آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فیل در سالن دادگاه (مازیار صفدری)

فیل در سالن دادگاه (مازیار صفدری)

مازیار صفدری اولش مرد چیزی نگفت. فقط لنگ لنگان خودش را به نیمکت پلاستیکی آن طرف راهرو رساند و در حالی که یک پایش را با زحمت به جلو دراز می‌کرد، روی آن ولو شد. کمی بعدش زن هم ازهمان اتاق بیرون آمد و یک راست رفت و کنار مرد نشست. زیر لب پرسیدم: «شناختیش؟ […]

فیل در سالن دادگاه (مازیار صفدری)

مازیار صفدری

اولش مرد چیزی نگفت. فقط لنگ لنگان خودش را به نیمکت پلاستیکی آن طرف راهرو رساند و در حالی که یک پایش را با زحمت به جلو دراز می‌کرد، روی آن ولو شد. کمی بعدش زن هم ازهمان اتاق بیرون آمد و یک راست رفت و کنار مرد نشست. زیر لب پرسیدم: «شناختیش؟ پسره رو می‌گم.»

شانه‌هایش را بالا انداخت. با تعجب پرسیدم: «مگه فامیل‌تون نیست؟ پسر اون یارو تعمیرکاره‌ست. همون که همیشه اسمشو فراموش می‌کردیم.»

گفت: «اشتباه می‌کنی.»

«خودشه. اعتیاد دخلش رو آورده.»

بی‌حوصله گفت: «بی‌خیال، اون نیست.»

گفتم: «شک نکن که خودشه، اونم زنشه. خوشگله! نه؟»

اینطور وانمود کرد آنچه را که گفتم نشنیده است. در این یکی مهارت داشت. معمولا خوب می‌توانست خونسردی‌اش را حفظ کند. گرچه گاهی هم فقط این طور وانمود می‌کرد.

نشسته بودیم طرف دیگر سالن و در مورد مسائل مختلفی صحبت می‌کردیم. خرده بحث‌هایی تکراری که هرگز هیچکدام‌مان از ادامه دادنشان خسته نمی‌شدیم. چیزهایی در مورد مادرم و مادرش و یا در مورد آینده‌ی دخترمان که حالا دیگر سیزده سالش هم تمام شده بود و هر دونفرمان می‌دانستیم که باید بیشتر از قبل مراقبش باشیم. ناگهان زن فریاد زد: «تو شیادی! همه‌تون شیادین! یک مشت دلقک حق به جانب. نابودم کردی. می‌فهمی؟»

همۀ سالن داشتیم به آن دو نفر نگاه می‌کردیم. بعد زن کاملا به هم ریخت. یک نفس به مرد ناسزا می‌گفت، هر چند سعی داشت لابلای آن بد و بیراه‌ها ماجراهایی را هم تعریف کند. حدس می‌زدم که حضور همۀ ما را که در سالن نشسته بودیم، غنیمت می‌دانست. اما هر بار جمله‌اش را ناتمام می‌گذاشت و ماجرای جدیدی را پیش می‌کشید که آن هم بین هق‌هقش گم می‌شد. کاملا روشن بود که به آخر خط رسیده است. بعدش مرد هم طاقت نیاورد. رو کرد به دختر جوانی که طرفِ دیگر سالن نشسته بود و با لحن آمرانه‌ای بر سرش فریاد زد: «هی تو! شماره کفشت چنده؟»

دختر هاج و واج به مرد نگاه می‌کرد. بدجوری ترسیده بود. واقعاً نمی‌دانست چه بگوید. سئوال غافلگیرکننده‌ای بود. بی‌شک در موقعیت بدی گیر افتاده بود. یکباره مرد دیوانه‌وار فریاد کشید: «شماره پای این فیل چهل و چهاره. باورتون می‌شه؟ چهل و چهار!»

دقیقا بعد از آن بود که زن سیلی محکمی به مرد زد. واقعا زن درشت اندامی بود. همۀ سالن از رفتار عجیب آن دو نفر متاثر شده بودیم. اوضاعشان خراب‌تر از این حرف‌ها بود. اصلا نمی‌توانستند کاری برای خودشان بکنند، برای آرامش‌شان. همه‌مان سعی داشتیم وانمود کنیم که اصلاً حواسمان به آنها نیست. من زیرچشمی به کفش‌های همسرم نگاه کردم. این‌طور به نظرم آمد که پاهایش را پشت هم مخفی کرده است، اگر چه کاملاً ناخواسته‌ بود، اما اصلا دوست نداشتم متوجه نگاه من شده باشد. سرم را بالا آوردم. لبخند زدم و آرام زیر گوشش گفتم: «عجب نمایشی بود.»

به انتهای راهرو خیره بود و باز هم وانمود کرد که حرف مرا نشنیده است. بعدش درِ یکی از اتاق‌ها باز شد و دختر عینکی ریزنقشی اسم ما را صدا زد. کارها ساده‌تر از آنچه که انتظارش را داشتم تمام شد. حالا دیگر از عصر هم گذشته است و آخرین پرتوهای آفتاب حتی به لبه‌ی پنجره‌ی آشپزخانه هم نمی‌رسند. پیام می‌دهد که شام امشب را به عنوان آخرین شام زندگی مشترکمان به رستورانی برویم. گیج می‌شوم. پیام ساده‌ای است، سرد و کوتاه. کارهایی که مربوط به امشب است را در ذهنم مرور می‌کنم. جشنواره‌ی داستان دانش‌آموزی، جابه‌جا کردن کتاب‌های بنجل و خاک‌خورده‌ای که قرار است مجانی بین مردم پخش کنیم ـ چیزی شبیه اهدای کتاب ـ و هماهنگی با نویسنده‌ای که می‌خواهیم برایش مراسم جشن امضا برپا کنیم. اما چیزی در درونم می‌گوید باید کاری برای خودم انجام بدهم. کاری مانند ثبت یک خاطره‌ی رسمی. پیام می‌دهم: «حتماً.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۸
ارسال دیدگاه