آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مرتیکه (آزاده کفاشی)

مرتیکه (آزاده کفاشی)

آزاده کفاشی ببین خانوم، اگه تو هم پاشدی اومدی اینجا که بگی من چقدر احمقم، پاشو برو پی کارت که اصلا حوصله‌تو ندارم. همین پیش پای شما مامانم و اون شوهرش اومده بودن مثلا ملاقاتم. یه‌بند به جونم غر زدن که آبروشونو بردم. اصلا از این مرتیکه خوشم نمی‌یاد. از همون چهار سال پیش که […]

مرتیکه (آزاده کفاشی)

آزاده کفاشی

ببین خانوم، اگه تو هم پاشدی اومدی اینجا که بگی من چقدر احمقم، پاشو برو پی کارت که اصلا حوصله‌تو ندارم. همین پیش پای شما مامانم و اون شوهرش اومده بودن مثلا ملاقاتم. یه‌بند به جونم غر زدن که آبروشونو بردم. اصلا از این مرتیکه خوشم نمی‌یاد. از همون چهار سال پیش که مامانم باهاش عروسی کرد تا اومدم بهش بگم بابا، گفت من بابای تو نیستم‌ها. به من بگو آقا سعید. می‌دونی چیه؟ از نظر من همه شماها احمقین. با این زندگیای مسخره‌تون. آره، من دلم می‌خواست یه کاری بکنم. باید یه کاری می‌کردم. حالا هم بگین گوشی من رو بهم بدن دیگه کاری با کسی ندارم. اگه این مرتیکه کلید اتاقم را بر نداشته بود قایم کنه و در اتاقم رو قفل می‌کردم که الان اینجا نبودم. تازه آقا شاکی هم هست که آبروشونو بردم. به جای اینکه وایسی اونجا به من زل بزنی، یه کم پشت تختمو بده بالا. این پرستارا که با صد من افاده هی میان و می‌رن به آدم محل هم نمی‌ذارن. به دکترم هم هر چی می‌گم درد دارم اصن انگار نه انگار که من آدمم اینجا افتادم. آها! یه کم بیشتر. گردنم خرد شد. یواشتر. ببینم اصلا شما اینستا دارین؟ یه چند روزه دارم التماس می‌کنم گوشیمو بهم بدن. هی می‌گن مشاورت باید اجازه بده. نفهمیدیم از کی مشاوردار شدیم؟ حالا شما اگه اینستا دارین برین صفحه این دوستم مه‌گل رو چک کنین ببین چه خبره. اون بابا مامان داره ما هم داریم. اتفاقا همین چند دقیقه پیش اومده بود ملاقاتم. حتما دیدینش. همون که یه پالتوی قرمز کوتاه پوشیده بود. خیلی با معرفته. الان تو کلاس جلو من می‌شینه. خیلی هم باحاله. هم خودش هم مامانش. فکرشو بکن یه عکس‌های محشری میذاره اینستا. کلی ایده‌های خفن داره. ایده‌هایی که به عقل جن هم نمی‌رسه. می‌دونی یه بار چی‌کار کرده بود؟ شمال که رفته بودن، رفته رو شیروونیه خونه‌ای که اجاره کرده بودن. نه اینکه از تو خونه بره‌ها. از تو کوچه، از رو چراغ برق رفته بالا. تازه مامانش هم کمکش کرده. بعد با یه مونوپاد یه سلفی از خودش گرفته. قشنگ رفته رو شیروونی‌ها! باورت نمی‌شه. برو عکسشو ببین. هزار نفری لایکش کرده بودن. مامانش خیلی هم جوونه. فقط هفده سال باهاش اختلاف سنی داره. من چی؟ فکر کردی مامان من این حرفا حالیش می‌شه؟ از وقتی حالم جا اومده عین این پیرزنا می‌یاد می‌شینه بالای سرم هی نک و نال می‌کنه که این چه کاری بود کردی؟ هی میگه من این همه زحمتتو کشیدم. آخه شما بگو! این مامان ما چه هنری کرده که هی منت‌شو می‌ذاره سرمون. یه شام و ناهاره که همه مامانا درست می‌کنن می‌دن بچه‌هاشون کوفت کنن. دیگه چی کار کرده واسه من؟ می‌دونی چی بیشتر از همه حرصمو در می‌یاره؟ اینکه هی آبرو آبرو می‌کنه. اینم اون مرتیکه بی‌آبرو انداخته تو دهنش. پس آبروی من چی. هی صد بار بهش گفتم تو اون فرم کوفتی مدرسه لازم نیست همه چی رو راست و حسینی بنویسی. حالا لازمه همه بدونن بابای من آدم کشته و شوهر تو بابام نیست. خب فامیلی‌مون فرق می‌کنه که بکنه. دیگه چرا می‌گی بابام واسه چی سرش رفته بالای دار. تو هم که اسم خودتو گذاشتی مشاور، یکی هستی لنگه این مدیر و ناظما. یه پدری از من درآوردن. تا یه شیشه می‌شکنه می‌یان سراغ من. بساطی دارم من به خدا. یه بار سیم‌های برق مدرسه اتصالی کرده بود. طبقه چهارم مدرسه‌مون یه خرپشتک هست که از اونجا راه داره به پشت‌بوم. اونجا. سیم‌ها اتصالی کرده بود و آتیش گرفته بود. انداختنش گردن ما. خانم معتمدی پاشو کرده بود تو یه کفش که این دختره می‌خواسته مدرسه رو آتیش بزنه. دو تا از بچه‌های سال بالایی هم، که کلاسشون طبقه سومه، راپورت داده بودن که من و زهره و مینا رو دیدن که داشتیم از پله‌های طبقه چهارم می‌دویدیم پایین و بعد از اون بوده که بوی دود رو شنیدن. مزخرف می‌گفتن نامردا. حالا قضیه چی بود. معلم حرفه‌و‌فن‌مون تو کارگاه بود. کارگاه هم طبقه چهارمه. تصادفی کلید کارگاه هم روش بود. ما در رو روش قفل کردیم. بعد که شروع کرد به سر و صدا کردن، من رفتم موبایلم رو آوردم و از داد و بیدادش فیلم گرفتم. خیلی مسخره بود. بعد هم زنگ خورد و با عجله پله‌ها رو رفتیم پایین. سر کلاس تاریخ بودیم که صدامون کردن و بردنمون دفتر مدیر. خانم مدیرمون خانوم ابطحی بود و ناظم‌مون خانوم معتمدی. تهدیدمون کردن که پلیس خبر می‌کنن. زهره و مینای خر هم فقط زارزار گریه می‌کردن و اصلا صداشون درنمی‌یومد که یه کلمه حرف بزنن. به هق‌هق افتاده بودن. هر چی هم من می‌گفتم کار ما نبوده و قضیه کارگاه رو می‌گفتم، می‌گفتن تو خفه شو. همش زیر سر توئه. آخرش یه وضعی شد. بابا مامانامون رو خبر کردن. بابا مامان زهره و مینا که از من شاکی شدن که هر چی هست زیر سر این دختره است. می‌گفتن کلاس دختر ما رو از کلاس این جدا کنین. بابای زهره که نه گذاشت نه برداشت گفت اینو اخراجش کنین. اینا هیچی. مامان خودمو بگو. تا اومد نشست گریه و زاری که هر چه شرارته از اون پدر نابکارش به این به ارث رسیده. می‌گین من چی‌کار کنم. ناله می‌کرد که شوهرم یه بند می‌گه من چرا باید دختر اون قاتلو نگه دارم. بفرستش بره پیش فامیل باباش. منم نمی‌خوام خب. بچه‌مه. می‌خوام پیش خود نگهش دارم. نمی‌دونین مامانم طوری زده بود صحرای کربلا که منو فرستادن بیرون. آخرش چی می‌خواستی بشه، یه تعهد کتبی ازمون گرفتن. ولی اون فیلمو که گذاشتم اینستا، پونصد تا لایک خورد. بعدش هم حسابی حال زهره و مینا رو گرفتم. اصلا محل‌شون نمی‌ذاشتم. کلی اومدن التماس کردن. جفتشون از این بچه ننرای درسخون بودن. از اینا که ننه بابا هر چی می‌خواستن واسشون جفت و جور می‌کردن. تازه با من یه‌خرده فقط یه‌خرده از اون حالت حال‌بهم‌زن بچه‌مثبتی اومدن بیرون. وای! اسم بچه‌مثبت اومد یاد این بچه‌های عموم افتادم. یکی از بدبختیای من اینان. اینقدر دلم می‌خواد برم خونه عموم از دست این مرتیکه راحت شم. اولش خیلی بهم کاری نداشت‌ها! ولی بعدش خیلی رفتارش عوض شد. منم بی اینکه به مامانم چیزی بگم محلش نمی‌ذاشتم. بیشتر وقتا که خونه بود، خودمو حبس می‌کردم تو اتاقم. اون عوضی هم از لجش هی به مامانم می‌گفت من دختر یکی دیگه رو نگه نمی‌دارم. اینو ببر بده به کس و کارش. منم اگه حتی یه دقیقه دلم باشه تو خونه این یارو بمونم. عقم می‌گیره ازش. یه وقت فکر نکنین یه قرون خرجم می‌کنه‌ها! تمام خرجمو از عموم می‌گیره. تازه این موبایلم عموم برام خریده. خیلی دوسش دارم، عمو محسنمو. خیلی مهربونه. البته گفته باشم، همون‌قدر که مهربونه همون‌قدر هم بی‌عرضه‌س. حریف زن و بچه‌اش نمی‌شه منو برداره ببره پیش خودش. زن‌عموم هی تو گوشش می‌خونه که این دختره می‌یاد بچه‌هامون رو از راه بدر می‌کنه. نمی‌دونین من چی می‌گم؟ دخترای عموم رو که می‌بینین افسردگی می‌گیرین. همه‌ش سرشون تو کتابه. لباس پوشیدنشون هم مثل زنای ناصرالدین شاه می‌مونه. یه چیزی تو مایه‌های شلوار گل‌گلی و دامن شلیته. اینقدر داغون. ولی با وجود این که حالم ازشون بهم می‌خوره، حاضرم برم با اونا زندگی کنم تا سر سفره شام نگاه‌های اون مرتیکه رو تحمل کنم. مامانم هم اصلا تو این باغا نیست. حالا اینا رو براتون گفتم که بدونین اوضاع از چه قراره و کاری برام بکنین. چون من دیگه حاضر نیستم برگردم خونه اون مرتیکه. حوصله نک و نال مامانم رو هم ندارم. ببین می‌تونی با عموم حرف بزنی، زنشو راضی کنه. اون قضیه رو هم خودت هر جور که می‌دونی ماست‌مالیش کن. فقط یه بازی بود راستش. یه جور رو کم کنی. گفتم یه کاری کنم اینستا رو بترکونم. گوشیمو گذاشتم یه گوشه‌ی طاقچه، طوری که فیلم‌مو از تو آینه بگیره. یعنی هم از پشت تو فیلم بودم، هم از روبرو تو آینه، خیلی هنریِ هنری. بعد هم چراغ اتاقمو از قلابش درآوردم و به جاش طنابی که حلقه کرده بودم انداختم. یه صندلی هم گذاشتم اون وسط. بعد هم گذاشتم رو لایو اینستا. دیگه نفهمیدم چی شد. فقط صدای جیغ شنیدم. راستشو بخوای وقتی رفتم رو صندلی و طنابو انداختم گردنم، به هیچی فکر نمی‌کردم. اصن هیچی برام معنی نداشت. یه کاری بود که نقشه‌شو کشیده بودم می‌خواستم تمومش کنم، همین. فکرش چند روز بود افتاده بود تو سرم. اگه عملی‌اش نمی‌کردم نمی‌شد. حالا هم این همه با تعجب نگام نکن. بگو گوشیمو بهم بدن ببینم چندتا لایک خورده.

                                                                                                                                  آزاده کفاشی


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه