آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ملک برغان (مهدیه نیک سرشت)

ملک برغان (مهدیه نیک سرشت)

مهدیه نیک سرشت: از وقتی که جن و پری آمدند و ملک برغان را فروختند من و مادر به چه کنم چه کنم افتادیم که جواب مسعود را چه بدهیم. آخر هفته مسعود برای تعطیلات تابستانی می‌آید ایران. تصور حالش وقتی بفهمد خانه‌ای در کار نیست و من و مادر هم دل به تصمیم جن […]

ملک برغان (مهدیه نیک سرشت)

مهدیه نیک سرشت:

از وقتی که جن و پری آمدند و ملک برغان را فروختند من و مادر به چه کنم چه کنم افتادیم که جواب مسعود را چه بدهیم. آخر هفته مسعود برای تعطیلات تابستانی می‌آید ایران. تصور حالش وقتی بفهمد خانه‌ای در کار نیست و من و مادر هم دل به تصمیم جن و پری داده‌ایم سخت است.

جن و پری همان آرش و سیمین، برادر و خواهر من‌اند. هنوز آقاجان کفنش خشک نشده بود که آمدند اینجا و با هوچی‌گری ادعای سهم کردند. یک روز وقت دادند که بنشینیم وصیت‌نامه آقاجان را بخوانیم. بعد هم عایدی خود را از طریق وکلای از پیش آماده‌شان قانونی کردند و سهمشان را گرفتند. من و مادر هم روانه خانه آپارتمانی شدیم.

خانه برغان را آقاجان خشت به خشت با دست‌های خودش بالا برده بود. من آن روزها هنوز دنیا نیامده بودم اما مادر می‌گوید آقاجانت خودش به تنهایی دیوارها را بالا کشید. تیغه‌ها  را که می‌کشید از من می‌پرسید عفت سادات چند تا اتاق خواب برای بچه‌ها دربیاورم؟ همیشه به اینجای حرف که می‌رسد لپهاش گل می‌اندازد. می‌پرسم تو چه می‌گفتی؟ آقاجانت بچه خیلی دوست داشت. می‌گفت کاش آدم وقتی پیر می‌شود یک سفره بیندازند از این اتاق شروع شود، تهش برسد به آن اتاق. دور تا دور سفره را نوه و نتیجه پر کنند و هی نق بزنند.

دیوارهای خانه کوتاه و کاه‌گلی بود. از دهلیز که وارد حیاط می‌شدی دور تا دورر حیاط اتاق بود. مقابل دهلیز خانه اصلی به چشم می‌خورد با پنجره‌های سرتاسری و پرده‌های تور سفید و فرش لاکی. بچه که بودم باغچه‌ها خیلی سبز نبودند. آقاجان با دست‌های خودش توی باغچه درخت انگور کاشت. یک روز پای دیوارها بذر پیچ امین‌الدوله ریخت و چند سال بعد شاخه‌هاش را از کنگره‌های سر دیوار هرس می‌کرد. من از سرکوچه بوی شکوفه‌هاش به مشامم می‌رسید.

هر کدام‌مان یک اتاق داشتیم. ما دخترها خوابیدن‌مان را نوبتی کرده بودیم. شبهای زوج سیمین به اتاق من می‌آمد. شبهای فرد من می‌رفتم. پسرها اینطور نبودند. هر کس توی اتاق خودش می‌خوابید. جمعه شب‌ها هم دسته‌جمعی روی پشت بام می‌خوابیدیم. مادر نمی‌آمد. می‌گفت سر و کله آدم را مرد نامحرم می‌بیند. آقاجانم با عرق‌گیر می‌نشست و قلیان می‌کشید.

بزرگتر که شدیم مسعود زن گرفت و با شیرین آمدند اتاق بزرگ کنج حیاط را برداشتند. شیرین جهازش را همان جا چید. مسعود برزگتر از همه ماست. دوزاده سال، یعنی تا همین دو سال پیش که کارهای اقامتشان در فرانسه هنوز جور نشده بود با شیرین در همان اتاق زندگی می‌کردند و دوازده سال تمام بر سر رفتن یا نرفتن‌شان دعوا کردند. آخر هم زور شیرین چربید و با مسعود رفت. ما هم از جیغ و داد هر شبشان راحت شدیم. شیرین می‌گفت «آزادی» و مسعود می‌گفت مگر آزادی بیشتر از این است که بگذارد شیرین درس بخواند و کار کند و بچه نیاورد؟ تازه هر شب هم غذا را سر سفره ما بخورند و هنوز لقمه آخر را قورت نداده راهشان را بکشند و بروند.

آرش با سهمی که از فروختن خانه گرفت نتوانست دخترش را برای ادامه تحصیل به کانادا بفرستد چون بچه‌های او مثل پدرشان هیچ کاری را درست انجام نمی‌دهند. پول توی دست و بالشان خرج شد. دست و بالشان به کم نمی‌رود. ماحصل ولخرجی‌هاشان شد یک باغچه نزدیک همان ملک برغان که سندش گیر شهرداری است.

سیمین هیچ وقت حال انجام دادن هیچ کاری را ندارد. ما را آواره کرد که پولش را بگیرد؛ حالا پول را برده و سهام خریده است. بر سر سود و زیان سهام اعصابی برای خودش درست کرده است که باید دید تا باور کرد. دائم دستگاه فشار و آبغوره و نمک کنارش است.

ما مانده‌ایم و یک خانه آپارتمانی همان نزدیکی‌های ملک برغان و دلی که هر لحظه از صدای تلفن به تاپ تاپ می‌افتد که مبادا مسعود باشد. از آن خانه خط تلفنش را با خودمان آوردیم و خاطره‌هامان را. مسعود خبر ندارد خانه را فروخته‌ایم. سال برود ماه بیاید زنگی نمی‌زند. همان روز که فهمید آقاجان تمام کرد، با سکوت چند ثانیه‌ای‌اش پشت تلفن ابراز تاسفی کرد و باز یادش رفت خواهر و مادری هم دارد.

سیمین و آرش زیر پای مادر نشستند و گفتند نباید عقلمان را فدای احساس و خاطره‌ها بکنیم. آه و ناله کردند. گفتند اگر مسعود بفهمد جلوی همه چیز را می‌گیرد. مادر هم راضی شد و نطق مرا هم بستند که صلاح این است. سهم مسعود را با وکالتی که به آرش داده بود فروختیم و کنار گذاشتیم. برادرکشی که می‌گویند همین است. ملک برغان کجا و شندرغاز پولی که دست هر کداممان را گرفت و نه به درد این دنیا می‌خورد و نه آن دنیا کجا؟

آن روزها که آقاجان هنوز نفسی داشت همه‌مان را جمع کرد و گفت عین بچه آدم بگویید هر کدامتان چقدر بگیرید به جان هم نمی‌افتید؟ ما هم مثل گریه‌کن‌های سر خاک گفتیم «پول؟ چه پولی آقاجان؟ خدا سایه‌تان را کم نکند. نفس شما بیشتر از این‌ها می‌ارزد تصدقتان برویم». سر آخر هم جن و پری مقر نیامدند دردشان چقدر است. آقاجان به خیالش که اولاد صالحی دارد گفت هر گلی زدید به سر خودتان زدید فقط خانه را نفروشید مادرتان آواره نشود. فکر می‌کرد ما هنوز آن قدر قابل اعتماد هستیم که نیازی به سند و بنچاق نوشتن نباشد. قرار شد حیاط را از نو گلکاری کنیم. معمار بیاوریم داخل خانه را بازسازی کند و رنگی به زندگی بزنیم اما همه‌اش حرف باطل بود.

آقاجان مغازه هم داشت اما فروختنش به راحتی خانه نبود. خانه دنیای من و مادر و مسعود از همه جا بی خبر بود. زورمان به جن و پری نچربید. مادر مغلوب زبانشان شد.

***

این خانه صد متری مثل آن ملک پانصد متری برغان نیست که وقتی تلفن زنگ می‌خورد از بس دیر به آن برسی قطع شود. اینجا همیشه همه چیز دم دست است. این جا حتی افکار آدم‌ها به هم نزدیکتر است. روی تلفن کد لیون افتاده است. گوشی را برمی‌دارم و با دست لرزان روی گوشم می‌گذارم. منتظر می‌مانم مسعود شروع کند به احوال‌پرسی کردن. دوست دارم مثل روزهایی که خُلقش گشاده است بگوید «سیما برو هنری حرفه‌ای یاد بگیر دختر. ماندی خانه که شوهرت بدهند؟ می‌خواهی مثل مادر پیر که شدی صبح تا شب تسبیح بگردانی و الهی العفو بگویی؟ از من می‌شنوی برو فرانسوی یاد بگیر. کارهات را درست می‌کنم بیا این جا آزاد باش. تو آن جا اصلا تصویری از آزادی داری دختر؟ شبیه خانم جان شده‌ای»؛ اما این بار ساکت است.

انگار چیزی از توی سینه‌ام خالی می‌شود و به پایین می‌ریزد. خدا خدا می‌کنم قبل از من با سیمین یا آرش صحبت کرده باشد و قال قضیه را کنده باشند. سلام می‌کنم. در نظرم دارد آن سوی خط تند تند چای هم می‌زند. صدای تیلیک تیلیک قاشق می‌آید. چیزی را هورت می‌کشد و سلامم را جواب می‌دهد؛ خیلی افتاده و سنگین. مطمئن می‌شوم بو برده است. حال مادر را می‌پرسد. حال خودم را به زور. حال شیرین را می‌پرسم و دو کلمه‌ای جواب می‌دهد. انگار برای انجام وظیفه بعد از این چند ماه زنگ زده است. هنوز حرف‌مان شروع نشده که می‌گوید «زنگ زده بودم حالتان را بپرسم. کاری نداری؟ سلام به خانم جان برسان». دلم می‌خواهد بیشتر حرف بزند. اصلا داد بزند. دلم می‌خواهد هر چه هست همین حالا تمام شود اما دیگر خداحافظی کرده است.

آقاجان این آخرها هذیان می‌گفت. مادرش را صدا می‌زد. طاق باز می‌خوابید. دست‌هاش را کمی بالا می‌برد و می‌گرفت‌شان سمت آسمان. بعد چنان رها می‌شدند روی تخت که انگار از همان آسمان رانده می‌شد. مادر کنارش می‌نشست و به جاش الهی العفو می‌گفت. هر ذکری بلد بود می‌گفت. همسایه از نجف آب زمزم آورده بود. مادر روش دعا می‌خواند و به حلق آقاجان می‌ریخت. مثل یک تکه گوشت روی تخت افتاده بود. سرش را تکان تکان می‌داد و یک مرتبه دست و پاش توی خواب می‌پرید. انگار که بخواهد حرف بزند اما زبانش را بسته باشند. مادر می‌گفت جان به سر شده است. آن روزها جن و پری درگیری‌های خودشان را داشتند. من شست پا و چشم‌های آقاجان را بستم و براش قرآن می‌خواندم. بی‌نماز را توی اتاق راه نمی‌دادیم. مادر می‌گفت الرحمن بخوان بلکه راحت جان بدهد خلاص شود. وقتی نفس آخر را کشید همه این جا صف کشیدند؛ یکی برای سهم، آن یکی برای زرشک پلو با مرغ سوم و هفتم.

خانه که خالی شد تازه من و مادر فهمیدیم چقدر بی‌کس شده‌ایم اما به روی هم نمی‌آوردیم. همان آقاجان نیمه‌جان کس و کارمان بود. مادر هنوز الهی العفو می‌گفت؛ انگار از مرگ خودش هم ترسیده باشد. آرش و سیمین پاشنه در را از جا کندند تا آخر سر رفتیم محضر و امضا کردیم و همه چیز ظاهرا ختم به خیر شد.

روزها که می‌گذرد من و مادر تنهاتر می‌شویم. مادر می‌گوید سیما باید کاری بکنی. باید زنگ بزنی به مسعود و همه چیز را بگویی. بگو ما زن‌ها چیزی نصیبمان نشد. بگو شما دخترها یک سوم دارید. مادر که بعد از عمری بشور و بساب یک هشتم نصیبش شد تازه آن هم مفت چنگ شما. بگو بیشترش سهم تو و آرش شد. فقط به جان هم نیفتید. مادر می‌گوید وظیفه من است که گند بقیه را پاک کنم. «فقط یک جوری نگو عصبی شود. اصلا بگو ما هیچ کاره‌ایم. تو می‌دانی و آرش و سیمین.»

تلفن را بر می‌دارم. شیرین می‌گفت آزادی می‌خواهد. داد می‌زد می‌گفت دوست دارم با خواهرم هرچقدر که می‌خواهم حرف بزنم. راه دور است و دلتنگی‌اش دیگر. مگر پول تلفن را تو می‌دهی که به تیریج قبایت بر می‌خورد؟ کار می‌کنم که نان‌خور تو نباشم الدنگ. شیرین چطور با خواهرش آن قدر راحت تلفنی صحبت می‌کرد؟ پس چرا مسعود دستش به تلفن نمی‌رود زنگی به ما بزند؟ چرا من هر دفعه باید صد بار شماره مسعود را بگیرم تا یک بار جوابم را بدهد؟ شیرین جان آدم چطور می‌تواند از راه «آزادی» راحت با خارج صحبت کند؟ تلفن زدن هم ربطی به آزادی دارد؟

مسعود گوشی را برمی دارد. باز هم سرد و عبوس است. وقتی بلبل‌زبانی نمی‌کند می‌شود فهمید حالش بد است. سلام می‌کنم. شروع می‌کنم حال و احوال پرسیدن. صبر می‌کند تا بپرسم و جواب دهد. چیزی نمی‌گوید. آب دهانم را قورت می‌دهم. نفس می‌گیرم که حرفم را شروع کنم. یک مرتبه می‌گوید سیما کسی پیشت هست؟ مادر جان چشم‌هاش را ریز کرده است روی صفحه تلویزیون و دارد به اخبار گوش می‌دهد. می‌گویم نه. می‌گوید هر چه می‌گویم فقط گوش کن. به آرش بگو دنبال کارهای انحصار وراثت باشد. فعلا نمی‌توانم بیایم آن جا. بگو برای تو و مادر یک خانه بگیرد. سهم سیمین را هم بدهد دستش. هر چه ماند بین من و خودش نصف کند. پول را بفرستد بیاید.

قلبم کند می‌زند. دهانم خشک شده است. انگار سرم خالی شده و هر چه توش بوده پیش چشمانم می‌چرخد. می‌پرسم نمی‌آیی؟ صداش را محکم می‌کند. تصویرش وقتی این پا آن پا می‌کند و نگاهش را می‌گرداند تا از جواب دادن طفره برود پیش چشمم می‌آید. می‌گوید درگیر کارهای طلاقمان هستیم. حالا بعدا بهت می‌گویم. پیغامم را به آرش برسان. هر چه تماس می‌گیرم جوابم را نمی‌دهد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه