آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نسترن همیشه راست می‌گفت (مجید اژدری)

نسترن همیشه راست می‌گفت (مجید اژدری)

مجید اژدری چند ماه پیش بود که ایلیا گفت از یکی از دانشگاه‌های کانادا پذیرش گرفته. نه اینکه از همان اول مخالف رفتنش باشم. نه، حتی خودم برایش بلیط گرفتم. اما دو روز مانده به رفتنش، دکتر آب پاکی را ریخت روی دستم که نهایت شش ماه دیگر بیشتر دوام نمی‌آورم. ‌خواستم موضوع را به […]

نسترن همیشه راست می‌گفت (مجید اژدری)

مجید اژدری

چند ماه پیش بود که ایلیا گفت از یکی از دانشگاه‌های کانادا پذیرش گرفته. نه اینکه از همان اول مخالف رفتنش باشم. نه، حتی خودم برایش بلیط گرفتم. اما دو روز مانده به رفتنش، دکتر آب پاکی را ریخت روی دستم که نهایت شش ماه دیگر بیشتر دوام نمی‌آورم. ‌خواستم موضوع را به او بگویم، اما آن‌قدر دست‌دست کردم که یکهو دیدم توی فرودگاه نشسته‌ام روی ردیف صندلی‌های فلزی و چشم دوخته‌ام به تابلو پرواز. ایلیا رفته بود کارت پروازش را بگیرد و من موبایلم را دست گرفتم و دوباره فیلم پنجمین سالگرد ازدواجمان را نگاه کردم. نسترن دوربین را دست گرفته بود و به من می‌گفت: «بیا یه قولی به هم بدیم.»

ایلیا پرید وسط حرفمان که من هم می‌خواهم قول بدهم. نسترن دوربین را گذاشت روی عسلی، و ما همان‌طور که نصفه نیمه در تصویر دیده می‌شدیم مثل یک حلقه ایستادیم و انگشت‌های کوچکمان را در هم گره کردیم و نسترن گفت: «ما هیچ‌وقت همدیگه ‌رو تنها نمی‌ذاریم.»

ایلیا خندید و من و نسترن را مجبور کرد دور بچرخیم و داد بزنیم: «ما هیچ‌وقت همدیگه رو تنها نمی‌ذاریم. همدیگه رو تنها نمی‌ذاریم.»

کاش همان فیلم را به ایلیا نشان می‌دادم. شاید یادش می‌افتاد چه قولی به هم داده‌ایم. تصویر را روی صورت نسترن نگاه داشتم. می‌خندید و من قلبم از اینکه ایلیا با کارت پرواز به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود تندتر می‌زد. نشست روی صندلی کنار من و تبلتش را دست گرفت. گفتم: «کاش می‌شد یه ترم رفتنتو عقب می‌نداختی.»

انگار اصلاً حرفم را نشنید. پاکت رنگ و رو رفته‌ای را که همراه ‌آورده بودم، گذاشتم روی تبلتش. مدارک تولدش بود و دستبند نوزادی که اسم و فامیل نسترن روی آن نوشته شده بود. نسترن چند روز قبل از مردنش از من قول گرفت موقع دامادیِ‌ ایلیا آنها را به او بدهم و یا وقتی مطمئن بودم دیگر او را نمی‌بینم. پاکت را باز کرد و نگاهی به آن انداخت، دستش را گذاشت روی شانه‌ام. گفت: «خوب غافلگیرم کردی.»

گفتم: «کاش می‌شد ترم اولو مرخصی می‌گرفتی؟»

دستش را از روی شانه‌ام برداشت. «چند بار بهتون گفتم. من بهشون ایمیل زدم. گفتن باید ترم اولو حتماً باشم. قانونشونه، می‌گین چی کار کنم؟»

گفتم: «نمی‌شد بری یه دانشگاه دیگه!»

‌پرید وسط حرفم. «باز رفتین سراغ حرف‌های خودتون. آخرش که چی؟ من که نمی‌تونم هر روز کنارتون باشم.»

گفتم: «لااقل اگه مریض شدم اینجایی!»

صورتش درهم رفت. «یعنی من نرم دنبال درس و دانشگاه که شاید شما یه روز مریض شدی!»

‌خندید. «شما که افتخارتون اینه تو این چند سال ده بارم دکتر نرفتین!»

گفتم: «ولی حالم که بد شده!»

به تابلو پرواز نگاه ‌کرد. باید می‌رفت. پاهایم کرخت شده بود. ایلیا را هیچ‌وقت نخواهم دید. همان‌طور که نسترن را نخواهم دید. نگاهش کردم. دست انداخت دور گردنم و مرا در آغوش گرفت و با یک بوسه‌ روی گونه‌هایم رفت. سرم را به پشتی آهنی صندلی تکیه دادم. خیره شدم به سقف سالن انتظار که چقدر بالاتر از من بود. دکتر گفته بود چون زود دنیا آمده، احتمال از دست رفتنش هست. یک ماه توی دستگاه مانده بود و من و نسترن هر روز توی بیمارستان کنار دستگاه می‌نشستیم و هیکل نحیفش را نگاه می‌کردیم. به نسترن ‌گفتم یعنی می‌شود یک روز بیاید که وزنش بشود سه کیلو و لوله‌های توی بینی‌اش را در آورند و سِرُم کف پایش را بیرون بکشند. نسترن دلداری‌ می‌داد که بالاخره او هم برای خودش مردی می‌شود. یک روز هم می‌آید ما را تنها می‌گذارد و دست آخر چه بخواهیم چه نخواهیم یکی از ما در تنهایی خواهد مُرد.

نسترن همیشه راست می‌گفت.

۱۰ خرداد ۱۳۹۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۸
ارسال دیدگاه