آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ناگزیر (حسین مفید)

ناگزیر (حسین مفید)

حسین مفید مرد همان‌طور که چشمش به پسربچه بود که روی سم‌های کوچکش جست می‌زد تا به بادکنک قرمز چسب‌شده روی دیوار دست بزند، عرق روی پیشانیش را با دستمال ابریشمی پاک کرد و ادامه داد: «ما تمام این پنج سال رو هم منتظر موندیم، نه این‌که منتظر معجزه باشیم که خود به خود خوب […]

ناگزیر (حسین مفید)

حسین مفید

مرد همان‌طور که چشمش به پسربچه بود که روی سم‌های کوچکش جست می‌زد تا به بادکنک قرمز چسب‌شده روی دیوار دست بزند، عرق روی پیشانیش را با دستمال ابریشمی پاک کرد و ادامه داد: «ما تمام این پنج سال رو هم منتظر موندیم، نه این‌که منتظر معجزه باشیم که خود به خود خوب بشه و مثلا سم‌هاش بیفتند و به جاشون پا سبز بشه. می‌فهمید چی می‌گم که… تمام درمانهای دیگه رو امتحان کردیم… دوبار تا حالا سم‌هاش رو با جراحی برداشتیم و دی‌ان‌آ‌درمانی کردیم ولی دوباره به جای پا سم دراومد… خب این عمل خطرداره ما هم دلمون نمیومد… ولی حالا فکر کردیم به هر حال کاریه که باید بشه، شمام موافقین؟»

به زنش نگاه کردم که یک دستمال ابریشمی همرنگ شوهرش دستش گرفته بود و با ظرافت اشک‌های پی‌در‌پی‌اش را از زیر مژه‌های پایینش با دستمال می‌گرفت. گفتم: «شما چی فکر می‌کنید خانم؟ شما هم موافق برداشتن یک نیم‌کره از مغز پسرتون برای رشد پا به جای سم هستید؟ ببینید من می‌خوام مطمئن بشم که شما همه چیز رو در مورد این عمل می‌دونید و آگاهانه تصمیم می‌گیرید.»

زن که سرش را پایین انداخته بود قطره اشک دیگری را از زیر چشمش گرفت و گفت: «آقای دکتر ما فکرهامون رو کردیم. شوهرم می‌گه اگه الان نتونیم عمل رو انجام بدیم دیگه هیچ وقت نمی‌شه انجامش داد… اون وقت بچه رو باید بدیم بهزیستی… می‌دونید دیگه… این بچه با سم بزرگ می‌شه… می‌شه یه آدم سم‌دار… فکر کنید تو طبقه ما یه آدم سم‌دار چقدر می‌تونه مسئله‌ساز باشه…»

شوهرش حرف او را قطع کرد و گفت: «اصلا شما فکر کنید، یه لحظه فکر کنید ببینید چه فاجعه‌ای می‌شه. من بانکدارم، خانمم توی بورس تحلیلگر ارشد سهامه، پدر من و پدر خانمم بانکدارن، مادر خانمم وکیله. فکر کنید یه آدم سم‌دار چه شغل آبرومندی می‌تونه به دست بیاره. یعنی پر پرش می‌خواد باغبون یا نامه‌رسونی چیزی بشه دیگه؟»

من سر تراشیده‌ام را خاراندم و روی صندلی‌ام قدری جا‌به‌جا شدم. نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم: «ببینید، من می‌دونم که قانون این حق رو به شما می‌ده که تصمیم بگیرید فرزندتون چون تا پنج سالگی با روش‌های متداول خوب نشده یا یک نیم‌کره از مغزش را بردارید و یا بچه را به بهزیستی واگذار کنید. این قانونه و من هم اینجا نشستم که بر انجام همین قانون نظارت کنم، اما ریسک مرگ در این عمل پنجاه پنجاهه! شما از طبقه‌ای هستید که آدم‌های سم‌دار، درسته، تعدادشون خیلی کمه اما به هر حال معدودی بینتون هست و از قضا بسیار هم موفق و خوشنام هستن. چرا اجازه نمی‌دید این بچه روند طبیعی رشدش رو طی کنه؟ شاید با تربیت و مراقبت صحیح جز اون تعداد سم‌دار‌های موفق شد؟»

سکوت  اتاق را فقط صدای برخورد سم‌های کوچک پسر بچه می‌شکست که مصرانه می‌پرید و دستش را به بادکنک قرمزی که به دیوار چسب کرده بودم می‌زد. مرد روی مبل چرمی جا به جا شد و عرق را از پیشانیش پاک کرد. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما صدایی از دهانش بیرون نیامد. نگاه‌هایمان برای لحظه‌ای در هم گره خورد. مکثی کرد و انگار چیزی یادش افتاده باشد نگاهی به زنش کرد و گفت: «ببخشید من برم یک لیوان آب بخورم و برگردم. پسرم، بیا. بیا با هم بریم آب بخوریم» و دست پسر بچه که همچنان انگار روی فنر بالا و پایین می‌پرید را گرفت و با خود از اتاق بیرون برد.

رو به زن کردم و گفتم: «خانم این بچه، بچه خودتونه دیگه به فرزندی که قبولش نکردین؟»

زن برای اولین بار از زمانی که وارد مطب شده بودند به چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «معلومه که بچه خودمونه آقای دکتر! من تو همین بیمارستان وضع حمل کردم. منظورتون چیه؟»

گفتم: «آخه بین طبقه اجتماعی شما رایجه که به خاطر مشکلات بارداری و زایمان یا فرزندخوانده داشته باشن و یا از رحم اجاره‌ای استفاده کنن، به فکرم رسید اگر این موارد باشه به رضایت افراد دیگه‌ای هم از لحاظ قانونی احتیاج دارید.»

زن گفت: «نه، ما به رضایت هیچ شخص دیگری احتیاج نداریم.» مکثی کرد و سرش را به زیر انداخت و ادامه داد: «همین‌طور که توی اوراق هم مشخصه، شما سومین پزشک مشاور هستید و اگر تایید کنید ما می‌تونیم بریم وقت عمل بگیریم.»

گفتم: «اگر تایید نکنم چی؟ اونوقت بچه را می‌سپرید به بهزیستی؟»

همانطور که سرش پایین بود پاسخ داد: «همسرم یک وکیل خبره می‌شناسه. اون بهش گفته که اگه شما مخالفت کنید، ما می‌تونیم اعتراض کنیم و اون وقت می‌تونیم دوباره تقاضای تایید هیات سه نفره بدیم.» مکثی کرد و سرش را بالا آورد و مستقیم توی چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «همسرم دلش نمی‌خواد بچه‌مون بره بهزیستی. می‌گه دون شأن طبقاتی ماست که بچه‌ای از خون ما بره بهزیستی. شما حتماً متوجهین. ما چاره دیگه‌ای نداریم. ازتون خواهش می‌کنم کارمون رو از این که هست سخت‌تر نکنید. ما دوستش داریم. فقط نمی‌خواییم بدبخت و فقیر و بدون آینده باشه و مایه شرم ما و خودش بشه.» و طوری زد زیر گریه که تکان شانه‌هایش باعث می‌شد گردنبند مملو از الماس روی قفسه سینه‌اش به نوسان بیفتد و در برخورد با یاقوت‌های دوخته‌شده روی لباسش صدای خفیفی ایجاد کند.

از پنجره بیرون را نگاه کردم. از جایی که نشسته بودم جز آسمان ابری که به کوه‌ها منتهی می‌شد چیزی معلوم نبود. صفحه سوم پرونده را باز کردم و زیر امضای دو پزشک دیگر، جایی که نوشته بود پزشک معتمد سوم، اسمم را نوشتم و امضا کردم و مهر زدم و پرونده را بستم.

گفتم: «خانم، بفرمایید.» و پرونده را به سمت زن دراز کردم.

زن بلند شد، میز عسلی را دور زد و آمد پرونده را از من که پشت میزم نشسته بودم گرفت و با چشمان اشک‌آلودش به من نگاهی انداخت که لابد نشانه تشکر بود و پس از چند ثانیه بی هیچ حرفی از مطبم بیرون رفت.

بلند شدم و رفتم پای پنجره و خیابان را با انبوه ماشین‌ها و عابرانش نگاه کردم. خم شدم و از لای سم راستم ریگی را که از صبح لای دو لته سم‌ام گیر کرده بود بیرون کشیدم و انداختم توی گلدان کنار پنجره. منشی در را باز کرد و پرسید: «نفر بعدی را بفرستم داخل؟»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۳
ارسال دیدگاه