آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سیگار می‌کشی؟

سیگار می‌کشی؟

شیرین بدرلو نیمه‌شب، مردِ بیمار خواب و بیدار چشم دوخته به سیاهی پشت پنجره. تویِ تاریکی، تنها پیچِ جاده‌ای خلوت پیداست که با نورِ زردِ تیرِ چراغ برق روشن شده است. بیمار صدای پایِ پرستار را که می‌شنود غلت می‌زند رو به در. چشمش می‌افتد به سایه‌ی بلندی که سرک کشیده توی اتاق. سایه نرم‌نرمک […]

سیگار می‌کشی؟

شیرین بدرلو

نیمه‌شب، مردِ بیمار خواب و بیدار چشم دوخته به سیاهی پشت پنجره. تویِ تاریکی، تنها پیچِ جاده‌ای خلوت پیداست که با نورِ زردِ تیرِ چراغ برق روشن شده است. بیمار صدای پایِ پرستار را که می‌شنود غلت می‌زند رو به در. چشمش می‌افتد به سایه‌ی بلندی که سرک کشیده توی اتاق. سایه نرم‌نرمک کش می‌آید تا پایین تخت. سپس پرستارِ زن به آرامی وارد می‌شود؛ یک راست می‌رود کنار تخت بیمار. از روی وایت‌بُرد بالای تخت، نامش را می‌خواند و بعد چیزی توی پوشه‌ای که در دست دارد می‌نویسد. بیمار بو می‌کشد. می‌پرسد: «اسی بِلَکه؟»

پرستار شنیده یا نه، می‌گوید: «این قرص‌ها را با هم بخور.»

بیمار قرص‌ها را از پرستار می‌گیرد و به زحمت خودش را از روی تخت بالا می‌کشد. پرستار خودکار را لای پوشه می‌گذارد و پوشه را زیر بغل می‌زند. می‌گوید: «صبر کن.» و با اهرم تخت را بالا می‌برد. همین طور که بالش زیر سر بیمار را مرتب می‌کند می‌پرسد: «راحتی؟»

بیمار قرص‌ها را در دهان می‌گذارد. نگاهش قفل شده روی صورت پرستار که در تاریک و روشنای اتاق می‌درخشد. پرستار لیوانِ آبی دستش می‌دهد. بیمار جرعه جرعه می‌نوشد. بعد لیوان را به پرستار بر می‌گرداند. انگشت‌های بلند و باریک پرستار دورِ لیوان حلقه می‌زند.

پرستار می‌پرسد: «همراه نداری؟»

بیمار می‌گوید: «بدجور هوسش به سرم افتاده!»

پرستار که لابه‌لای کاغذ‌های توی پوشه دنبال چیزی می‌گردد می‌گوید: «سه بار آنژیو شدی. فردا عملِ قلبِ باز…»

بیمار می‌گوید: «خیلی بویش را می‌دهی.»

پرستار بی‌حال و حوصله بیمار را نگاه می‌کند و بعد می‌پرسد: «بوی چی؟» خطِ باریکی میان دو ابروی هلالی‌اش نقش می‌بندد. بیمار می‌گوید: «اسی بلک… یک هفته است نکشیدم.»

پرستار کلافه سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «انگار متوجه نیستی که دکتر …»

بیمار عصبی می‌پرد وسط حرفش. می‌گوید: «دکترها حرف مفت زیاد می‌زنند.»

پرستار خنده‌اش می‌گیرد.

بیمار می‌گوید: «پرستار‌ها مثل دکتر‌ها نیستند.»

پرستار پوشه را محکم بغل می‌گیرد. می‌گوید: «مثل دکترها نیستند؟!»

«بهت نمیاد از آن پرستارهایی باشی که دل‌شان می‌خواسته دکتر بشوند. از آن ناکام‌ها…»

«من کارم را خیلی دوست دارم.»

«چند تا دکتر می‌شناسی که سیگار می‌کشند.»

«من همیشه سرم به کارِ خودمه.»

«به مریض‌ها درباره‌ی سیگار کشیدن چی می‌گویند؟!»

«انتظار داری چی بگویند؟!»

«بهم گفته تخمه  بشکن؛ آدامس بجو. … همین دکتره …. اسمش چیه؟»

«خب این هم یک راهه.»

«همین که دیروز باهاش آمدی …»

«آدامس دارم. بهت بدهم؟» و از جیب روپوش سفید و اتو کشیده‌اش یک بسته آدامس بیرون می‌آورد. با دقت نوار قرمزرنگ سرِ بسته‌ی آدامس را با دو انگشت می‌گیرد و می‌کشد. بعد کمی به سمت بیمار خم می‌شود و بسته‌ی آدامس باز شده را به او تعارف می‌کند. ولی بیمار سیگاری خیالی را از پاکتی خیالی بیرون می‌کشد. خیره به چشم‌های پرستار سیگار را به لب می‌گیرد و با فندکی خیالی روشن می‌کند. پُک محکمی به آن می‌زند. به آرامی دودش را بیرون می‌دهد.

پرستار می‌خندد و یک آدامس از بسته بیرون می‌آورد و در دهان می‌گذارد. بسته‌ی آدامس را توی جیب روپوشش می‌اندازد و زیر چشمی بیمار را نگاه می‌کند که با ولع سیگار خیالی‌اش را می‌کشد. بعد همین طور که چیزی روی تخته‌ی بالای سر بیمار می‌نویسد با خنده می‌گوید: «اگر دلت می‌خواهد بیشتر زنده بمونی باید فکر سیگار را …»

بیمار می‌گوید: «یکی را می‌شناختم تا نود و پنج سالگی سیگار می‌کشید. آخرش هم از پله افتاد و مُرد. تا لحظه آخر قلبش مثل ساعت کار می‌کرد.»

پرستار آدامس می‌جود.

بیمار می‌گوید: «نود و پنج سال سن خوبیه واسه مُردن … تو چند تا سیگاری می‌شناختی؟»

«چند تا سیگاری می‌شناختم؟!»

«از آن‌هایی که دیگر زنده نیستند.»

پرستار که دیگر آدامس نمی‌جود می‌گوید: «از آن‌هایی که دیگر زنده نیستند؟!»

«آره از همان‌ها…»

پرستار کمی بیمار را نگاه می‌کند. با صدایی که انگار از ته چاه شنیده می‌شود، می‌گوید: «یک نفر را می‌شناختم که خیلی سیگار می‌کشید.»

بیمار با حالتی جدی می‌گوید: «خُب…»

پرستار می‌پرسد: «چی بهش می‌گویند وقتی پشت سر هم سیگار می‌کشند؟»

بیمار می‌گوید: «سیگار را با سیگار روشن کردن.» و دو تا پُک محکم به سیگار می‌زند. پرستار خیره می‌شود به سیاهی پشت پنجره؛ انگار حواسش جای دیگری رفته باشد می‌گوید: «وقتی مُرد چهل سالش بود. خیلی سیگار  می‌کشید. همین که گفتی… سیگار را با سیگار روشن می‌کرد.»

بیمار سیگار می‌کشد.

پرستار زیر لب می‌گوید: «توی تصادف مُرد. یک کامیون وسط جاده زد بهش.»

بیمار سیگارش را از لب بر می‌دارد. پرستار انگار که خشکش زده باشد می‌گوید: «هیچ وقت اهل سفر نبود. آن هم پای پیاده وسطِ جاده.»

بیمار زُل می‌زند توی چشم‌های درشت پرستار که در نورِ کم اتاق کهربایی رنگ می‌زنند. می‌پرسد: «پای پیاده وسط جاده؟!»

پرستار رو بر می‌گرداند به سمت بیمار و با صدایی خش‌دار آهسته می‌گوید: «آخرش هم کسی نفهمید آن روز توی جاده چه کار داشت.» خطِ باریکِ میان دو ابروی هلالی بار دیگر پیدا می‌شود.

کمی بعد پرستار انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده می‌گوید: «بعضی‌ها می‌گویند حمله‌ی قلبی توی ژنِ آدمه!»

«تویِ ژنِ آدمه؟!»

«کلی ورزشکار می‌شناسم که از حمله‌ی قلبی مُردند.»

«آره باید مالِ یک چیزی توی خونِ آدم باشد.»

پرستار سرش را به صورت بیمار نزدیک می‌کند و آهسته می‌گوید: «یک جایی خواندم سیگار کشیدن هم توی ژنِ آدم‌ها است.» چشم‌های کهربایی‌اش رنگ می‌بازند.

بیمار سرش را عقب می‌کشد: «ولی من هر موقع اراده کنم می‌گذارمش کنار.»

پرستار چشم‌هایش را تنگ می‌کند و با خنده می‌گوید: «کنار گذاشتنش دست خودِ آدم نیست.»

بیمار می‌گوید: «مزخرفه.»

پرستار بلندتر می‌خندد.

«یک بار برای پنج سال نکشیدم. … یک‌شبه گذاشتمش کنار.»

پرستار شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: «ژنتیک دست و پای آدم را می‌بندد.»

بیمار خاکستر سیگارش را توی لیوان می‌ریزد. می‌گوید: «کنار گذاشتنش راحته. ولی چرا کاری را که دوست ندارم انجام بدم.» و از توی جیبش یک مشت تخمه و مغزِ آجیل بیرون می‌آورد و به پرستار تعارف می‌کند. می‌گوید: «همه‌ی آن پنج سال هر شب خوابِ کشیدنِ یک نخ سیگار را می‌دیدم.»

پرستار می‌گوید: «خوابش را می‌دیدی؟!» یک دانه مغز پسته بر می‌دارد ولی آرام آرام آدامس می‌جود.

بیمار می‌گوید: «به خاطر آن پنج سال خودم را نمی‌بخشم.»

پرستار می‌گوید: «چه خوابی بود؟»

بیمار پرستار را نگاه می‌کند.

پرستار دوباره می‌پرسد: «چه خوابی می‌دیدی؟»

بیمار چیزی نمی‌گوید.

