آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سکوت (هبه شیخ)

سکوت (هبه شیخ)

هبه شیخ: وقتی مادرم، پدرم را کُشت، من فقط هشت سالم بود.  دیدم که روی شِکَمش نِشَسته کمربند را دور گردنش پیچیده بود و می‌کشید. پاهای پدرم پیچ و تاب می‌خُورد و صورتش کبودتر می‌شد. هنوز هم که هنوز است، وقتی کمربند می‌بینم، تنگیِ نفس می‌گیرم. مادرم هیچ وقت نمی‌گذاشت با پدرم تنها بمانم. همیشه […]

سکوت (هبه شیخ)

هبه شیخ:

وقتی مادرم، پدرم را کُشت، من فقط هشت سالم بود.  دیدم که روی شِکَمش نِشَسته کمربند را دور گردنش پیچیده بود و می‌کشید. پاهای پدرم پیچ و تاب می‌خُورد و صورتش کبودتر می‌شد. هنوز هم که هنوز است، وقتی کمربند می‌بینم، تنگیِ نفس می‌گیرم.

مادرم هیچ وقت نمی‌گذاشت با پدرم تنها بمانم. همیشه به من می‌گفت: «هروقت دستِش بهت خورد، جیغ بزن!»

گاهی هم که کاری داشت و مجبور می‌شد از خانه بیرون برود، مرا می‌فرستاد پیشِ سارا، دخترِهمسایه‌مان که خانه‌شان در طبقه‌ی اول ساختمان روبه‌رو بود. یک‌ بار قبل از اینکه مادرم بیاید دنبالم، برگشتم خانه. پدرم نشسته بود پایِ تلویزیون. وقتی سلام کردم، مرا صدا کرد. رفتم ایستادم روبه‌رویش. مرا کنار خود نشاند. دست انداخت دور گردنم و پرسید: «چرا زود برگشتی، بابا؟ مامانت کو؟»

«سارا مریض بود. مامانش گفت باید بخوابه.»

«عیب نداره.»

«بابا، داداش کوچولوی سارا دست‌مو محکم گاز گرفت.»

اخم های پدرم درهم رفت. «ببینم.»

آستینم را بالا زدم و جایِ قرمزیِ روی بازویم را نشانش دادم. آرام روی آن دست کشید. دردم گرفت، اما ساکت ماندم. گفت: «خوب می‌شی، عزیزم. چیزی نیس. بعدا خودم به مامانِ سارا می‌گم.»

بعد خم شد تا جایِ آن را ببوسد که مادرم کلید انداخت و آمد تو. وقتی چشمش به ما افتاد، صورتش سرخ شد. چند ثانیه به پدرم خیره نگاه کرد و همان‌طور که با صدای بلند از بینی نفس می‌کشید، باعجله به سمتم آمد. دستی را که قرمز شده بود گرفت. بلندم کرد و مرا پرت کرد توی اتاق. خیلی دردم آمد و گریه‌ام گرفت.

«چی‌کارت کرد؟»

«هیچی بخدا.»

«نترس! بگو.»

«اشک‌هایم مجال نمی‌داد حرف بزنم.»

«چرا برگشتی، هان؟ مگه بهت نگفتم با سارا بازی کن تا من برگردم. تا دِقّم ندی ول نمی‌کنی! من آخر، دستِ این بی‌صفتو رو می‌کنم. بی همه چیز!»

همین‌طور صدایش بالا می‌رفت و من می‌لرزیدم. گوشه‌ای کِز کرده بودم و زل زده بودم به دست‌های مادرم که به لباس‌هایش چنگ می‌انداخت. بعد پدرم آمد توی اتاق.

«چه خبرته خونه رو گذاشتی رو سرت! آبرومونو بُردی بخدا.»

«باز من دو دقیقه نبودم چه غلطی کردی؟»

«چی می‌بافی برای خودت؟»

«من می‌بافم دیگه. آره؟ پدرتو درمی‌آرم. رُسوات می‌کنم.»

«تو دیوونه‌ای، زن. دیوونه!»

احساس کردم پدرم بیشتر از آنکه عصبانی باشد، ناراحت است. کلافه از اتاقم بیرون رفت و یک دقیقه بعد صدای به هم خوردنِ در آمد.

مادرم اکثر اوقات در خانه می‌گشت و با خودش حرف می‌زد. این گوشه و آن گوشه می‌رفت و وسایلِ پدرم را بهم می‌ریخت. گاهی هم مرا دعوا می‌کرد که چرا با او حرف می‌زنم. اما من پدرم را دوست داشتم و نمی‌فهمیدم چرا باید از او بترسم. هرچه بزرگ‌تر می‌شدم احساس می‌کردم مشکل بزرگی درزندگی‌مان هست که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را حل کند. گاهی با پادرمیانی بزرگتر‌ها، اوضاع تا حدودی آرام می‌شد و پدرم چند روزی حرفی نمی‌زد. انگار اصلا در خانه وجود ندارد. اما طولی نمی‌کشید که دوباره به بهانه‌ای قشقرق به پا می‌شد.

شب تولد هشت سالگی‌ام، مادرم نگذاشت لباسِ صورتیِ توردارم را بپوشم. گفت: «جلو اون نباید لباسِ قشنگ بپوشی.»

من ناراحت شدم و قهر کردم. همین‌طور توی اتاقم بُغ کرده و نشسته بودم که یکهو صدایِ شکستنِ چیزی آمد. از جا پریدم. سرم را از اتاق بیرون آوردم و دیدم گلدانِ تویِ راهرو، خُرد شده و مادرم روی انگشت‌های پا دارد به سمت اتاق خودشان می‌رود. هیچ‌وقت ندیده بودم مادرم یواشکی کاری انجام بدهد. چند دقیقه همان‌طور ایستادم. ترسیده بودم اما کنجکاوی نگذاشت در اتاقم بمانم. آهسته رفتم پشتِ درِ اتاق‌شان ایستادم. از لای در دیدم که دست و پاهای پدرم محکم به تخت بسته شده و مادرم دارد آرام کمربندی را از زیر گردنِ او که روی کمر خوابیده بود، رد می‌کند. وقتی آن را دور گردنش حلقه کرد، پدرم از خواب پرید و با چشم‌هایِ از حدقه در آمده به اطراف و بعد به دست‌هایش نگاه کرد. مادرم کنارِ او نشسته بود و مثل وقت هایی که عصبانی می‌شد، پشت سر هم چیزهای نامفهومی به زبان می‌آورد و فحش می‌داد.

«چیکار می‌کنی؟ دستامو وا کن!»

«تو به سارا هم نظر داری؟»

«چی؟»

«تو به سارا هم نظر داری.»

«چی داری می‌گی تو؟ سارا دخترمه. باز کن دستمو!»

مادرم همان‌طور که می‌لرزید، گفت: «دخترت! تو به هیچکس رحم نمی‌کنی.»

پدرم فریاد زد: «بسه دیگه! حال‌مو بهم می‌زنی. نه سال به خاطر اون بچه تحملت کردم. هرچی می‌گذره، بدتر می‌شی. همین امشب تکلیفمو باهات معلوم می‌کنم.»

مادرم نیشخندی زد که تمام دندان‌هایش پیدا شد. بعد کمربند را دور گردن پدرم تنگ کرد. وحشت کرده بودم و از ترس نایِ جیک زدن نداشتم. پدرم خودش را به چپ و راست تکان می‌داد و پاهایش را محکم بالا و پایین می‌برد. فکر می‌کردم مادرم رهایش می‌کند. واقعاً فکر کردم این کار را می‌کند. اما کمربند را لحظه‌لحظه محکم دور گردن او فشار می‌داد. پدرم با صدایی که از ته گلویش در می‌آمد، گفت: «پدرتو در می‌آرم. ولم کن! دارم خفه می‌شم.»

کم کم احساس کردم نفسِ من هم مثلِ نفسِ پدرم تنگ می‌شود. انگار مادرم هم حس کرد چیزی نمانده که دست‌های پدرم باز شود، چون با یک حرکت نشست روی شکمش. وقتی صورت پدرم کبود شد، دویدم سمتِ خانه‌ی سارا تا به مادرش خبر دهم. وقتی در را باز کردند، هرچه تلاش کردم برای‌شان بگویم چه اتفاقی دارد توی خانه‌مان می‌افتد، صدایی از گلویم بیرون نیامد. فقط دست‌هایم بالا و پایین می‌رفت و دهانم باز و بسته می‌شد.

آن شب،‌ پلیس‌ها آمدند توی خانه‌مان و مادرم را با خودشان بردند. برای همیشه بردندش. من توی این چند سال فقط یک بار به دیدنش رفته‌ام. می‌خواستم برای او هم مثل بقیه بگویم چقدر پدرم را دوست داشتم. چقدر دلم می‌خواست آن روزها ساعت‌ها بنشینم کنارش و گاهی در آغوشش بگیرم. اما زبانم از آن روز آخر برای همیشه بسته مانده.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه