آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سر قبر پدر بزرگوار آقای رییس

سر قبر پدر بزرگوار آقای رییس

مجید اژدری با سلام و احترام و ضمن عرض تسلیت مجدد خدمت جنابعالی، همانگونه که مستحضر هستید خبر فوت ابوی محترم شما قبل از ظهر سه‌شنبه‌ی هفته‌ای که گذشت به ما داده شد، باور بفرمایید اینجانب از همان لحظه‌ی اول که این خبر را منشی محترمتان، سرکار خانم کیوانی به ما دادند، به این فکر […]

سر قبر پدر بزرگوار آقای رییس

مجید اژدری

با سلام و احترام و ضمن عرض تسلیت مجدد خدمت جنابعالی، همانگونه که مستحضر هستید خبر فوت ابوی محترم شما قبل از ظهر سه‌شنبه‌ی هفته‌ای که گذشت به ما داده شد، باور بفرمایید اینجانب از همان لحظه‌ی اول که این خبر را منشی محترمتان، سرکار خانم کیوانی به ما دادند، به این فکر افتادم چه کار کنم روح آن مرحوم شاد و حضرتعالی، این مصیبت را راحت‌تر تحمل فرمایید.

آن پارچه نوشته‌ای را که ملاحظه فرموده‌اید دم درِ قسمت زده‌اند، همان موقع که این خبر را شنیدم سفارش دادم و به خرج خودم خرما و کیک یزدی و نان کشمشی خریدم و وسایل روی میز کارم را برداشتم و میز را به اتفاق آقای فاطمی که همیشه خود را نخود هر آش می‌کند بلند کردم و گذاشتم ورودی سالن. نمی‌دانم این آقای فاطمی مگر کار و زندگی ندارد، به جای اینکه کارهایی که شما به ایشان محول کرده‌اید انجام دهد فقط توی دست و بال کارمندهای بدبخت می‌چرخد و می‌خواهد ببیند چطور می‌تواند به هر نحو که شده خودش را پیش شما عزیز کند. اما بنده چون ذاتش را می‌شناسم سعی می‌کنم در حد توان، ایشان را از خودم دور نگه دارم و با توجه به برخوردی که شما چندین بار با ایشان داشته‌اید یقین دارم دل خوشی از او ندارید، بنابراین وقتی کمک کردند و میز را گذاشتم ورودی سالن، از ایشان خواستم بروند پی کار خودشان و من هم رفتم از آبدارخانه پارچه‌ای مشکی گرفتم و به تنهایی روی میز انداختم و کنار در ایستادم و به همه خرما و شیرینی تعارف کردم و تاکید بسیار، که خدای نکرده فاتحه فراموش نشود.

نیم ساعتی گذشته بود که خانم کیوانی آمدند توی سالن و به همه گفتند مراسم خاکسپاری، فردا ساعت ده صبح شهرستان جهرم برگزار می‌شود. بعد از صحبتی که با همکاران کردیم معلوم شد تنها بنده و آقای فاطمی اصرار داریم در مراسم خاکسپاری پدر بزرگوارتان شرکت کنیم، نه اینکه همکاران دیگر کم‌لطف بوده باشند و جنابعالی و پدر مرحومتان هیچ اهمیتی برای آنها نداشته باشید، نه، آنها باید از خدایشان باشد چنین مراسم‌هایی پیش بیاید تا ارادت خودشان را بیشتر و بیشتر به شما نشان دهند. البته ناگفته نماند این آقای فاطمی هم نمی‌خواست بیاید. خودم با همین گوش‌هایم شنیدم که وقتی داشت با تلفن صحبت می‌کرد خیلی ببخشید، واقعاً باید ببخشید، بی‌ادبی است اما گفت، تف به این شانس من، باید قرار استخر با رفقایم را بیاندازم یک روز دیگر. یکی نیست به او بگوید مردک! مراسم خاکسپاری پدر جناب آقای مدیر مهم‌تر است یا استخر توی چلغوز. بعد هم آمده چو انداخته، بنده، مسبب آن بلایی بوده‌ام که سر شما آمده است. آخر یکی نیست به او بگوید دیگر حنای تو برای هیچکس رنگی ندارد و همه می‌دانند تو چه مارمولکی هستی و این کارها از کجا آب می‌خورد.

شنیده‌ام مرتیکه‌ی بی‌حیا آمده دفتر شما. بنده اگر از شما شناخت نداشتم شک نداشتم خام حرف‌های او می‌شوید، اما سبک مدیریت شما یک طرف، انسان‌شناسی شما یک طرف دیگر. قطع به یقین خودتان فهمیده‌اید پسِ حرف‌های پر طمطراق این مرد، هیچ چیزی نیست جز خودنمایی و بدگویی از دیگران.

می‌دانید جناب آقای مدیر، وقتی بنده رفته بودم کنار میز خانم کیوانی تا بپرسم چطور باید به جهرم برویم، ایشان هم کنار میز خانم کیوانی می‌پلکید. خانم کیوانی به بنده فرمودند بهتر است تا شیراز را با هواپیما بروید و از شیراز به جهرم هم هر روز اول وقت اتوبوس هست و خیلی لطف کردند و با چند دفتر هواپیمایی تماس گرفتند و برای ساعت پنج و نیم بعد از ظهر همان روز سه‌شنبه، برای بنده بلیت رزرو کردند.

شنیدم آقای فاطمی به شما گفته چرا من صبح چهارشنبه بلیت نگرفته‌ام، به خیال خودش فکر کرده من و خانم کیوانی با هم قرار گذاشته‌ایم تا آن شب را با هم باشیم. به سر مبارکتان قسم بنده اصلاً خبر نداشتم خانم کیوانی قرار است با همان هواپیمایی که من به شیراز می‌روم به شیراز بیایند. من فکر می‌کردم ایشان که خواهر خانم شما هم هستند با شما به شیراز می‌آیند و باور بفرمایید وقتی رسیدم فرودگاه و دیدم ایشان در صف گرفتن کارت پرواز هستند جا خوردم و بعد هم به رسم ادب و برای اینکه خدای نکرده خسته نشوند،‌ خواستم بلیتشان را به من بدهند و خودشان روی صندلی استراحت کنند.

همانطور که در لاشه‌ی بلیت‌ها و کارت‌های پرواز که پیوست نامه می‌باشد مشخص است ما ردیف پانزده افتاده بودیم و وقتی سوار هواپیما شدیم دیدیم آقای فاطمی هم آن ردیف‌های آخر نشسته و سرش را بالا گرفته تا ببیند ما کی سوار می‌شویم. خانم کیوانی گفت توجهی به او نکنیم و من هم دیدم حق با ایشان است و به روی خودمان نیاوردیم و نشستیم روی صندلی. البته ناگفته نماند من باید کنار پنجره می‌نشستم، اما برای راحتی خانم کیوانی جای خودم را به ایشان دادم و خودم کنار راهرو افتادم و برای اینکه خدای نکرده شبهه‌ای پیش نیاید و اگر آشنایی مثل آقای فاطمی ما را دید خیال بد به ذهنش راه ندهد دسته صندلی را هم خواباندم تا همه بدانند رابطه‌ی ما، فقط در حد یک همکاری ساده است. در طول پرواز هم هندزفری موبایلم را زدم به گوشم و یک گوشی آن را هم دادم به خانم کیوانی و تا خود شیراز آهنگ غمگین گوش دادیم.

وقتی از هواپیما پیاده شدیم، آقای فاطمی آمد پیش ما و اصرار داشت بداند ما شب کجا می‌خواهیم برویم. اصلاً این چیزها به او چه ربطی دارد؟ می‌خواستم چیزی بارش کنم اما دیدم خانم کیوانی کنارم هستند. ایشان به آقای فاطمی گفتند ما هتل پارس می‌رویم، آقای فاطمی هم پررو پررو گفتند من هم می‌خواهم همانجا اتاق بگیرم و وقتی تاکسی گرفتیم او هم سوار شد و وقتی رسیدیم هتل، اصلاً به روی خودش نیاورد که دست کم باید پول تاکسی خودش را حساب کند و از تاکسی پیاده شد و بنده کرایه تاکسی را دادم، که قبض آن نیز پیوست می‌باشد.