به سیگارش پک می‌زند و جاده‌ی خلوت پشت پنجره را نگاه می‌کند. کمی بعد می‌گوید: «یک جایِ دور، خیلی خیلی دور بودم. برایم یک جورهایی آشنا بود. می‌دانی که چی می‌گویم؛ از آن چیزهایی که فقط مالِ توی خوابه. قبلاً  هیچ وقت آن جا نرفته بودم ولی برایم آشنا بود. فقط خودم بودم. تک و تنها.» سیگارِ لای انگشت‌هایش را مقابل صورت می‌گیرد و رو به پرستار می‌گوید: «تویِ تنهایی‌ام سیگار می‌کشیدم.»

پرستار می‌پرسد: «تویِ تنهایی‌ات سیگار می‌کشیدی؟!»

بیمار می‌گوید: «وسط یک جاده‌ی خلوت.» و محکم‌تر پُک می‌زند به سیگار خیالی. زمزمه می‌کند: «گفتم بهت بویش را می‌دهی؟!»

پرستار همین‌طور که به سیگار کشیدن بیمار نگاه می‌کند، می‌گوید: «بهم می‌گویی چطور بویی‌ئه؟!»

«هم تند و هم شیرین.»

«یک جور آجیل چینی می‌شناسم که تند و شیرین است. فلفل و شکر با هم.»

«این چینی‌ها آدم‌های عجیبی‌اند.»

«آره راست می‌گویی خیلی عجیبند.»

«امتحان کردنش که ضرری نداره …. اسی بلک می‌کشی؟»

«اسی بلک!»

بیمار به سیگار توی دستش زُل می‌زند و بعد به سمت پرستار می‌گیرد. می‌گوید: «اسی بِلَکه.»

پرستار دور و برش را نگاه می‌کند و می‌گوید: «کجا؟…  این‌جا؟…  بویش می‌پیچد.»

بیمار دستش را جلوی دهانش می‌گیرد و آهسته می‌گوید: «انگار حواست نیست این جا هواکش دارد.» و سیگاری را تا نیمه از پاکت بیرون می‌کشد و به پرستار تعارف می‌کند. پرستار سیگار را با دو انگشت می‌گیرد و چند لحظه به بیمار نگاه می‌کند. خنده‌اش می‌گیرد. بیمار خیلی جدی فندک را برایش می‌گیرد تا سیگار را روشن کند. پرستار سیگار را به لب می‌گذارد. به زحمت جلوی خنده‌اش را می‌گیرد. برای چند لحظه خیره می‌شود به چشم‌های بیمار که خیره خیره او را نگاه می‌کند. لب تخت می‌نشیند. بیمار فندک را بالاتر می‌آورد و دست دیگر را دور شعله گِرد می‌کند. پرستار نوک سیگار را روی شعله می‌گیرد و پُک محکمی می‌زند. بیمار بو می‌کشد. پرستار همین طور که او را نگاه می‌کند، سیگار را از میان دو لب بر می‌دارد. بیمار زُل می‌زند به لب‌های درشت پرستار که ناشیانه دود را بیرون می‌دهد. بیمار سرش را می‌گیرد همان جایی که پرستار فوت می‌کند. پرستار لب‌هایش را می‌مکد؛ می‌گوید: «هم تند و هم شیرین.»

بیمار که هنوز به لب‌های پرستار خیره مانده، سیگار را به لب می‌گذارد.

بیمار و پرستار با هم به سیگارهایشان پُک می‌زنند.

سیگارِ پرستار که نصفه می‌شود، می‌گوید: «شیفتم دارد تمام می‌شود باید بروم.»

بیمار می‌گوید: «یک پاکت دارم،  برایت بگذارمش کنار؟»

پرستار چیزی نمی‌گوید. سیگار را از بین لب‌هایش بر می‌دارد. سفیدی دندان‌هایش از میان لب‌های نیمه‌بازش پیدا می‌شود. بیمار پُک محکمی به سیگار می‌زند و می‌گوید: «یک پاکت پیش من داری.»

پرستار سیگارش را به طرف بیمار می‌گیرد. بیمار ته سیگارِ خودش را توی لیوان می‌اندازد و سیگارِ پرستار را از لای انگشت‌های بلند و باریکِ او بر می‌دارد. با ولع به سیگار پُک می‌زند. پرستار خیره خیره بیمار را نگاه می‌کند و بعد به طرف در می‌رود. سایه‌ی بلندش روی بیمار می‌افتد. بیمار به سیگارش پک می‌زند و دود را توی سینه نگه می‌دارد. بعد زُل می‌زند به جایِ خالی پرستار کنار تخت. به آرامی دود را به جای خالی او فوت می‌کند؛ سایه به نرمی از روی بیمار سُر می‌خورد.

بیمار سرش را به سمت پنجره می‌چرخاند. میانِ سیاهی پشت پنجره، به پیچ جاده‌ی خلوت نگاه می‌کند که با نورِ کمِ  تیرِ چراغ برق روشن شده است.

فروردین۹۷ 


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه