آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » صدای سوخته‌ی ساز سید (مرتضی حاتمی)

صدای سوخته‌ی ساز سید (مرتضی حاتمی)

مرتضی حاتمی کوچه پس‌کوچه‌های نم‌خورده را قدم می‌زنیم. آسمان هم دلش گرفته و نم‌نم باران می‌بارد. آدرس را از حافظه‌ام مرور می‌کنم. تنها می‌توانم رنگ پریده‌ی در را از ذهنم بگذرانم… رستم، سنگ کوچکی بر می‌دارد و ضربه‌هایی محکم بر در می‌کوبد… به هم نگاه می‌کنیم. با تعجب، از رستم می‌پرسم: – مطمئنی درست آمده‌ایم؟ […]

صدای سوخته‌ی ساز سید (مرتضی حاتمی)

مرتضی حاتمی

کوچه پس‌کوچه‌های نم‌خورده را قدم می‌زنیم. آسمان هم دلش گرفته و نم‌نم باران می‌بارد. آدرس را از حافظه‌ام مرور می‌کنم. تنها می‌توانم رنگ پریده‌ی در را از ذهنم بگذرانم…

رستم، سنگ کوچکی بر می‌دارد و ضربه‌هایی محکم بر در می‌کوبد… به هم نگاه می‌کنیم. با تعجب، از رستم می‌پرسم:

– مطمئنی درست آمده‌ایم؟ همین‌جا بود؟

نگاهش را بر می‌گرداند و می‌گوید:

– آره… مطمئنم. شک نکن! همین جاست.

از کنار تنبوری با کاسه‌ای شکسته و سیم‌هایی پاره و به هم ریخته، «مُهر» بیضی شکل آهنی را بر می‌دارد و آن را روی شعله‌ای آبی می‌گذارد… چند دقیقه بعد مهر سرخ شده را روی انتهای دسته‌ی تنبور، با دقت و ظرافت می‌چسباند. دودی شیری با بوی سوختگی بلند می‌شود و فضای کارگاه تنبورسازی را پر می‌کند. چند لحظه بعد مهر را بر می‌دارد… زیر نور مهتابی کارگاه، «ساخت سید» می‌درخشد.

تنبور را می‌بوسد و چشم‌هایش را به آرامی می‌بندد و پنجه‌ی راستش را بر صفحه‌ی چوبی می‌کشد… صدای تنبور و آواز گرم و گیرایش در گوش‌مان می‌پیچد…

«مولاجانم جانِ جانم مولا جانم/ خوشا دردی که درمانش تو باشی…»

رستم، به آرامی ضربه‌ای به پشتم می‌زند… پلک که می‌زنم، صدای قدم‌هایی نامطمئن و ناهماهنگ، تا پشت در رنگ پریده به گوش می‌رسد. صدای دلتنگ زنی میانسال به گوش‌مان می‌خورد:

– کیه؟

رستم می‌گوید:

– منم رستم. رفیق سید.

در باز می‌شود. دلتنگی و اندوه از چشمان خسته‌اش موج می‌زند. صورتش پر چروک است و چشم‌هایش مرطوب.

– بفرمایید. خوش آمدید.

– ببخشید مزاحم شدیم. می‌خواهیم سید را ببینیم. حالش خوبه؟

– سید و حال خوش؟

بغضش را می‌خورد و ادامه می‌دهد:

– هیچ تغییری نکرده. بیایین تو. همین جوریه. بیرون درست نیست.

– مگه چه جوریه؟

بغضش گریه می‌شود و چیزی نمی‌گوید. ما را به داخل دعوت می‌کند. از روی برگ‌های درخت انگور که کف حیاط را پر کرده، رد می‌شویم. سکوت زیر پاهامان شکسته می‌شود. از پله‌ها بالا می‌رویم و ما را به داخل اتاق دعوت و راهنمایی می‌کند. اتاق در تاریکی فرورفته و تنها نوری ضعیف از پنجره گذشته و قاب عکس بزرگی که منسوب به «مولا علی» است را روشن کرده است.

خودش هم روی تخت‌خوابی فلزی زیر عکس مولا(ع) درازکشیده. اصلاً با آخرین باری که او را دیدیم، قابل مقایسه نیست.

انگار یک‌شبه تمام گوشت بدنش آب شده و از بین رفته است. تنبوری با کاسه‌ای بزرگ و همان کلاه نمدی که رویش نوشته شده «یا علی مددی» را کنارش گذاشته‌اند. تنها چشم‌هایش را می‌تواند حرکت دهد. مثل تکه چوبی بی‌روح، دراز و بی‌حرکت روی تخت افتاده و با چشم‌های خیره، به ما نگاه می‌کند. حس تازه‌ای از چشم‌هایش را می‌توانم ببینم. رگ‌هایی آبی و ضخیم، از روی پوست چسبیده به استخوان پیداست و چشم‌هایش به ته کاسه چسبیده.

– سلام سید! آقا یا علی مدد!

چشم‌هایش را به آرامی روی هم می‌گذارد و لب‌های خشکیده‌اش، به آرامی تکان می‌خورد… کنارش می‌نشینیم و دست‌های استخوانی‌اش را به آرامی فشار می‌دهم… فقط چشم‌هایش را تکان می‌دهد. نگاهش ما را می‌شناسد.

 نمی‌توانیم حتی یک کلمه حرف بزنیم. موهای بلندش، از زیر همان کلاه نمدی، روی شانه‌هایش آبشار شده و در میان تشویق طولانی مردم، تنبور به دست آرام آرام به روی سن می‌آید و روی گلیم ساده، می‌نشیند و بی‌تفاوت و آرام، تنبورش را کوک می‌کند. لحظه‌ای بعد قطعه‌ای پر شور می‌نوازد و با همان صدای گیرا آوازی در مدح و ثنای مولا علی(ع) می‌خواند…

جمعیت، همه به احترامش تمام‌قد بلند می‌شوند و دوباره او را تشویق می‌کنند. تنبورش را بر می‌دارد و دست بر سینه و سر، به مردم احترام می‌گذارد و دوباره به آرامی از سن پایین می‌آید.

کمکش می‌کنیم تا بلند شود. همه جا در سکوتی دلتنگ فرو رفته. همه به احترامش بلند شده‌اند و بی سر و صدا برایش دست می‌زنند. صدایی از کسی بلند نمی‌شود.

دستم به استخوان‌های کتف و پشتش می‌خورد، لحظه‌ای وحشت می‌کنم. انگار صفحه‌ای خشک و سفت را لمس کرده‌ام… لحظه‌ای بعد، دوباره او را به همان حالت اول، به آرامی روی تخت دراز می‌کنیم، تا کمی استراحت کند.

رستم، تنبورش را از داخل پارچه‌ای سبز، بیرون می‌کشد و آن را کوک می‌کند… مادر سید، گوشه‌ای نشسته و دانه‌های تسبیح را به آرامی می‌شمرد و زیر لب ذکر می‌گوید… سرش را بلند می‌کند و شمرده شمرده می‌گوید:

– چند ماه پیش یک دفعه تمام بدنش از حرکت افتاد. یک شب، حالش خیلی خراب بود. وقتی از کارگاه بیرون آمد، دست‌هایش می‌لرزید. چند تا سفارش ساخت تنبور داشت. لب‌هایش به شدت می‌لرزید. شام نخورد و فقط یک چای داغ نوشید… سرش خیلی درد می‌کرد. روی همین تخت‌خواب فلزی دراز کشید. شده مثل یک تکه چوب. فقط چشم‌هایش حرکت می‌کند. تمام بدنش خشک شده. هیچ‌کس باور نمی‌کند. یک‌دفعه این‌جوری شد. دکترها هم جواب‌مان کرده‌اند. فقط خدا کمکش کند. به خدا فقط یک معجزه می‌تواند او را شفا بدهد. فکر می‌کنم مریضی سید، به کارگاه تنبورسازی‌اش ربط داشته باشد.

پنجه‌اش روی کاسه با هماهنگی حیرت‌آوری، بالا و پایین می‌رود و صدای تنبور در اتاق می‌پیچد. تنبور، در دست‌هایش آرام و قرار ندارد و خودش هم بی‌قرارتر از تنبور، سرش به دوران افتاده و صدای ساز و آوازش پر است از شور و سرمستی و بی‌قراری…

رستم، ساز کوک‌شده را گوشه‌ای می‌گذارد و دفترش را باز می‌کند و به چشم‌های سید که نمناک شده خیره می‌شود و می‌گوید:

– سید! بلند شو و تنبور بزن! شعری تازه برات گفته‌ام. بلندشو! تنبور بزن! ساکت نباش!

چشم‌هایش جان می‌گیرد و به طرف قاب عکس مولا کج می‌شود و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش لیز می‌خورد…

– سید! بزن! تنبور بزن! آواز بخوان!

 مادرش با پهنای صورت گریه می‌کند… رو به روی قاب عکس، صدایش با ناله‌های تنبور قاطی شده.

«تا صورت پیوند جهان بود، علی بود…»

رستم از او اجازه می‌گیرد و می‌خواهد تنبور بزند که چشم‌های پر اشکش را به طرف تنبورش می‌چرخاند با نگاه از رستم می‌خواهد تا آن را بردارد.

رستم، تنبور را گوشه‌ای می‌گذارد و تنبور سید را بر می‌دارد و کوک می‌کند… چشم‌هایش برق می‌زند و لبخندی، روی لب‌هایش می‌نشیند. رستم، رو‌به‌روی عکس مولا دو زانو می‌نشیند و شروع می‌کند به نواختن تنبور… بی‌قرار و دلتنگ و اندوه‌ناک.

سید، سرش آرام‌آرام تکان می‌خورد و با ضربه‌هایی که بر کاسه زده می‌شود؛ سرش به دَوَران می‌افتد… بوی عود و سوختگی در اتاق می‌پیچد. بی‌اختیار به یاد تنبور و کاسه‌ی شکسته و سیم‌های پاره‌اش می‌افتم…

رستم، هم‌چنان تنبور می‌زند. انگشت‌هایش از دسته و صفحه‌ی ساز بالا و پایین و چپ و راست، می‌دود… و سید را می‌بینم که انگشت‌هایش را کم کم مشت می‌کند. دف را از گوشه‌ای بر می‌دارم و با رستم همراه و هم‌صدا می‌شوم.

«دف…دف…دف…دف…دف…دف…دف…»

رستم، آواز می‌خواند و تنبور می‌زند و من هم دف می‌زنم. اشک از صورت مادر و سید روان شده. چیزی نمی‌توانم بگویم… ناگهان فریاد «یا مولا» از دهان سید بیرون می‌پرد و دسته‌ی یکی از سازهای شکسته را محکم می‌گیرد و با تمام وجود فریاد می‌زند:

«یا مولا…»

صدای ساز در اتاق و کارگاه می‌پیچد و سید دوباره، زیر عکسی که آن را در کارگاهش آویزان کرده، پنجه‌اش را روی کاسه‌ی تنبور می‌کشد و آواز می‌خواند…

«مولا جانم جان جانم مولا جانم»

صحنه (کرمانشاه)


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۱
ارسال دیدگاه