ساعت یک ربع به هشت رسیدیم هتل. خانم کیوانی از رزروشن خواستند اتاقی به ایشان بدهند که دستشویی فرنگی داشته باشد. من هم که با دستشویی فرنگی راحتم اتاق کناری ایشان را گرفتم و شانس آوردیم آقای فاطمی گفت حالش از دستشویی فرنگی به هم می‌خورد و اتاقش افتاد طبقه‌ی بالادست ما.

همگی چمدان‌ها را برداشتیم و رفتیم اتاق‌هایمان و قرار گذاشتیم ساعت هشت و نیم شب در لابی باشیم تا برویم حافظیه فاتحه‌ای هم برای حافظ بخوانیم.

هنوز چند دقیقه‌ای به هشت و نیم شب مانده بود که بنده آماده شدم و رفتم پایین و آقای فاطمی را دیدم که چشمش به آسانسور است و معلوم بود خیلی پیش از ما آمده پایین. حتماً پیش خودش فکر کرده شاید من و خانم کیوانی بخواهیم قالش بگذاریم، اما بعد فهمید که ما به هیچ وجه مثل او نیستیم.

خانم کیوانی کمی دیرتر آمدند، و ما نُه ربع کم رسیدیم حافظیه و دم در، از پیرمردی که آنجا بساط کرده بود هر کدام یک فال خریدیم، من فالم را به نیت پدر مرحومتان برداشتم، این شعر آمد: «بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد / باد غیرت بصدش خار پریشان دل کرد» که اصل آن جهت تطابق با عرایض بنده پیوست می‌باشد. به گمانم اینجا بلبل به پدر مرحومتان و گل نیز به جنابعالی اشاره دارد و نمی‌دانم پریشانی شما مربوط به فوت مرحوم ابویتان است که بر شما عارض شده یا اینکه منظور شکستگی دستتان است، مراد هر کدام باشد باور بفرمایید خاطر حقیر از این بابت مکدر است.

در حافظیه سرمان به گرفتن فال و خواندن فاتحه و یاد کردن از درگذشتگان گرم بود تا شد ساعت ده. خانم کیوانی افتاده بودند به خمیازه کشیدن. برگشتیم هتل. خانم کیوانی گفتند شام میل ندارند و رفتند اتاقشان. من هم ترجیح دادم رستوران نروم. آخر چه لزومی دارد خرج رستوران را هم بیاندازیم گردن شرکت. فقط وقتی برگشتم اتاق یک بسته پسته و بادام زمینی که در یخچال گذاشته بودند خوردم.

می‌دانید شب‌های سختی است این شب‌های اولی که آدم عزیزی را از دست می‌دهد. بهترین راهی که می‌شود این شب‌ها را تحمل کرد خواندن آیهالکرسی است. در جایم دراز کشیدم و همینطور موقع خواندن آیه‌الکرسی برای مرحوم پدرتان خوابم برد. صبح ساعت شش و نیم با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. سریع لباس پوشیدم و رفتم رستوران. دیدم آقای فاطمی و خانم کیوانی آنجا هستند. باورتان نمی‌شود از بس عجله داشتیم نفهمیدم چه خوردم.

از رستوران که بیرون آمدیم. دسته‌گلی که خانم کیوانی سفارش داده بودند حاضر بود. فکر ‌کنم دسته‌گل را دیده باشید، از همه‌ی دسته‌گل‌هایی که آورده بودند سر قبر پدرتان، بزرگ‌تر و برازنده‌تر بود، آقای فاطمی هیچ پولی بابتش ندادند و من، هر چقدر به خانم کیوانی اصرار کردم بگذارند من همه‌ی پول دسته‌گل را بدهم نپذیرفتند و ناچار نصف پول گل را دادم و دسته‌گل را به هر زحمتی بود بردیم ترمینال و از راننده اتوبوس خواستیم آن را بگذارد ته اتوبوس تا گل‌ها آسیب نبیند. خودم هم نشستم روی بوفه و تا جهرم مراقب دسته گل بودم و هر چند دقیقه یکبار، برای پدر مرحومتان یک «فاتحه مع الصلوات» می‌گفتم و مسافرها هم برای ایشان فاتحه‌ می‌خواندند.

اتوبوس ساعت هشت صبح راه افتاد و ما ساعت ده و نیم رسیدیم جهرم و یک راست آمدیم سر خاک. مرحوم پدرتان را از غسال‌خانه آورده بودند بیرون. چه نماز باشکوهی برگزار ‌شد و چه پرشور ایشان را خاک کردند. خدا خیرتان دهد، قبر باصفایی هم برایشان خریده‌اید. کنار خیابان، زیر سایه‌ی درخت.

می‌دانید! ما ایرانی‌ها همیشه‌ی خدا عجله داریم. ازدحام سر قبر را دیدید؟ یکی نبود به آن‌هایی که آمده‌ بودند بگوید فکر کنید آمده‌اید سر قبر پدرتان. این همه هل دادن برای چیست! باز جای شکرش باقی‌ست آسیب شما جدی نیست. فقط دستتان یک موی کوچک برداشته، این را هم بگذارید پای قضا بلا. این بنده خدا آقای فاطمی هم هر چقدر آدم بی‌وجدانی باشد اما ما می‌دانیم که نمی‌خواسته شما را هل بدهد بیفتید داخل قبر. پیش آمده، و به آن نان و نمکی که با هم خورده‌ایم قسم، اینکه آقای فاطمی چو انداخته‌ بنده ایشان را هل داده‌ام تا به شما بخورد و شما بیفتید داخل قبر، روی مرحوم پدر بزرگوارتان، همه‌اش حرف مفت است. شما می‌توانید از خانم کیوانی سؤال بفرمایید. اصلاً آن موقع که شما افتادید داخل قبر، من و خانم کیوانی آنجا نبودیم. من به اتفاق ایشان رفته بودم سر قبر مادرتان. آنطور که خانم کیوانی می‌گویند مرحوم مادرتان هم زن مؤمن و معتقدی بوده‌اند، خداوند ایشان را هم رحمت کند. آخر من میان آن همه جمعیت چرا باید آقای فاطمی را هل بدهم تا به شما بخورد و شما بیفتید داخل قبر؟ کاش گردنم می‌شکست این اتفاق برایتان نمی‌افتاد.

پیشنهاد من به شما این است از زرده‌ی تخم مرغ غافل نشوید. هر شب مچ دستتان را با مخلوط مورد و زرده تخم مرغ ببندید، مطمئن باشید به هفته نرسیده خوبِ خوب می‌شوید، و کاش تشریف داشتید و می‌دیدید. ناهار خوب و به اندازه بود. با گوش خودم شنیدم آن‌هایی که آمده بودند کلی تعریف کردند. دعای سفره را هم بنده‌ی حقیر خواندم. از شهردار جهرم هم بابت آن سبد لیمو که به ما و آقایان و خانم‌های مدیر و معاون دادند تشکر فرمایید و همینطور از برادر بزرگوارتان، که ما را تا شیراز رساندند. دیگر اتفاق خاصی نیفتاد. جز اینکه تا زمان برگشت، بنده و خانم کیوانی یک ساعتی رفتیم داخل شهر برای خرید سوغات.

در آخر با عنایت به اینکه پرواز برگشت ما پنجشنبه ساعت ده صبح فرودگاه مهرآباد رسیده است، در صورت امکان دستور فرمایید روز پنجشنبه برای اینجانب ماموریت منظور شود و اضافه‌کار آن در کارت ساعت این ماه لحاظ گردد.

مجدداً برای مرحوم پدرتان از خداوند متعال آرزوی مغفرت و برای بازماندگان، بخصوص جنابعالی طلب صبر و آرزوی شفای عاجل می‌نمایم. با سپاس فراوان.


برچسب ها :
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه