آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » عمو فرهاد (نوری ایجادی)

عمو فرهاد (نوری ایجادی)

نوری ایجادی عمو فرهاد پیکرتراش بود. غیر از این کسی چیزی درباره‌اش نمی‌دانست. شاید چون در گذشته‌اش چیز چشمگیری پیدا نمی‌شد آن را از یاد برده بودیم. چه اهمیتی داشت پیش چه کسی آموزش دیده یا کارش را از چه سنی شروع کرده؟ مهم این بود که می‌توانست از دل هر تکه سنگی، چه کوچک […]

عمو فرهاد (نوری ایجادی)

نوری ایجادی

عمو فرهاد پیکرتراش بود. غیر از این کسی چیزی درباره‌اش نمی‌دانست. شاید چون در گذشته‌اش چیز چشمگیری پیدا نمی‌شد آن را از یاد برده بودیم. چه اهمیتی داشت پیش چه کسی آموزش دیده یا کارش را از چه سنی شروع کرده؟ مهم این بود که می‌توانست از دل هر تکه سنگی، چه کوچک چه بزرگ، فرشته‌ای بیرون بکشد و سر قبر عزیز از دست‌رفته‌ای بگذارد.

فرشته‌های عمو فرهاد هم‌شکل بودند. صورت‌شان گرد بود و لب‌های باریک‌شان با حالتی شبیه سوت زدن تراشیده شده بود. کمی به جلو خم بودند و به نظر می‌رسید با چشمان نیمه‌باز نوشته‌های روی قبر را با دقت می‌خوانند. در اندام‌شان هیچ نشانه‌ای نبود که بشود گفت دخترند یا پسر. ردای بلندی داشتند که تا مچ پاها را می‌پوشاند و با چین و شکن ملایمی به طرف عقب کشیده می‌شد. دو بال فرشته‌ها مثل پارچه توری بود و هر وقت آفتاب به کناره آسمان می‌رسید، قبرستان پر می‌شد از سایه بال فرشتگان. به همین دلیل بود که اسم مجسمه‌های عمو فرهاد را گذاشته بودیم فرشته رستگاری.

آنها که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید، پیش از مرگ مجسمه بزرگی برای سر قبرشان سفارش می‌دادند تا از همان اولین روز تدفین، سایه گسترده رستگاری بر مزارشان بیافتد. کسانی هم که پول درست و حسابی نداشتند منتظر می‌ماندند تا روزها و شاید ماه‌ها بعد از به خاک سپردن عزیزان‌شان، دست عمو فرهاد خالی شود و به رایگان فرشته کوچکی برای‌شان درست کند. فرشته‌ای ولو به اندازه یک انگشت سبابه یا شست.

البته همیشه همه چیز طبق سفارش پیش نمی‌رفت. عمو فرهاد به دست فرشته‌هایش اهمیت می‌داد و گاهی نقشی برای‌شان تعریف می‌کرد. یا بهتر است بگوییم کاری دست‌شان می‌داد. مثلا برای کودک هشت ساله‌‌ای که ربوده شد و جسدش را با سر و رویی خونین در جنگل پیدا کردند، بالشی ساخت که در دستان مجسمه فشرده و مچاله شده بود.

یا وقتی خانواده‌ سوخته‌ای را در یک گور دفن کردند و فقط نام خانوادگی‌شان بر سنگ حک شد، عمو فرهاد لوحی به دست فرشته داد که اسم تمام اعضای خانواده، به ترتیب سن، روی آن دیده می‌شد. شاید به یاد ماندنی‌ترین یا ظریف‌ترین چیزی که این پیکرتراش ساخت دسته گلی سفید بود که در دستان فرشته کوچکی پرپر می‌شد. این مجسمه بر مزار تازه عروسی گذاشته شد که بی‌دلیل مُرد و سایه رستگاری‌اش بزرگ‌تر از اندازه یک کف دست نبود.

در این میان عمو فرهاد فقط یک بار پیکره دو انسان را تراشید. درست معلوم نیست چه کسی سفارش این مجسمه‌ها را داد. ولی هر که بود دو تکه مرمر یک‌پارچه به ارتفاع یک متر و هفتاد و سه سانتیمتر جلوی کارگاه مجسمه گذاشت تا بیست و هشت روز بعد پیکره‌های یک زن و یک مرد را تحویل بگیرد.

بیست و هشت روز گذشت و هیچ کسی در شهر نمُرد. عمو فرهاد با خیال راحت هر چه هنر داشت به پای این دو تکه مرمر ریخت. زنی ساخت که لباس ساده و بی‌آستین به تن داشت. موهای فری بلند صورتش را پوشانده بود و با دست چپ طوری دامن چین‌دارش را گرفته بود که می‌شد گفت آن را در برابر باد محافظت می‌کند.

به همان ارتفاع مردی ساخت که لباسش با تکه‌هایی شبیه فولاد تزیین شده بود و بر شانه‌اش شالی بلند دیده می‌شد. دست‌های مرد پشت کمرش در هم قلاب شده بود و سرش با تکبر رو به آسمان بود بی‌این‌که به بالا نگاه کند.

در تمام این روزها ندیدند عمو فرهاد به چهره کسی دقت کند یا نمونه‌ای برای کارش بخواهد. این بود که نمی‌شد تشخیص داد این مجسمه‌ها به کدام زن یا به کدام مرد شبیهند. شکل همه‌مان بودند و شکل هیچ‌کدام از ما نبودند.

معلوم نبود محل نصب پیکره‌های انسان کجاست. حدس و گمان‌هایی زده می‌شد. مهم‌ترین‌شان این بود که مجسمه‌ها به قبرستان برده نمی‌شوند ولی این‌که قرار است به کجا برده شوند مبهم بود. همه منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می‌افتد.

روز بیست و نهم باران شروع شد و سه روز تمام سر تا پای زن و مرد مرمرین زیر قطرات باران می‌درخشید. روز سی و دوم مجسمه‌ها حرکت داده شدند و در برابر نگاه بهت‌زده ما بر دروازه محله بدنام جا گرفتند.

ولوله‌ای به پا شد. همه دنبال عمو فرهاد می‌گشتند، باید دلیل این کار را توضیح می‌داد. ولی نبود. نه در خیابان بود، نه در کارگاهش.

عده‌ای شتابان به قبرستان رفتند بلکه آن‌جا پیدایش کنند و موفق شدند. عمو فرهاد در آفتابگیرترین نقطه قبرستان دراز کشیده بود و با چشمان باز به آسمان خیره بود. از هجوم مردانی که با سر و صدا به طرفش می‌رفتند، تکان نخورد و به هیچ گله و شکایت و سوالی، پاسخ نداد. این سکوت طولانیِ آزار دهنده فقط یک احتمال را در ذهن کسانی که آن‌جا بودند شکل داد. برای همین یکی‌شان فریاد زد: مُردی فرهاد؟

وقتی جوابی نشنیدند، همه سکوت کردند. بعد چند نفری دست به کار شدند و جنازه عمو فرهاد را همان جا به خاک سپردند.

آن روزها خبر مرگ چیزی نبود که بشود به سادگی از کنارش گذشت. پس همه‌مان به گورستان رفتیم و به خاک دست خورده و خشکی که بر پیکر عمو فرهاد ریخته می‌شد، نگاه کردیم. مادر عروسی که بی‌دلیل مُرد، گلدان یاس نیمه‌جانی را در میان خاک، پایین پای فرهاد، کاشت. چند نفری هم بطری آب نیم‌خورده‌شان را روی خاک خالی کردند.

یادمان رفته بود برای چه دنبال فرهاد می‌گشتیم. نبودنش تمام ذهن و روح‌مان را خالی کرده بود. تا غروب در گورستان ماندیم بی‌این‌که به فکر حرف زدن یا رفتن باشیم.

وقتی نسیم خنکی از میان ما گذشت و گردی از خاک دست خورده قبر فرهاد به هوا بلند شد، کسی گفت بهتر است به خانه برگردیم. همان موقع بود که نغمه‌ی غمگینی از دور به گوش‌مان رسید. آهنگی بود که تا آن روز نشنیده بودیم. دنبال صدا را گرفتیم و وقتی به پیکره دو انسان رسیدیم فهمیدیم که این زن است که می‌خواند. حیرت کردیم. نه همه‌مان. چون کسی فریاد زد دهانش را ببندید.

بیش از این چیزی در حافظه‌مان باقی نمانده. مگر صدای شکستن مجسمه‌ها و بیشتر از آن صدای دردآلود شکسته شدن فرشته‌های رستگاری.

فقط می‌دانیم که عمری است شهرمان سایه ندارد و دختران و زنان‌مان آواز غمگینی را زمزمه می‌کنند که خودشان هم نمی‌دانند از چه کسی آموخته‌‌اند. شاید اگر عطر گل‌ها نبود همین‌ها را هم از یاد برده بودیم.

تابستان ۱۳۹۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه