آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نیش‌عقرب (الهه هدایتی)

نیش‌عقرب (الهه هدایتی)

الهه هدایتی پیکان‌ استیشن گوجه‌ای‌رنگ توی جادهِ خرمشهر-آبادان می‌رفت. چند تکه‌ابر، گوشه آسمان، صورتی و نارنجی شده‌بودند. زن، گرهِ شال عربی‌اش‌ را باز کرد. رو به مرد کرد و گفت: چقد راه داریم تا آبادان؟ مرد به زن نگاه کرد و لبخند زد. خنده روی لب‌های خشکش ماسید. خمیازه‌ای کشید و گفت: یه‌ربع‌ بیست‌ دقیقه! […]

نیش‌عقرب (الهه هدایتی)

الهه هدایتی

پیکان‌ استیشن گوجه‌ای‌رنگ توی جادهِ خرمشهر-آبادان می‌رفت. چند تکه‌ابر، گوشه آسمان، صورتی و نارنجی شده‌بودند. زن، گرهِ شال عربی‌اش‌ را باز کرد. رو به مرد کرد و گفت: چقد راه داریم تا آبادان؟

مرد به زن نگاه کرد و لبخند زد. خنده روی لب‌های خشکش ماسید. خمیازه‌ای کشید و گفت: یه‌ربع‌ بیست‌ دقیقه!

تصویر صورت زن توی شیشهِ عینک دودی ریبَن مرد افتاد. دستش را روی دست مرد که داشت دنده عوض‌می‌کرد، گذاشت. لبخند زد. دست دیگرش را روی برآمدگی شکمش گذاشت. از دور، چیزی وسط جاده دیده‌ شد. مرد، پایش را روی پدال ترمز آرام فشار داد. سرعت ماشین کم‌شد. مرد عینک ریبن را از چشمش برداشت و گفت: حبیبه! نگاه… وسط جاده!

زن سرجایش، جابه‌جا شد. دستگیرهِ روی در را چرخاند. شیشه را بالا برد. مرد، کمی عقبتر، ترمز کرد و گفت: زخمیه!

زن شالش را محکم پیچید به سرش و لبه‌اش را زیر لبه‌ِ دیگر زد و گفت: عراقیه؟ لباساش مثل رزمنده‌ها خودمون نیستا! قاسم…

مرد پیاده شد. جلو در ایستاد و گفت: زخمیه! بذار ببینم. شاید هم مرده‌ باشه.

در را بست و رفت طرفِ نظامی که درست وسط جاده روی زمین دراز کشیده بود و بالای سرش ایستاد. زن درِ طرف خودش را کمی باز کرد و داد زد: مواظب باش!

مرد، دوزانو، کنار نظامی نشست. با دست، شانه‌هاش را تکان داد و به عربی چیزی گفت. نظامی چشمش را باز کرد. مرد، کمکش کرد بنشیند و چندکلمه‌ای، به عربی از نظامی پرسید. بعد خم شد و یک دست او را روی شانهِ خودش انداخت و بلندش کرد. زیربغلش را نگه داشت. او را تا جلوی ماشین رساند و بعد در عقب را باز کرد و کمکش کرد که بنشیند. صورتِ نظامیِ سیه‌چرده، خیسِ عرق شده بود. از پیشانی و کنار گوشش عرق می‌چکید. همین که نشست توی ماشین باز چشم‌هاش را بست و از حال رفت. زن، پیاده شد و گفت: واسهِ چی سوارش کردی؟ نَکُشَدمون!

مرد در عقب را بست. نشست پشت فرمان و گفت: سوار شو… ای داره می‌میره… دیشب عقرب نیشش زده… فارسی هم بلد نیست.

زن نشست توی ماشین و گفت: بمیره… فدای سرم… ما یه‌ربع دیگه می‌رسیم بیمارستان آرین… ای رو کجا می‌بری؟

 مرد استارت زد. پیشانی پر از عرقش را با آستین پاک کرد و گفت: ای هم یه بنده‌ خدا. می‌بریم بیمارستان اگه زنده‌ موند که اسیر می‌شه. اگر هم سَقَط شد فدای سرت.

و شیطنت‌آمیز لبخند زد. زن دوباره برگشت و به نظامی نگاه کرد. کلاه، سرش نبود و لای موهاش پر از خاک بود. سرش کج شده بود و از گوشه دهانش بُزاق بیرون ریخته بود و سفیدک زده بود. زن، سرش را روی بالشتکِ بالای صندلی‌اش گذاشت و چشم‌هاش را بست.

چند دقیقهِ دیگر به‌طرف آبادان رفتند. خورشید کم‌کم داشت طلوع می‌کرد. ابرهای صورتی و نارنجی، کم‌کم سفید می‌شدند. از دور جیپ خاکی‌رنگی به طرف استیشن گوجه‌ای می‌آمد. مرد عینک ریبَن را از چشمش برداشت و به جیپ نگاه کرد. دست زن را گرفت و گفت: پاشو حبیبه… الآن عراقی رو می‌دم تحویل رزمنده‌ها!

زن چشم‌هاش را باز کرد و خمیازه کشید و گفت: خدا به‌خیر گذروند.

جیپ خاکی، نزدیک شد. از کنار استیشن گذشت. مرد، بوق زد و بعد کمی جلوتر ترمز کرد. مرد از آینه به عراقی توی ماشین نگاه کرد. پیاده شد و در عقب را باز کرد. عراقی‌ِ زخمی چشم‌هاش را باز کرد و هاج و واج نگاه کرد. زن گفت: ببر زودتر تحویلش بده. بختمون زد این رزمنده‌های ایرانی…

نظامی به زن اخم کرد. مرد پیاده‌ شد. در عقب را باز کرد و به عربی گفت: پیاده شو.

زیر بغل عراقی را گرفت و پیاده کرد. از جیپ خاکی سه نفر پایین پریدند. مرد زیربغل عراقی را نگه داشت تا بایستد. زن پیاده شد. سه نفری که از جیپ پایین پریده بودند لباس نظامی سبز، با لکه‌های  مشکی و کلاه قرمز به سر داشتند. زن که آنها را دید جیغ‌ کشید: یا فاطمهِ‌ زهرا!

و سوار شد. در را بست و داد زد: قاســــم…

مرد زیربغل مرد زخمی را رها کرد. نشست پشت فرمان. روشن کرد و گاز داد. یکی از عراقی‌ها که قد بلندتری هم داشت فریاد می‌کشید و چیزهایی می‌گفت و با دست به دو نفر دیگر اشاره ‌می‌کرد عراقیِ ‌زخمی را سوار کنند. بوی خاک و لاستیک پیکان‌ استیشن بلند شد. چند متری که استیشن جلوتر رفت، عراقی‌ها از بالای جیپ خاکی با شلیک چند گلوله، اول لاستیک‌های عقب پیکان استیشن گوجه ای را زدند و بعد به شیشه‌‌ِ عقب شلیک کردند.

آذر ۱۳۹۶


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۱
ارسال دیدگاه