آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » وقتی می‌خوابی (روناک رجبی)

وقتی می‌خوابی (روناک رجبی)

روناک رجبی: حتی اگر آن کفش آبی را هم می‌پوشیدم، باز قدش از من بلندتر بود. دندان‌هایش هم سفیدتر و مرتب‌تر بود. وقتی می‌خندید سرش را نمی‌گرفت پایین. خوشگل نبود، ولی ادا اطوارش زیاد بود. چند بار توی آن شلوغی مهمانی دیدم که محو تماشای خودش توی آینه‌ی قدی خانه‌ی پاشا شد. درست برخلاف من […]

وقتی می‌خوابی (روناک رجبی)

روناک رجبی:

حتی اگر آن کفش آبی را هم می‌پوشیدم، باز قدش از من بلندتر بود. دندان‌هایش هم سفیدتر و مرتب‌تر بود. وقتی می‌خندید سرش را نمی‌گرفت پایین. خوشگل نبود، ولی ادا اطوارش زیاد بود. چند بار توی آن شلوغی مهمانی دیدم که محو تماشای خودش توی آینه‌ی قدی خانه‌ی پاشا شد. درست برخلاف من که همیشه منتظرم یکی از من تعریف کند.

دوباره خر و پف‌های فرید شروع می‌شود. می‌چرخم تا بالشش را جا به جا کنم. می‌دانم فایده‌ای ندارد، ولی همین‌که برمی‌گردم، دلم می‌خواهد همان لحظه از او بپرسم: «چرا با محیا نموندی؟»

تا بالشش را تکان می‌دهم، برای یک لحظه صدایش قطع می‌شود، ولی همین‌که برمی‌گردم، دوباره شروع می‌شود.

به آزاده گفتم: «تا ابد که نمی‌شد باهاش روبرو نشم. بالاخره یه جا می‌دیدمش.»

وقتی آزاده زنگ زد و گفت محیا هم هست، خواستم بگویم ما نمی‌توانیم بیاییم. می‌دانستم اگر به فرید بگویم، او هم می‌گفت نرویم و خوب، دقیقا نمی‌دانم به‌خاطر من یا به‌خاطر خودش. توی مهمانی فرید بیشتر از همیشه به من توجه کرد. انگار فکر می‌کرد این‌طور بهتر می‌تواند به محیا نشان بدهد که بعد از او خوشبخت‌تر است یا به من که نشان بدهد بیشتر دوستم دارد. اما من دلم می‌خواست یک گوشه بنشینم و به زنی نگاه کنم که حداقل در یک چیز از من جلوتر است. اولین نگاه‌های عاشقانه‌ی فرید مال او بوده.

کاش بلند می‌شدم می‌رفتم تلفن همراهم را می‌آوردم ببینم آزاده عکسی از او فرستاده یا نه، ولی الان دیگر باید ساعت از چهار صبح گذشته باشد.

شاید همان‌قدر که من به محیا نگاه می‌کردم، او هم مرا تماشا کرده باشد. مثلاً وقتی حواسم نبوده یا حتی وقتی فرید کنار میز شام با من شوخی می‌کرد و مرا می‌خنداند. من محیا را می‌دیدم که با آن لباس سبز بلند کنار امیر ایستاده بود. بعد از اینکه با امیر خوش و بش کرد، دستم را جلو بردم و با او دست دادم و او گفت: «فرید همیشه تو انتخاب زن خوش‌سلیقه بوده.» همان لحظه به فرید نگاه کردم که گوشه‌ی لبش را گزید و نفس عمیقی کشید و گفت: «امیدوارم شب خوبی داشته باشین، خانم جلالی.» و دست مرا کشید و با خودش برد و من حتی نتوانستم در یک برخورد ساده کمی، فقط کمی قوی باشم. دستم را فشار داد و گفت: «عزیزم، من معذرت می‌خوام. پاشا به من نگفت که اونم دعوته، ولی هر وقت بخوای می‌تونیم از اینجا بریم.»

دیگر کم مانده صدای خر و پف فرید همسایه‌ها را هم بیدار کند. برمی‌گردم نگاهش می‌کنم. همیشه وقتی می‌خوابد، برایم عزیزتر است. لااقل در یک چیز می‌توانم ادعا کنم تنها هستم و آن لذت تماشای فرید در خواب است. من عاشق نگاه کردن به آدم‌هایی هستم که خوابند. پتو را روی فرید مرتب می‌کنم و می‌روم تا گوشی‌ام را بیاورم و ببینم آیا آزاده عکسی فرستاده یا نه.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه