برگشتم توی اتاق و رفتم خودم را انداختم روی تختخواب. چند دقیقه بعد خودش آمد دنبالم. انگار هنوز منتظر بود، حرفم را بزنم. سرم را کردم زیر لحاف تا چیزی نبینم. حس کردم ایستاده توی چارچوب در و دارد نگاهم می‌کند. دوست داشتم همه چیز برمی‌گشت به قبل. سعی کردم قیافه قبلش را در ذهنم مجسم کنم. نمی‌خواستم چشمم توی چشم چپش بیافتد. با صدای گرفته پرسید: «حرفتو چرا نزدی؟»

«چیزی نمی‌خواستم بگم.»

صدایش شبیه آن وقت‌ها شده بود. بغض کرده بودم. گفت: «سرتو بیار بیرون.»

«همین‌جوری راحتم.»

حس کردم آمد نزدیکم. لبه تخت نشست. بوی سیگار پیچید توی دماغم. نفس عمیقی کشید و دستش را گذاشت، درست جایی که دست من زیر لحاف بود. گفت: «حتی دلت نمی‌خواد منو ببینی.»

«نه. اصلا این‌جوری نیست.»

چیزی نگفت فقط چندبار دیگر نفس کشید. آرام لحاف را از روی سرم برداشتم. سرش را انداخته بود پایین. خوشحال بودم که نیم‌رخ راستش سمت من بود. گفتم: «من نمی‌خوام تو اذیت بشی. فکر اون عمل رو از سرت بیرون کن. همینطوری یه چیزی گفتم فقط.»

لبخند زد. دستم را گرفت توی دستش و آرام فشار داد. بعد سرش را برگرداند سمتم. طوری که انگار می‌خواست صورتم را نوازش کند. زود چشمم را دزدیدم تا نگاهم نیافتد. حس کردم چقدر آن مدت دلم برایش تنگ شده بود. سرم را انداختم پایین و دستش را توی دستم فشار دادم. خودش را به من نزدیک کرد و با دست دیگرش چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا آورد. سعی کردم به لب‌ها و چانه‌اش نگاه کنم. سرش را آورد نزدیک صورتم. می‌خواستم ببوسمش. ولی اصلا نمی‌دانم چطور شد که دوباره چشمم افتاد به چشم چپش که حالا در فاصله چند سانتی‌متری صورتم بود. ترس چنان توی تنم پیچید که یکهو تمام تنم یخ کرد. چشم چپش سرخ شده بود. انگار خون افتاده باشد. از جهتی زل زده بود به من که از همیشه وحشتناک‌تر بود. دیدنش از آن فاصله آن‌قدر ترسناک بود که اصلا نفهمیدم چطور و با چه حالتی یکهو امیر را کنار زدم و از اتاق دویدم بیرون.

امیر دنبالم نیامد. تا یکی دو ساعت بعدش هم همانجا توی اتاق ماند، بدون آنکه چیزی بگوید. وقتی از اتاق بیرون آمد، لباسش را پوشیده بود. به صورتش نگاه نکردم. نه از ترس چشم چپ. توانش را نداشتم. صدای بسته شدن در خانه را که شنیدم، تنها کاری که توانستم بکنم آن بود که دو تا از آن آرام‌بخشهای قوی بخورم و یک شبانه‌روز بخوابم. فردای آن شب، نزدیک‌های عصر که بیدار شدم، امیر هنوز نیامده بود. در تراس  باز بود و باد پرده‌ها را تا وسط اتاق آورده بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۱
ارسال دیدگاه