آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ورود سگ به پارک ممنوع (امیررضا بیگدلی)

ورود سگ به پارک ممنوع (امیررضا بیگدلی)

امیررضا بیگدلی شکوفه زیر دوش نرفته، در حمام را باز می‌کند و صدایم می‌زند. از همانجایی که هستم با صدای بلند می‌گویم: «آمدم.» و راه می‌افتم به طرف حمام. وقتی نگاهش از لای در به نگاهم می‌افتد می‌گوید: «فشار آب کمه.» می‌گویم: «خوب امسال کم‌آبی داریم.» می‌گوید: «نخیر. امسال از هر سالی بیشتر بارون باریده.» […]

ورود سگ به پارک ممنوع (امیررضا بیگدلی)

امیررضا بیگدلی

شکوفه زیر دوش نرفته، در حمام را باز می‌کند و صدایم می‌زند.

از همانجایی که هستم با صدای بلند می‌گویم: «آمدم.» و راه می‌افتم به طرف حمام. وقتی نگاهش از لای در به نگاهم می‌افتد می‌گوید: «فشار آب کمه.»

می‌گویم: «خوب امسال کم‌آبی داریم.»

می‌گوید: «نخیر. امسال از هر سالی بیشتر بارون باریده.»

شانه بالا می‌اندازم و نگاهش می‌کنم.

می‌گوید: «باز این همسایه شیر آب رو باز گذاشته.» و با سر به سمت خانۀ همان همسایه اشاره ‌می‌کند. سرم را که از لای در تو می‌برم، چشمم به پنجرۀ نیمه‌باز حمام می‌افتد. انگشت روی لب می‌گذارم.

با صدای بلند می‌گوید: «انگار نه انگار تو این ساختمون آدم دیگه‌ای هم هست. از صبح تا شب شیر آب رو باز می‌ذارن.»

یکی دوبار سرم را تکان می‌دهم و از او می‌خواهم که آرام باشد. او هم یکی دو بار شیر را باز و بسته می‌کند و از من می‌خواهد تا با چشم‌های خودم ببینم که آب قطره‌قطره می‌آید.

می‌گویم: «تشت رو بذار زیرش تا پر بشه.»

می‌گوید: «برو بگو آب رو ببندن.»

در حمام را می‌بندم و به آشپزخانه می‌روم. شیر ظرفشویی را باز‌می‌کنم. آبی در کار نیست. همیشه همین‌طور است. من هم همیشه می‌گویم که وقتی در دورۀ کم‌آبی، طبقۀ سوم یک ساختمان کهنه‌ساز زندگی کنی، همین هم زیاد است. اما شکوفه همیشه در جواب این حرف من می‌گوید که همسایه‌ها شعور ندارند و وقتی در حمام گیر بیفتیم از من می‌خواهد درِ واحدها را یکی‌یکی بزنم و بخواهم برای ده دقیقه شیر آب را ببندند.

از آشپزخانه به دستشویی می‌روم و شیر مخفی را باز‌می‌کنم. از پشت در حمام می‌پرسم: «آب سرد چطوره؟»

بعد از چند لحظه می‌گوید: «آب سرد خوبه. یه فکری برای آب گرم بکن.»

برای آب گرم باید مثل ساختمان کناری‌مان پمپ بگذاریم. اما لوله‌ها پوسیده و هیچ بعید نیست فشار پمپ بزند بترکاندشان. برای همین باید دوباره لوله‌کشی کنیم. اما همسایه‌ها پایه نیستند. آب سرد هم به همت خودم درست شد؛ یک روز دست به کار ‌شدم و از لولۀ‌ آب سردی که برای کولرهای ساختمان کناری به پشت‌بام آمده، یک لوله ‌خواباندم کف پشت‌بام همسایه و رویش یک تکه ایزوگام انداختم تا به‌چشم نیاید. سر لوله را هم از دیوار روشنایی ساختمان ‌انداختم توی دستشویی واحد خودمان و وصلش‌‌کردم به لولۀ آب سرد. یک شیر برایش گذاشتم که اسمش شد «شیر مخفی». اولین بار که شیر مخفی را بازکردم آب سرد با فشار از همه شیرها زد بیرون. شکوفه ذوق کرده‌بود و قه‌قه می‌خندید. گفت: «اگر بفهمن چی؟»

گفتم: «آدمهایی که بیست و چهار ساعته سرشون تو گوشی‌هاشونه، نمی‌دونن پشت‌بوم کجا هست.»

گفت: «فکری هم به حال آب گرم بکن.» چشمک زد.

اما حالا که در حمام گیر افتاده عصبانی‌ست و برای صدمین بار از من می‌خواهد فکری به حال آب گرم بکنم. می‌گویم: «الان یه قابلمه آب می‌ذارم روی گاز‌.»

می‌گوید: «برو به همسایه‌ها بگو آب رو ببندن.»

اینجا چندان همسایه‌ای نداریم؛ یکی دو واحد پیر و پاتال؛ یکی دو واحد زن و مرد تنها. یکی دو واحد زن ‌و بچه‌دار. شکوفه از دست یکی از همین زن و بچه‌دارها شکار است. می‌گوید: «هر چی آب می‌یاد تو این ساختمون همه‌اش رو آنها بالا می‌کِشَن.» برای همین بعد از اینکه یک قابلمه پر آب می‌گذارم روی گاز، یک‌راست می‌روم دم در خانۀ همسایۀ واحد چهار. زنگ واحدشان را می‌زنم و کمی گوش می‌ایستم. نه جوابی می‌دهند و نه صدایی به گوش می‌رسد. سرم را از پنجرۀ روشنایی راه‌پله تو می‌دهم تا شاید از پنجرۀ ‌آشپزخانه‌شان صدایی بشنوم؛ اما خبری نیست. دوباره گوشم را می‌چسبانم به درِ واحدشان و به گوشی همراهش زنگ می‌زنم. از توی خانه صدایی به‌گوش نمی‌رسد اما از پشت خط می‌گوید: «ها؟»

می‌گویم: «سلام. یزدانی هستم.»

می‌گوید: «خب من چکار کنم؟»

می‌گویم: «خواستم ببینم شما خانه‌اید؟»

می‌گوید: «با اجازه شما نه. همین؟»

می‌گویم: «خواستم ببینم فشار آب ‌گرمتون چطوره.»

می‌گوید: «آب ما هم همچین فشاری نداره.»

کمی که ساکت می‌مانم، تماس را قطع می‌کند. بعد شروع می‌کنم یکی‌یکی زنگ همسایه‌ها را می‌زنم. اما هیچکدام‌شان جوابی نمی‌دهد. پاگرد به پاگرد پایین می‌روم تا می‌رسم به خانۀ خانم کَمَندی که در نیم‌طبقۀ اول است. زنگ می‌زنم و گوش می‌ایستم. اما او هم جوابی نمی‌دهد. به شماره همراهش زنگ می‌زنم و دوباره گوشم را به درِ واحدش می‌چسبانم. صدای زنگ گوشی‌اش می‌آید. اما جواب نمی‌دهد. سری به تلگرامش می‌زنم. آن‌لاین است. برایش پیام می‌فرستم. تا بخواهد جواب بدهد عکسهایش را زیر و رو می‌کنم. زن خوش‌رو و جذابی‌‌ست. وقتی جوابی نمی‌شنوم دوباره زنگ خانه را می‌زنم. و وقتی باز جوابی نمی‌شنوم یک ردیف دیگر پله‌ها را پایین می‌روم. زیر سقف پارکینگ ساختمان چند شترگلو و چند لوله فاضلاب پیداست. چهارپایه‌ای می‌آورم یکی یکی گوشم را نزدیک لوله‌ها نگه‌می‌دارم. اما صدای آبی چیزی از لوله‌ها نمی‌آید. برمی‌گردم بالا و باز جلو در واحد خانم کمندی می‌ایستم. هنوز آن‌لاین است. اما پیامم را نخوانده. بدون اینکه زنگ خانه را بزنم گوشم را می‌چسبانم به در واحدش. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد. راه می‌افتم بالا و پشت در حمام که می‌رسم از شکوفه می‌پرسم: «چطور شد؟»

می‌گوید: «بهتر شد. دیدی؟»

می‌گویم: «کسی توی ساختمون نیست.»

می‌گوید: «خاک تو سرشون.»

چیزی نمی‌گویم.

می‌گوید: «پس تو کجا بودی؟»

خودم را به نشنیدن می‌زنم و به آشپزخانه می‌روم. گاز را خاموش می‌کنم. وقتی شیرآب گرم را باز می‌کنم، آب پُقی می‌زند و بیرون می‌پاشد. چندان فشاری ندارد. بیشتر وقتها همین‌طور است. خودم که بخواهم حمام بروم یک تشت می‌گذارم زیر شیر دوش و یک کاسه هم زیر شیر روشویی حمام. یک سطل هم می‌گذارم زیر شیر توالت فرنگی حمام. خودم وسط این شیرها روی یک چهارپایه می‌نشینم و از سطل و تشت، کاسه به کاسه آب جمع می‌کنم و روی سر و کله‌ام می‌ریزم. پایین‌تنه را هم با شلنگ شیر توالت فرنگی می‌شویم. به هر حال چاره‌ای نیست. همه جا صحبت کم‌آبی‌ست.

شکوفه از حمام بیرون می‌آید و ‌به اتاق می‌رود تا خودش را خشک کند. صدایش از همانجا به گوشم می‌رسد که می‌گوید: «انگار نه انگار.» بعد با صدای بلندتر می‌گوید: «نگاه کن؛ این آدم‌ها خیلی باحالن.» و از من می‌خواهد به اتاق بروم. پشت پنجره ایستاده و همان‌طور که خودش را خشک می‌کند به بیرون خیره است. «خوبه از صبح تا شب این همه می‌گن که کمبود آب داریم.» کنارش که می‌رسم بوی نا می‌دهد. می‌گوید: «ببین مثل گوسفند ایستادن و با هم حرف می‌زنن.» با سر به ساختمان روبه‌رویی اشاره ‌می‌کند. از کنار پرده نگاه می‌کنم؛ چند مرد سن‌بالا در حیاط ساختمان روبه‌رویی دور هم ایستاده‌اند و در حال گپ زدن هستند. یک نفر هم شلنگ‌به‌دست در و دیوار را با آب، جارو می‌کند.

می‌گوید: «به خدا این‌ها خیلی تعطیلن.» و سر تکان می‌دهد.

من هم نچ‌نچ می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم.

«نچ‌نچ که نشد حرف. برو بهشون بگو آب رو ببندن. برو بهشون بگو این‌طور که حیاط تمیز نمی‌کنن.»

«برم به چهار پنج‌ تا آدم بزرگ چی بگم؟»

«این‌ها که آدم نیستن. برو بگو مگه شما اینجا زندگی نمی‌کنین؟ از صبح تا شب داد می‌زنن کم‌آبی‌یه، کم‌آبی‌یه.»

پرده را کنار می‌زند و پنجره را بیشتر باز می‌کند.

می‌گویم: «خوب نیست از بیرون می‌بیننت.»

آستر پرده را می‌کشد روی خودش و از پشت توری داد می‌زند: «آقا آب رو ببندین. کم‌آبی‌یه.» 

از میان آن جماعت یکی دو نفر سری می‌چرخانند. اما انگار نفهمیده‌اند جریان از چه قرار است.

شکوفه می‌گوید: «یه مشت تازه به دوران رسیده.»

می‌گویم: «ول کن.»

«چی رو ول کنم؟»

«همینه که هست.»

اما او می‌گوید که وقتی این‌قدر نفهم هستند، آدم باید برود در خانه‌شان را بزند و بگوید: «با این سن و سالتون خجالت بکشین. آخه این درسته؟»

می‌گویم: «الان تموم می‌شه.»

می‌گوید: «اگه تو نمی‌ری خودم برم؟»

وقتی زنگ خانه را می‌زنم همان آدم شلنگ‌به‌دست در را باز می‌کند. سر شلنگ را می‌گیرد آن‌ طرف تا من خیس نشوم. می‌گویم: «شما نظافتچی هستی؟»

می‌گوید: «بله.»

«آب رو ببندین.»

«چشم.»

می‌خواهم یکی از آن چهار پنج صاحب‌خانه را صدا بزند.

دوباره می‌گوید: «چشم.»

وقتی یکی از آنها می‌آید خودم را معرفی می‌کنم و خانه‌مان را نشانش می‌دهم. جریان را برایش تعریف می‌کنم و دست‌آخر هم یک «ببخشید».

مرد دو دستش را روی چشمهایش می‌گذارد و خم می‌شود. با لبخند می‌گوید: «همین الان. ممنون از شما.»

خداحافظی می‌کنم و برمی‌گردم. بالا که می‌رسم شکوفه خودش را خشک کرده و دارد با سر و صورتش ور می‌رود.

«چی شد؟»

«گفتم.»

«چی گفتن؟»

«یکی‌شون گفت به روی چشم.»

«دیدی گفتم.»

می‌روم کنار پنجره به حیاط ساختمان روبه‌رویی نگاه کنیم. شکوفه هم بلند می‌شود و می‌آید کنارم. همسایه‌ای که با او حرف زده‌بودم در کنار دیگر همسایه‌ها گرم گفتگوست و آن مرد شلنگ‌به‌دست، همچنان در و دیوار را با آب جارو می‌کند.

شکوفه می‌گوید: «تا لوله‌ها خالی نشه اینها نمی‌فهمن که آب نیست.»

نفس پرصدایی می‌کشم و می‌گویم: «دیدی فایده‌ای نداره.»

شکوفه می‌گوید: «وقتی نمی‌فهمن آدم باید هر روز بره زنگ خونه‌شون رو بزنه و بهشون بگه تا بفهمن.»

این برنامه همیشگی ماست. چه وقتی در خانه باشیم و چه وقتی در خانه نباشیم. حتی وقتی بخواهیم برای خرید تا سر خیابان هم برویم اگر همسایه‌ای را ببینیم که ماشینش را می‌شوید آنقدر از کم‌آبی برایش حرف می‌زنیم تا از کارش شرمنده بشود و بگوید: «حق با شماست. به روی چشم.» اگر ماشینش گرانقیمت باشد، شکوفه زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد که «باور کن طرف از این نوکیسه‌هاس.»

خودش را که خشک می‌کند شال کلاه می‌کنیم تا برای خرید برویم بیرون. از همین راه‌پله شروع می‌شود؛ وقتی شیرابه زباله را روی پله‌ها می‌بیند نُچ‌نُچ می‌کند. وقتی با برگ‌های خشک کف پارکینگ روبه‌رو می‌شود اِی وای اِی وای می‌گوید. اما وقتِ برگشتن تا چشمش به خیسی پایین در و دیوار و کف پیاده‌رو می‌افتد خشکش می‌زند. شانه بالا می‌اندازم. من می‌دانم که جای شاش گربه است. چون خودم چندین بار دیده‌ام که یک گربه سیاه آنجا خودش را خلاص می‌کند.

شکوفه می‌گوید: «الان که می‌رفتیم نبود!»

چیزی نمی‌گویم. در ساختمان را باز می‌کنم. مشتی برگۀ‌ تبلیغاتی از لای در پخش می‌شود روی زمین. کف پارکینگ کثیف و شلوغ است.

شکوفه می‌گوید: «این ساختمون رو هم گَند گرفته.»

به شوخی می‌گویم: «وقتی این همه کم‌آبی کم‌آبی بکنی همین می‌شه.»

می‌گوید: «نخیر. تو هم خودت رو زدی به بی‌خیالی.»

من خودم را به بی‌خیالی نزده‌ام. اما کارهای ساختمان با من نیست. حالا کس دیگری‌ به کارها می‌رسد؛ همانی که با یادداشتی روی تابلوی عمومی ساختمان از همسایه‌ها خواسته هر چه سریع‌تر سهم خودشان را برای نصب آیفون تصویری و آنتن مرکزی پرداخت‌کنند. با این حال خیلی وقت‌ها همین برگه‌های تبلیغاتی را خود من از روی زمین جمع‌ می‌کنم و گاهی هم برگ‌های خشک کف ساختمان را جارو می‌زنم.

شب نشسته‌ایم جلو تلویزیون و داریم به اخبار شبکه یک نگاه می‌کنیم. یک گزارش اقتصادی درباره رونق بازار پس از کاهش سود بانکی نشان می‌دهد. پشت‌بندش از کاهش نرخ تورم می‌گوید و اینکه به زودی یارانه خیلی‌ها قطع خواهد شد.

همان لحظه شکوفه می‌پرسد: «یارانۀ ما رو که قطع نکرده‌ن؟»

می‌گویم: «نه.»

تا خیالش راحت می‌شود، مجری اخبار می‌گوید: «ورود سگ به پارک ممنوع شد.»

شکوفه با صدای بلند می‌خندد و از جا بلند می‌شود تا به آشپزخانه برود.

یک گزارش پخش می‌شود؛ گزارشگری به میان شهر رفته تا از مردم دربارۀ آوردن سگ به پارک بپرسد. وقتی گزارش تمام می‌شود شکوفه با سینی چای می‌آید. حالا مجری اخبار چند نفری را آورده پشت خط. اولی می‌گوید: «سگ نجس است.» دومی می‌گوید: «سگ کثیف است.» سومی هم می‌گوید: «سگ سبب ترس و وحشت در جامعه می‌شود.»

شکوفه می‌گوید: «خوبه که ما سگ نداریم.»

لیوان‌های چای را دست می‌گیریم و به ادامۀ خبر گوش می‌دهیم. وقت گزارش هوا می‌رسد، گزارشگر هواشناسی با ادا و اطوار همیشگی‌اش از آلودگی هوای تهران حرف می‌زند و می‌گوید که چون در نقشه‌های هوایی نشانه‌ای از باران نیست پس به این زودی‌ها هوای پاک و سالم نخواهیم داشت و از مردم می‌خواهد تا جایی که می‌توانند از خانه‌هایشان بیرون نیایند، چون هوای تهران بسیار ناسالم و نفس کشیدن در این هوا خطرناک است.

شکوفه می‌گوید: «خب، یک دفعه بگو مردم نفس نَکِشَن»

دست آخر گزارشگر یک هُشدار هم درباره کم‌آبی می‌دهد و از مردم می‌خواهد در مصرف آب صرفه‌جویی کنند.

شکوفه می‌گوید: «بیخود می‌گه. امسال از هر سالی بیشتر بارون باریده.»

بلند‌ می‌شود. لیوان‌های خالی را برمی‌دارد و به آشپزخانه می‌رود تا سروسامانی به آنجا بدهد. می‌گوید: «آدم دلش می‌گیره بذار یه جای دیگه.»

شبکه‌ها را بالا و پایین می‌کنم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم که یک‌دفعه شکوفه با صدای بلند و لحن عصبی می‌گوید: «باه.»

بایستی فشار آب کم شده‌باشد. می‌گوید: «کار که بیفته دست دانشمندها همین‌طور می‌شه.» و ادامه می‌دهد: «انگار نه انگار توی این ساختمون آدم زندگی می‌کنه. هیچ وقت خدا این شیر آب نداره. گند و کثافت همه‌جا رو گرفته. کسی هم عین خیالش نیست. انگار ساختمون بی‌صاحابه.» ساکت می‌شود. از همان جایی که نشسته‌ام نگاهش می‌کنم تا وقتی که نگاهش به من می‌افتد. می‌گوید: «هر کس برای خودش هر کاری بخواد می‌کنه. بی‌حساب‌ و کتاب شده.» باز خیره به من می‌ماند. من بدون حرفی شانه بالا می‌اندازم. آن وقت می‌گوید: «تو هم که هیچ.» کمی مکث می‌کند. «تو هم که خودت رو زدی به اون راه. بی‌خیالِ بی‌خیال.» 

راست می‌گوید که من خودم را زده‌ام به آن راه. اما چاره‌ای ندارم. خسته‌ شده‌ام. گناه من چیست که آدم دست‌به‌آچاری هستم. چندسالی کارهای ساختمان افتاده‌بود گردنم؛ از نظافت گرفته تا قبض‌ها و تعمیرات. من هم یک‌تنه کارها را سروسامان می‌دادم و بعد با چنگ ‌و ‌دندان می‌افتادم دنبال همسایه‌ها تا سهم‌شان را بگیرم. کسی کمک نمی‌کند. تا بتوانند جاخالی می‌دهند. من هم یک روز رها کردم و از آن به بعد نه به نظافتچی زنگ زدم نه به تعمیرات‌چی. قبض‌ها هم همین‌طور آمد و آمد، بدون اینکه کسی پرداخت کند. بدهی روی بدهی جمع شد، تا اول اخطار قطع آمد و بعد سروکلۀ مأمور قطع پیدا شد؛ چه برای برق، چه برای آب و چه برای گاز. همسایه‌ها به دست و پا زدن افتادند و شروع‌کردند به جمع‌کردن پول. این‌طور که شد شکوفه گفت: «حالا خوب شد.» آن وقت هم هر که پا پیش می‌گذاشت بقیه پشتش را خالی می‌کردند. من هم خودم را زدم به آن راه. نه جواب کسی را دادم و نه در را به روی کسی باز کردم. حالا شده هر کی به هر کی. من هم گاهی شاش گربه می‌شورم. گاهی برگ و برگه جمع می‌کنم و گاهی هم به صدای آب توالت این و آن گوش می‌دهم. شکوفه می‌گوید: «این طور که نمی‌شه.»

می‌گویم: «این ساختمون دیگه اون ساختمون قدیم نیست.»

«برم با همسایه‌ها صحبت کنم.»

«که چی بشه؟»

«نمی‌تونی فکری به حال آب گرم کنی؟»

چیزی نمی‌گویم و همین‌طور خیره به تلویزیون می‌مانم.

می‌گوید: «دارم با تو حرف می‌زنم.»

اما من همان‌طور که برنامه‌ها را بالا پایین می‌کنم در این فکرم که چطور از لوله آب گرمی که برای منبع انبساط شوفاژ ساختمان کناری به پشت‌بام آمده یک لوله دیگر بکشم به واحد خودمان.

شکوفه داد می‌زند: «چرا چیزی نمی‌گی؟» 

چیزی ندارم که بگویم. می‌خندم.

می‌گوید: «چرا می‌خندی؟»

باز چیزی نمی‌گویم. فقط شانه بالا می‌اندازم. از این کارم حسابی شکار است. از این فشار کم آب هم شکار است. از دست این همسایه‌ها هم.

خرداد ۹۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۷
ارسال دیدگاه