آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سهیلا (منصوره تدینی)

سهیلا (منصوره تدینی)

منصوره تدینی: برای سهیلا (خورشید) که دختری به دنیا نیاورد یک ماشین بوق می‌زند و وقتی از کنارم رد می‌شود، راننده را می‌بینم که می‌خندد. آن طرف چهارراه که می‌ایستد، کاظم آقا اشاره می‌کند که برو. این ماشین چندمی است؟ سرم را داخل شیشه می‌کنم، توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: آقا دستمال آشپزخونه می‌خرین؟ […]

سهیلا (منصوره تدینی)

منصوره تدینی:

برای سهیلا (خورشید) که دختری به دنیا نیاورد

یک ماشین بوق می‌زند و وقتی از کنارم رد می‌شود، راننده را می‌بینم که می‌خندد. آن طرف چهارراه که می‌ایستد، کاظم آقا اشاره می‌کند که برو.

این ماشین چندمی است؟ سرم را داخل شیشه می‌کنم، توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم: آقا دستمال آشپزخونه می‌خرین؟ کمی خیره می‌شود و بعد در آن طرف را باز می‌کند و می‌گوید: بپر بالا… وقتی می‌رسم خانه، کاظم آقا قبل از من آنجاست.

می‌گوید: زود باش بیا حسابا رو صاف کنیم، باید برم، کار دارم.

مریم دارد با بسته‌های آدامسی که نفروخته بازی می‌کند، که کاظم آقا سرش داد می‌زند. بقیه هنوز نیامده‌اند. کاظم آقا می‌گوید: این روزا مشتری کم شده، به خودت برس. لباسایی که اون زنه داد چکار کردی؟ مانتوی خوب توش بود. چن تا روسری هم بود. امشب ببین چطورن.

خودم رو توی آینه نگاه می‌کنم، نمی‌شناسمش. سعی می‌کنم اخم‌هایم را باز کنم و لبخند بزنم، اما قیافه‌ام عوض نمی‌شود. خنده گوشه‌های لبم آویزان می‌شود و انگار همانجا می‌ماسد. خسته‌ام. همین که یک گوشه‌ای دراز می‌کشم، دیگر چیزی نمی‌فهمم…

بابا لای چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید: سهیلا بدو خونۀ تقی، بگو بابام گفته امانتی ما رو بده.

تقی که در را باز می‌کند، تا مرا می‌بیند، می‌خندد. دستم را می‌گیرد و می‌کشد. خودم را عقب می‌کشم.

تقی می‌گوید: مگه امانتی بابات رو نمی‌خوای؟

از خند‌ه‌اش چندشم می‌شود. می‌ترسم و می‌دوم. انگار همۀ دنیا دست‌هایشان را دراز کرده‌اند تا مرا بگیرند. می‌دوم، می‌دوم، صدای قهقهۀ درخت‌ها گوشم را کر می‌کند… از خواب می‌پرم. خیس عرقم. نمی‌توانم بخوابم. تکیه می‌دهم به دیوار و چرت می‌زنم… راننده می‌گوید: بپر بالا… کاظم آقا با چشم اشاره می‌کند حواست باشد…

ننه مشتش را می‌کوبد به سینه‌اش و نفرین می‌کند، بعد به من می‌گوید: زود باش بیا این رختا رو ببر بشور. کدوم گوری رفته بودی.

می‌روم گوشۀ حیاط و یواشکی شلوارم را عوض می‌کنم. سرم گیج می‌رود. شلوارم را می‌اندازم توی تشت و با بقیۀ لباس‌ها می‌شویم. بوی زغال از گوشۀ حیاط بلند شده. بابام لخ و لخ دم پایی‌هایش را روی زمین می‌کشد و می‌رود گوشۀ حیاط می‌نشیند بغل منقل. سرم گیج می‌رود…

مریم همان جایی که داشت با آدامس‌ها بازی می‌کرد یک‌وری خوابش برده. خانه‌ای که با آدامس‌ها ساخته بود هم یک‌وری ریخته. دراز می‌کشم، شاید خوابم ببرد… مامورها ریخته‌اند توی خانه و دارند بابام را می‌برند. مرتب قسم می‌خورد که اینها مال من نیست. ننه‌ام مشتش را می‌کوبد به سینه‌اش و نفرین می‌کند… تقی با دندان‌های زردش به من می‌خندد و دستم را می‌کشد… عرق می‌ریزم و از خواب می‌پرم…

دکتر گفت: فردا مرخصی، بچه هم خوبه، مشکلی نداره. شانس آورده.

بعد خندید و گفت: چه دختر خوشگلی، شکل خودته، خوب مواظبش باش، تو دیگه مادر شدی. بچه‌ت سالمه، باباش کجاست؟

باباش کجاست… باباش کیه… صورتم را برمی‌گردانم طرف دیوار. دکتر راست می‌گوید. عین من است. همه چیزش عین من است. بزرگ‌تر که بشود، بیشتر مثل من می‌شود… بغلش که کردم، سینه‌ام را که گرفت، برای یک لحظه حس عجیبی داشتم. انگار همه چیز یادم رفت. دوست داشتم همان لحظه همه چیز متوقف می‌شد. سبک شده بودم. هیچ فکری نداشتم. فقط دوستش داشتم. فقط من بودم و او… نه، نباید دیگر بغلش می‌کردم. اشتباه کردم. کارم سخت می‌شود. شب که دوباره بیارندش، دیگر بغلش نمی‌کنم. هر چه که بگذرد، سخت‌تر می‌شود. کاش می‌شد آدم هر وقت که دلش خواست دیگر نفس نکشد. وقتی بغلش کرده بودم این آرزو را کردم. محکم چسبیده بود به من و شیر می‌خورد… به من… من پناهگاهش بودم… من… مسخره ا‌ست. من که حتی نتوانسته بودم خودم را جمع و جور کنم. من که حتی پناهگاه خودم نبودم این همه سال… چرا پیدایت شد؟ دکتر گفت شانس آوردی که سالمی. من هم همیشه سالم بودم و زیبا. اگر می‌دانست این حرف را نمی‌زد. شاید چون در دنیای او این چیزها خیلی مهم بود. واقعاً دختر خوشگلی هستی، اما همین هم از بدشانسیت است. دکتر اینها را نمی‌فهمد…

 مریم دارد از شیشۀ یک ماشین به زنی که بغل دست راننده نشسته التماس می‌کند: همین یه بسته رو بخرین. فقط یه بسته، تو رو خدا…

دارد کم کم بزرگ می‌شود. کم کم نوبت او هم می‌شود… کاظم آقا با چشم اشاره می‌کند بپر بالا…

از خواب می‌پرم. خیس عرقم. یک زن توی تخت بغلی دارد با ملاقاتیش حرف می‌زند. پردۀ بین تخت‌ها را کشیده. خودم را روی تخت بالا می‌کشم و می‌نشینم. بالش رو آرام از پشتم برمی‌دارم و به سینه‌ام فشار می‌دهم. هنوز یک کار دیگر مانده. روی یک ورق کاغذ که از پرستار گرفته‌ام، آخرین حرف‌ها را فقط به خاطر تو می‌نویسم. می‌نویسم که شاید بعدها از من جدایت نکنند. دوست دارم هر دویمان تا ابد پیش هم باشیم، یک جا… در کنار هم… آرام … مثل امروز صبح … برای همیشه… شاید دیر و زود داشته باشد، اما آخرش پیش همیم. تو اول می‌روی. من هم دیگر زیاد طول نمی‌کشد. قول می‌دهم… وقتی بفهمند دیگر دیر شده است که کاری بکنند… برای من هم زود تموم می‌شود… آنها ترتیبش را خواهند داد. این طوری تو هم به من کمک می‌کنی… نمی‌دانی چقدر دوست دارم… امشب وقتی بیاورندت، فقط یک بار دیگر بغلت می‌کنم…

 زن تخت کناری خوابش برده… فقط من هستم و تو که می‌آیی… بالش را محکم به سینه‌ام فشار می‌دهم… صدای چرخ‌ها روی کف راهرو… دارند تو را می‌آورند…

بیست و پنجم تیر ماه ۸۹


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه