آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » هفت قدم تا سنگر (محمد حیاتی)

هفت قدم تا سنگر (محمد حیاتی)

محمد حیاتی قایم شده بودیم پشت کهور که صدای ضربه‌ی محکمی آمد و جفو گفت: «هفت.» گفتم: «زهر مار. ساکت شو بگیر بشین سر جات. الان می‌برمت اون داخل، زنده‌زنده غسلت می‌دم.» با کف دست چپ، ساعد دست راستش را مالید. گفتم: «مجبوری؟» پیراهن آستین‌کوتاه سیاهی پوشیده بود. با کف دست، محکم زدم روی بازوی […]

هفت قدم تا سنگر (محمد حیاتی)

محمد حیاتی

قایم شده بودیم پشت کهور که صدای ضربه‌ی محکمی آمد و جفو گفت: «هفت.»

گفتم: «زهر مار. ساکت شو بگیر بشین سر جات. الان می‌برمت اون داخل، زنده‌زنده غسلت می‌دم.» با کف دست چپ، ساعد دست راستش را مالید. گفتم: «مجبوری؟» پیراهن آستین‌کوتاه سیاهی پوشیده بود.

با کف دست، محکم زدم روی بازوی چپم و گفتم: «هشت. خوردیش؟»

جفو آمد نزدیک و به بازویم نگاه کرد. گفت: «نامردی نکن. کو؟ ببینم.»

«بیا.» کبریت کشیدم. چوب کبریت را گرفتم بالای بازو. از پشه‌کوره فقط لکه‌ی ریز سیاهی مانده بود روی دستم. خون ازش زده بود بیرون. کبریت را انداختم. انگشت شست و وسطم را حلقه کردم و همان‌طور که لکه را مثل تیله از روی بازویم می‌پراندم، گفتم: «شترق.» بعد بازویم را مالیدم به پیراهن جفو.

گفت: «نکن خو.»

گفتم: «تا خودت باشی با من در نیفتی. هشت به هفت.»

پشه‌کوره‌ها دور سر و دَم گوشم وزوز می‌کردند. هی با دست می‌پراندمشان. باز سمج و پی‌گیر برمی‌گشتند.

کبریت دیگری کشیدم. گفت جیز. کلی راه مانده بود تا سنگر. چیز زیادی ازش پیدا نبود.

گفتم: «راه بیا.» جفو به زور می‌آمد.

بی سر و صدا راه افتادیم به طرف مرده‌شورخانه. صدای جیرجیرک‌ها از دور و نزدیک می‌آمد. یکی جیرجیر می‌کرد و یکی دیگر جوابش را می‌داد. کبریت را انداختم. گفتم: «بیا دیگه. داریم می‌…» توی دلم خالی شد. افتادم توی چاله. کبریت از دستم افتاد. دلم هری ریخت. با پشت خوردم زمین. داد زدم. جفو از بالا گفت: «چی شد؟ می‌ترسم.» صداش انگار از دور می‌آمد. خیلی دور. به کمر افتاده بودم. گشتم دنبال کبریت. نفس‌نفس می‌زدم و کف دستم را می‌کشیدم روی خاک. دستم خورد به کبریت. تکانش دادم. خش‌خش کرد. کبریت کشیدم. افتاده بودم توی قبری خالی. اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر عمیق باشد. یک متری عمقش بود. قشنگ دو تا جفو ایستاده توش جا می‌شد. نباید جلوش کم می‌آوردم. گفتم: «دستم رو بگیر.» کبریت را گذاشتم توی جیب شلوارم. پریدم و دستم را گرفتم به لبه‌ی قبر. جفو زور می‌زد و فشار می‌داد.

گفت: «زورم نمی‌رسه. سنگینی.»

کف دست‌هایم را فشار دادم روی لبه‌ی قبر و خودم را کشیدم بالا. سینه‌ام درد گرفت. پاهایم را کشیدم بالا. زیر پایم خالی شد. دوباره خوردم زمین. بلند شدم. پریدم و کف دست‌هایم را گیر دادم به لبه‌ی قبر. زانوهایم را خم کردم و با هُل و زور خودم را کشیدم بالا. به شکم دراز کشیدم روی لبه. غلت خوردم روی کمر و چمباتمه نشستم. جفو نشست کنارم. گفت: «چت شد؟» زدم پسِ گردنش. گفت: «آخ. چرا می‌زنی؟ به من چه؟»

گفتم: «صداتو ببر.»

پا شدم و خودم را تکاندم. کبریت کشیدم. جفو دماغش را کشید بالا. پیراهنم را گرفت.

گفتم: «مفو.»

کپه‌ی خاک جمع شده بود بالای قبر. پا شدم. لگد زدم به‌ش. «پرتت می‌کنم تو قبر و همه‌ی این خاکا رو می‌ریزم روت.» دست کشیدم به خاک. سفت و نمناک بود.

دیگر قدم‌هایم را سنجیده بر می‌داشتم. آرام‌تر. نور کم‌رمق ماه، قبرستان را کمی روشن کرده بود. کبریت را انداختم.

کوچه باریک بود و پشت سر هم موتور و دوچرخه از وسط بازی‌مان رد می‌شد. بعد از بازی، دست جفو را گرفتم و آمدیم خانه. تاریک بود. از سر کوچه دیدم ننه زیر لامپ، دَم در منتظر نشسته. قدم‌هایم را آهسته کردم. دم خانه، ننه ایستاد جلو در. ابروهایش رفته بود توی هم. چین افتاده بود به پیشانی‌اش. سرم را انداختم پایین.

گفت: «کدوم گوری بودین تا این وقت شب؟ ها؟ ننه‌مرده‌ها.»

اصلاً نگاه نمی‌کردم بالا. جفو پیراهنم را گرفته بود و ول نمی‌کرد. گذاشته بودم بایستد توی دروازه. توپ صاف از لای پاهاش قل خورده بود و رفته بود توی گُل. می‌خواستم با پشت دست بزنم تو دهنش. ولی جلو خودم را گرفتم.

ننه گفت: «گم شین برین تو. یالا.» هُلمان داد داخل. دست جفو را گرفت و بردش توی حمام. «بو گُه می‌دی.»

خواستم بزنم به چاک که صدای ننه از توی حمام در آمد. «هوی، ابرام. نبینم بری سراغ درس و مشقت ها. مشق بی مشق. تا فردا بری مدرسه سیر کتکا رو بخوری بیای. بعدش هم خودم می‌برم شبونه می‌ندازمت تو سنگر تا حالت جا بیاد. یه هفته کنار کافرا تو سنگر بخواب، تا بفهمی دنیا دست کیه. استخونای کافرا رو می‌ندازن تو زیر زمین سنگر.»

ایستادم جلو در پذیرایی. بابابزرگ نشسته بود و زل زده بود به روبه‌رو. ابروهاش انگار هر روز سفیدتر و پرپشت‌تر می‌شد. رادیو روشن بود و مردی اخبار می‌گفت.

ننه داد زد: «بیا برو تو حموم.»

لباس‌هایم خیس عرق بود. شلوار و پیراهنم را در آوردم و رفتم توی حمام. نشستم. ننه یکی زد توی کمرم. گفت شق. کمرم را گرفتم و از درد پا شدم. گفت: «بشین پیش جعفر تا برم حوله بیارم.» رفت بیرون.

جفو گفت: «دروازه‌ش بزرگ بود.»

گفتم: «دهنت رو ببند. لایی‌خور.»

کبریت کشیدم. نگاه کردم پشت سرم. مسیری خاکی از وسط قبرستان می‌گذشت. آن طرفش باز هم قبر بود، قبرهایی که سنگ نداشتند. از دور که نگاه می‌کردی، یک مشت تپه‌ی کوچک عین زگیل از زمین زده بودند بیرون. 

جفو گفت: «جیشم می‌آد.»

گفتم: «سگ بخورتش.» دو تا دستش را گذاشته بود لای پاهاش و هی این پا و آن پا می‌کرد. گفتم: «بکش پایین.» نگاه کردم به آن طرف مرده‌شورخانه. تصویر ماتی از سنگر دیدم. دستم سوخت. کبریت را انداختم. حواسم پرت شده بود. صدای شُرشُر می‌آمد.

گفتم: «ببُرش دیگه. من رفتم.»

رفتم جلو. جفو بدو بدو خودش را رساند به‌م.

خاتون کنار تنور ایستاده بود و نان می‌پخت. حرارت از توی تنور می‌زد بالا. خاتون دست کرد توی تنور، یک نان گرد کوچک در آورد و انداخت جلو جفو. هوای بالای تنور از هُرم آتش می‌لرزید و نخل تهِ حیاط موج برمی‌داشت.

جفو گفت: «دستت نمی‌سوزه، خاتون؟»

خاتون گلوله‌ی خمیر را از این دست به آن دست می‌کرد. خمیر پهن‌ و نازک‌ می‌شد. جوری صدا می‌داد انگار خاتون داشت تشویقمان می‌کرد. گفت: «عادت کرده‌م. دستم با این آتیشا نمی‌سوزه.»

جفو یک تکه نان برید و برد نزدیک دهنش. من هم یک تکه بریدم. جفو نان را گذاشت توی دهنش. همان‌طور که می‌جوید گفت: «راستی کافرا تو سنگرن؟»

خاتون خمیر را با کف دست چسباند به تنور. یک قرص نان بزرگ از توی تنور در آورد و انداخت روی سبد. پشت دستش را مالید به خالکوبی سبز چانه‌اش.

آرام دست بردم طرف نان. زدم پشت دست جفو و باقی‌مانده‌ی نان را برداشتم و چپاندم توی دهنم. خاتون نگاهم کرد. نشست کنار جفو. گفت: «ننه‌تون رو اذیت نکنین. هر کی ننه‌ش رو اذیت کنه بچه‌برک می‌آد می‌برتش تو سنگر با خونش کلوچه درست می‌کنه.» پا شد و چانه‌ی دیگری گرفت. رنگش عوض شده بود. سفید، عین مرده‌ها. آرد، مثل گچ پاشیده بود به صورتش. تا کمر خم شد توی تنور و نان را چسباند.

جفو دهانش را بست و لقمه را نجویده قورت داد. «کلوچه‌های عزیزبقال خوشمزه‌ن.»

خاتون آمد طرف ما و بدون این‌که چشم‌های گرد بزرگش را به هم بزند گفت: «دیگه حواستون باشه. نگین نگفتی.»

جفو گفت: «بچه‌برک مثل یه‌سردوگوشه؟»

خاتون گفت: «آره. ولی تو بچه‌ی خوبی هستی.»

جفو تکه‌ی دیگری برید. خاتون دوباره خم شده بود روی تنور.

کبریت کشیدم. پشت مرده‌شورخانه ایستاده بودیم. گفتم: «کجا غیبت زد؟» هر چه دستم را چرخاندم خبری ازش نبود.

گفت: «اینجام.» صدایش از پشت سرم می‌آمد و هی هن‌وهن می‌کرد و نزدیک‌تر می‌شد. «وایسا تا بیام.» نگاه کردم پشت سرم. با آن پیراهن سیاهش، توی تاریکی سیاه‌تر شده بود. خودِ شب شده بود. پیراهنم را گرفت. راه افتادیم. دورتر، پشت سنگر، شبح شاخ‌وبرگ درختی می‌لرزید، مثل موهای وزوزی پیرزنی سبزه.

آقام یک سال تمام سیاه پوشید. جفو از ننه پرسید: «آقا چشه؟»

ننه گفت: «ناراحته. آقاسید فوت کرده.»

جفو گفت: «شهید شده؟»

قاب عکس بزرگی توی اتاقی بود که آقام می‌خوابید. آقاسید که مُرد آقام گذاشت رفت تهران. فردایش کلوخ آمد دنبال بابابزرگ و با هم رفتند بیرون. وقتی آقام خانه بود، کلوخ جرات نداشت بیاید پیش بابابزرگ. بابابزرگ می‌رفت بیرون پیشش. کلوخ صورتش سیاه و ترک‌ترک بود. چند تا دندانش افتاده بود. از همان اولین باری که دیدمش ابروها و سر و ریشش تمام سفید بود. وقتی می‌خندید، سریع سینه‌اش به خس خس می‌افتاد و سرفه می‌کرد. بعدش هم یک خلط زرد گنده می‌انداخت بیرون. آمد دست بابابزرگ را گرفت و با هم رفتند. به گوشش رسیده بود که آقام رفته. وقتی برگشتند، بابابزرگ رفت تو اتاق و در را بست. کلوخ، موقع رفتن دست کشید به موهام و گفت: «احوالت؟» ح را آن‌قدر غلیظ گفت که با خودم گفتم الان است قلبش از توی دهنش بیافتد بیرون. دهنش بوی گندی می‌داد. صدای شکستن و خرد شدن شیشه آمد. ننه دوید در اتاق را باز کرد. من دویدم ایستادم دم در. قاب عکس افتاده بود روی زمین. خرده‌شیشه‌ها پخش زمین بودند. دست بابابزرگ خونی بود. یک لکه خون افتاده بود روی ریشِ سفیدِ آقاسید. انگار سگرمه‌هایش رفته بود توی هم. ننه نزدیک بود غش کند. دلش را گرفت و گفت: «ووی، روم سیاه.» با دست راست زد توی صورت خودش. «سلطون می‌آد خون راه می‌ندازه.» بابابزرگ بطری‌اش را گرفت بالا و سر کشید. بطری را که آورد پایین، زبانش را کشید به لب‌های ترک‌خورده‌اش. بعد یواش و بی سر و صدا، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، گذاشت رفت بیرون. ننه بدوبدو رفت خاتون را صدا زد.

شب که برگشتیم خانه، کلوخ بابابزرگ را رساند دم در. قاب عکس سر جایش بود، توی تاقچه، مثل روز اول. پارچه‌ی سفیدی دور دست بابابزرگ پیچیده بود. آرنجش را گذاشت روی بالش لوله‌ای‌اش و کف دستش را کاسه کرد زیر سرش. رادیو را روشن کرد. آنتن رادیو را زد بالا. گرفتش دم گوشش و هی موج عوض می‌کرد. من رفتم دم کُله‌ی کفترها و نشستم کنار جفو. اشعل ماده نشسته بود روی تخته‌ی پایینی و تکان نمی‌خورد. چشم‌هایش باز بود. نوک درشت و قلوه‌ای‌اش آرام و بی‌حرکت بود. تمام پر و بالش سیاه بود، دُمش سفید. ننه که خیالش از بابت بابابزرگ راحت شد، آمد نشست کنار ما روی زمین.

جفو گفت: «ننه، بابابزرگ چرا هیچ حرف نمی‌زنه؟»

ننه روسری‌اش را در آورد و گفت: «حالا مگه ما که حرف می‌زنیم چی می‌گیم؟» موهای وزوزی‌اش حنایی بود.

دستم را کشیدم به توری کُله. اشعل چشم‌هایش هنوز باز بود. صدای بغ‌بغوی خفه‌ای انگار از توی بال‌هایش می‌زد بیرون. عین توپ پلاستیکی هی پُرباد و کم‌باد می‌شد.

ننه گفت: «بابابزرگت یه وقتی کسی بود برا خودش. حالا نبینش افتاده یه گوشه زل زده به در و دیوار. قدیما، یه بار که کلوخ بچه بود، با هم می‌رن لب شط آب بیارن. برگشتنی از وسط قبرستون رد می‌شن. همه جا تاریک بود.» جفو زل زده بود به ننه. «بابابزرگ می‌بینه یه کلوفه‌ی نخ پیچیده دور پاهاش…»

باد هوهو می‌کند و کلافِ نخ توی باد تکان نمی‌خورَد. بعد یک‌هو غیب می‌شود و دوباره می‌آید و می‌پیچد دور پاهای بابابزرگ. بابابزرگ صدایش را کلفت می‌کند و می‌گوید: «الان سوزن جوالدوز رو در می‌آرم.» کلاف غیب می‌شود و مرد قدبلندی از دل زمین می‌آید بیرون. دو تای بابابزرگ. کلوخ جیغ می‌کشد. تیز و گوش‌خراش. «می‌گفت سُم داشت و چشماش عمودی بود. نه مثل آدمیزاد. عینهو چشمای گربه برق می‌زد.» طنطل که می‌بیند بابابزرگ دستش را گذاشته توی جیبش، غیبش می‌زند. «وقتی رسیدن خونه، بابابزرگ توی روشنایی دید موهای کلوخ تمام سفید شده. ترس افتاده بود به جونش. بردش خونه پیش خودش. صبح کلوخ بیدار شد و رفت خودش رو تو آینه نگاه کرد. یه جیغی کشید که کل محل از خواب پریدن. تیز و گوش‌خراش.»

جوری لرزیدم انگار کلوخ واقعاً جیغ کشیده بود. اشعل هنوز چشم‌هاش را نبسته بود. پا شدم بروم توی اتاق. از توی چهارچوب در، دیدم بابابزرگ، انگار طنطل دیده باشد، رادیو را گرفته دم گوشش و زل زده به در. انگار آنتن توی کله‌اش سبز شده بود.

کبریت کشیدم. درِ سنگر باز شد و نور کم‌رمقی پاشید توی قبرستان. انگار تیله‌ای راه گلویم را بسته بود. قورتش دادم. سنگر عین خنزیر چاق‌وچله‌ای پهن شده بود سینه‌ی قبرستان. مردی از توی شکمش آمد بیرون. گفتم: «هیس.» پارچه‌ای انداخته بود دور صورتش. در را پشت سرش بست. دیگر چیز زیادی معلوم نبود. صدای هندل زدن می‌آمد. یک. دو. سه. موتور روشن شد و صدایش توی تاریکی شب گم شد. چوب کبریت را انداختم. دوباره کبریت کشیدم. «بیا پشت سرم.» یواش از پشت مرده‌شورخانه خزیدم بیرون. چوب کبریت را گرفتم جلو صورت خودم و جفو. نور توی صورتش می‌لرزید. سایه‌ی چشم‌ها و دماغش پهن شده بود روی صورتش. گفتم: «صدات در نیاد ها.»

گفت: «باشه.» صدایش می‌لرزید. آب دهنش را قورت داد.

گفت: «کی بود؟»

کبریت را انداختم. یکی دیگر روشن کردم. نک پا می‌رفتم جلو. جفو پیراهنم را چسبیده بود.

گفتم: «پیرهنم رو پاره نکنی. یواش.»

جفو گفت: «کبریتا تموم نشه.»

گفتم: «زر نزن. ساکت.»

پایمان را می‌گذاشتیم روی قبرها. بعضی‌ها سنگ داشتند ولی بیشترشان فقط کپه‌ی خاک بودند. چند جاش هم صاف صاف بود، انگار قبرها خیلی قدیمی بودند. توی دلم شمردم. یک… دو… سه…

جفو آرام گفت: «می‌ترسم.»

دوباره کبریت را گرفتم جلو صورتش.

گفتم: «می‌خوای بری خونه؟ راه بازه جاده دراز.»

ساکت شد.

گفتم: «اوناها. اون قبرِ خلیله. برو تا از تو قبر بیاد بیرون. دِ برو یالا.» الکی گفتم. اصلاً نمی‌دانستم قبرش کجاست. «حرف نزن بیا.»

چهار… پنج…

خلیل همسایه‌ی روبه‌رویی ما بود. بچه‌ها به‌ش می‌گفتند خلیل‌‌خل‌خل. عصرها یک مشت تخمه با خودش می‌آورد، دم در خانه می‌نشست و هی چق‌و‌چق می‌شکست. دهن گنده‌اش همیشه می‌جنبید. دندان‌های کت‌وکلفت‌اش از تخمه سیاه بود. آزارش به کسی نمی‌رسید. عشقش همین بود که بنشیند روی سکوی کنار در و تخمه بشکند. هوا که تاریک می‌شد، مادرش با جارو حصیری می‌آمد دم در و مثل مرغ و خروس کیش‌اش می‌کرد داخل. خلیل هم بی سر و صدا می‌رفت توی خانه. لب پایین‌اش سرخ و گوشتالو بود. همیشه‌ی خدا هم آب دهنش آویزان بود. با چشم‌های سرخ ورقلمبیده زل می‌زد توی چشم‌هات و حرف که می‌زد، با آن صدای نکره‌ی ترسناکش، یک مشت کف و تف از دهنش می‌ریخت بیرون. گنده‌بکی بود برای خودش. یک شب جایش را پهن می‌کنند وسط حیاط. صبح کله‌ی سحر، مادرش می‌رود بالا سرش و هر چه صدایش می‌زند، خلیل انگار نه انگار. می‌رود نزدیک‌تر و می‌بیند چیزی شبیهِ دُم توی گوش خلیل تکان می‌خورد. داد و هواری راه می‌اندازد که آن سرش ناپیدا. تیز و گوش‌خراش. در و همسایه می‌ریزند توی خانه. بلندش می‌کنند. عقرب‌های مرده، حلقه‌حلقه، مثل قطار از دهانش می‌افتادند بیرون. توی دماغ و گوش و خدا می‌داند دیگر کجا. مشتی عقرب زیر کمرش له شده بودند. دست‌های زمختش را به زور باز کردند. چند تا عقرب مرده هم توی مشت‌هایش بود. زردنبو. کله و دُم گادیم. سر و صورتش تمام ورم کرده بود، مثل بادکنک. می‌گفتند پنج شش نفره به زور بلندش کرده بودند. چند روز بعدش، خلیل را توی کفن، شکلات‌پیچ روی دست آوردند و از توی کوچه رد کردند و دور دادند توی خانه. همه یک‌صدا و کشیده داد می‌زدند: «لا اله الا الله.» من ایستاده بودم دم در خانه‌ی خودمان. جفو می‌ترسید. رفته بود توی حمام قایم شده بود. نور تیز آفتاب عین سوزن می‌رفت توی چشمم. دستم را مثل سلام نظامی گرفتم بالای پیشانی‌ام. رفتم توی خانه و در حمام را باز کردم. جفو گوشه‌ی تاریکی نشسته بود و دست‌هایش را گذاشته بود دور گوش‌هاش. لوله چکه می‌کرد. محکم زدم به در حمام. جفو از جا پرید. اشاره دادم که یعنی برویم. صدای مردم هنوز می‌آمد. «لا اله الا الله.» دست جفو را گرفتم و از خانه زدیم بیرون. نگاه کردم ته کوچه. داشتند خلیل را روی دست می‌آوردند بیرون. جفو پشت سرش را نگاه نمی‌کرد.

بابابزرگ چند تا از عقرب‌ها را توی شیشه نگه داشته بود و گذاشته بود روی تاقچه. یک روز رفتم شیشه را برداشتم. بابابزرگ با چشم‌های مات و نیم‌بسته نگاه می‌کرد جلو. داشتم می‌شمردم: یک… دو… سه… چهار… پنج… تق. یکی خورد پس کله‌ام. سرم گیج رفت. شیشه از دستم افتاد و شکست. خوردم زمین. برگشتم. عقرب‌ها، زردِ زرد، افتاده بودند کف اتاق. ننه با چک و اردنگی پرتم کرد وسط حیاط.

«خدا ورت داره. ننه‌ت بره زیر تریلی. تو آدم نمی‌شی؟ اگه فردا ندادم کلوخ ببره با درکونی بندازتت تو سنگر و همون جا چالت کنه تا زنده زنده خوراک مار و مورا بشی. تو که عین خیالت نیست. به اون پدر پدرسگت رفتی. نه حرف حالیته نه ترس.» همه‌اش را یک‌نفس گفت.

روسری‌اش را پشت گردنش گره زده بود. آستین‌هایش را زده بود بالا. دامن سیاهش روی زمین کشیده می‌شد و هی با جارو حصیری می‌زد به کمرم و پاهام. کف حیاط داغ بود. هی می‌پریدم بالا و پایین. ولی آخ نمی‌گفتم. می‌دانستم شب خواب توش نیست، با پاهای تاول‌زده و کمر زخمی. جفو یک گوشه ایستاده بود و با چشم‌های وق‌زده نگاهمان می‌کرد. تیله‌هایش افتاد بودند کنار پاهاش. 

«ای خدا بگم چه کارت نکنه. اگه همون بابابزرگ زبون‌نفهمت گذاشته بود مُلاهاشم بیامرزی با قرآن گلوت رو ببُره، الان این‌قدر بلکم و چموش نمی‌شدی.» دهنش را باز کرد تا نفس بگیرد.

خاتون از پشت بام خانه‌ی بغلی داد زد: «ولش کن. کُشتی بچه رو. حالا چه کرده مگه؟»

ننه خشکش زد. دهنش همان‌طور بازِ باز مانده بود. دویدم رفتم توی حمام و در را پشت سرم بستم.

صدای تیز و بلند خاتون می‌آمد: «صلوات بفرست ننه. اگه سلطون بیاد چی می‌گه؟» انگار سوت‌سوتک توی گلویش کار گذاشته بودند.

ننه گفت: «می‌خوام نیاد صد سال سیاه.»

چند لحظه صدایی نیامد. از توی سوراخ حمام نگاه کردم بیرون. ننه جارو را انداخت توی باغچه و نشست وسط حیاط و زد زیر گریه. یواش در حمام را باز کردم و زدم بیرون. در حیاط رو هم بود. دویدم رفتم طرف در. خاتون در را باز کرد و آمد تو. چشم تو چشم شدیم. گفت: «ببینمت.» دست کشید به صورتم. انگشت‌هایش چروک‌چروک و کشیده بود. پیراهنم را زد بالا. دست کشید به کمرم. دستش را انداختم و از خانه زدم بیرون. گفت: «ابرام.» تا سر کوچه پاپتی دویدم. نتوانستم جلو خودم را بگیرم. بغضم ترکید. نشستم و سیر گریه کردم. جلو چشم جفو کتک بخورم؟ من؟ انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. مشتم را باز کردم. گادیم توی دستم بود. صدای بدوبدو می‌آمد. تندی ایستادم سر پا و چشم‌هایم را با آستین پاک کردم. جفو نفس‌نفس رسید.

گفت: «ها؟» گادیم را نشانش دادم. از خوشحالی جیغ زد و دهنش باز شد. زبان کوچکش، مثل دم گادیم، لای دندان‌های ریزش می‌رقصید.

گفت: «چه کارش کنیم؟»

کبریت کشیدم. چیزی به سنگر نمانده بود. داشتیم نزدیک می‌شدیم. ولی انگار سنگر راه افتاده بود و خودش را رسانده بود به ما.

گفتم: «بیا دیگه. چیزی نمونده.» بیشتر  شبیه گنبد بود تا سنگر. توی تلویزیون دیده بودم. خودمان یکی داشتیم. از این چهارده‌اینچ‌های سیاه‌سفید. دور صفحه‌اش قرمز بود.

جفو گفت: «بریم دیگه. الان کافرا می‌آن برامون.»

گفتم: «کافرا غلط کردن با تو. ترسو.»

کبریت را انداختم. قدم‌هایم را شمردم. شش… هفت… ایستادم. قلبم تندتند می‌زد.

گفتم: «دیدی ترس نداشت؟»

دست کشیدم به سنگر. زبر بود. بوی کاه‌گل می‌داد. نفسم بند آمده بود. انگشت‌هایم را کشیدم روی سطح تیزش. موهای تنم سیخ شد.

نفسم را دادم بیرون، سینه را صاف کردم و گفتم: «بیا دست بزن.»

گفت: «نمی‌خوام. بریم.»

انگشتم را گرفتم جلو دماغم و گفتم: «هیس.» رفتم نزدیک در. دست زدم. نگاه کردم دور و برم. گشتم دنبال دستگیره. خبری از دستگیره نبود. یک قفل کتابی از توی دو تا حلقه رد شده بود. چند بار کشیدمش پایین. در را هل دادم تو. گیر کرده بود. هیچ روزنه‌ای نبود که بشود داخل را دید. هی چشم‌چشم کردم دنبال سوراخی یا دریچه‌ای. پایم خورد به چیزی. صدا داد. نشستم. برش داشتم. قمقمه بود. تکانش دادم. هیچی توش نبود. درش را پیچاندم. بو کشیدم. بوی تیز و زننده‌ای می‌داد. سینه‌ام سوخت. سرفه کردم. درش را بستم و گذاشتمش توی شلوارم. بلند شدم.

جفو گفت: «چی بود؟»

دوباره کبریت کشیدم. گفتم: «بریم. فردا دوباره می‌آییم.»

جفو گفت: «من نمی‌آم. به ننه می‌گم ها.»

گفتم: «بذارمت تنها بری تو این تاریکی؟ ها؟»

گفت: «می‌خوام برم خونه.»

راه خاکی وسط قبرستان را گرفتیم و دست تو دست، راه افتادیم.

وقتی رسیدیم خانه، در حیاط باز بود. دست جفو را گرفتم و یواشکی خزیدیم تو. ننه ته حیاط، جفت کُله‌ی کفترها نشسته بود. سر جا خشکم زد. در گوش جفو گفتم: «زبونت رو می‌بُرم.»

ننه بلند شد آمد. پشت جفو قایم شدم. ننه گفت: «ها ترسو. شانس آوردی آقات خونه‌س. بذار بره، فردا کبابت می‌کنم. می‌ندازمت تو حموم تا کلوخ کیسه‌ت بکشه.» کیسه کشیدن همین جوری‌اش هم مصیبت بود، دیگر حسابش را بکن کلوخ بیافتد به جانت و کیسه بکشد.

دست جفو را گرفت و رفت به طرف حمام. ایستاد. برگشت و نگاهم کرد: «هادی گفت فوتبال نبودین.» نگاه کرد به جفو. «کجا بودین ننه؟» جفو سرش را انداخت پایین. ننه هلش داد تو حمام.

نگاه کردم گوشه‌ی حیاط. موتور آقام رو جک بود. بدنم از کتکِ نخورده مورمور می‌شد. رفتم طرف اتاق. در روی هم بود. بازش کردم. بابابزرگ گوشه‌ی اتاق رادیو را گرفته بود دم گوشش. اصلاً نگاهم نکرد. آقام خوابیده بود زیر تاقچه. چفیه‌اش را انداخته بود روی صورتش. در را بستم. رفتم دم کُله. اشعل هنوز بیدار بود. دستم را کشیدم به توری. دیدم انگشت‌هام خونی است. اشعل زل زده بود به‌م. از لای دو انگشتم، انگار چشم‌هایش سرخ بود. دست کردم توی شلوار و قمقمه را کشیدم بیرون. سریع رفتم و گذاشتمش پشت کُله. تندتند نفس می‌کشیدم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۸
ارسال دیدگاه