آخرین مطالب

سرقت

حسین مفید مرد همان‌طور که نوک چاقوی بزرگ شکاری را به پهلوی زن حامله فشار می‌داد، توی چشم‌های شوهر زن خیره شده بود.  با دست چپ فرمان پراید سفید را چنگ زده بود. به شوهر زن که جلو ماشین لیوان آبی در دست گرفته بود و توی گرگ و میش غروب سر طاس خیس از […]

سرقت

حسین مفید

مرد همان‌طور که نوک چاقوی بزرگ شکاری را به پهلوی زن حامله فشار می‌داد، توی چشم‌های شوهر زن خیره شده بود.  با دست چپ فرمان پراید سفید را چنگ زده بود. به شوهر زن که جلو ماشین لیوان آبی در دست گرفته بود و توی گرگ و میش غروب سر طاس خیس از عرقش برق می‌زد گفت:  «گفتم برو، پیر سگ!  یه گوشه کناری پول و طلاهاشو می‌گیرم میندازمش پایین.»

شوهر زن که  مثل سگ زخمی جلو ماشین چپ و راست می‌رفت گفت:  «تو رو خدا مرد…  تو رو خدا…  حامله‌س…  ضعف کرده…  ببین!  رفتم از باغبون اون باغ براش آب قند گرفتم.»

با دست لرزانش لیوانی را که دیگر تا نیمه پر بود در تاریکی غروب بالا آورد.

زن همانطور که روی صندلی وا رفته بود، با آستین مانتو، عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت:  «آقا… خواهش می‌کنم… شوهرم مریض قلبیه… توی اون… کیف قرمز… دواهاشه… منم که … حامله ام… پول و … طلا و...  هرچی می‌خوایید…  آخ!»

مرد از وسط صندلی‌های جلو کامل چرخیده بود عقب. گفت:  «درد داره زنیکه، نه؟  یک کلمه دیگه زر بزنی کاردو تا مصبش فرو می‌کنم تو شکم خودت و بچه‌ات.»

شوهر زن در راننده را باز کرد و گردن  مرد را چسبید.  مرد با حرکتی سریع با آرنج به سینه شوهر زن کوبید و مرد میانسال پرت شد روی جاده خاکی که باغ‌های دور افتاده را به هم وصل می‌کرد. مرد از ماشین بیرون پرید و همین‌طور که با مچ دستش کارد را در هوا بالا و پایین می‌برد بالای سر شوهر زن ایستاد:  «ببین نفله، من  تا مجبور نشم آدم نمی‌کشم.  پس مجبورم نکن.»

 بالای سر شوهر زن که روی زمین افتاده بود و قفسه سینه‌اش را چنگ زده بود و به سختی نفس می‌کشید، خم شد و چاقو را به سمت صورت او برد و گفت:  «من نکشمت هم تو خودت مردی که بدبخت.»

و چرخی زد و پرید پشت فرمان. زن بی‌رمق همانطور که روی صندلی افتاده بود با صدایی که بیشتر ناله بود تا فریاد می‌گفت:  «کمکم کنین! کمکم کنین.»

همین‌طور که ماشین در جاده باغی دور می‌شد، صدای ناله‌های زن در گوش شوهر که داشت سر پا می‌ایستاد،  کم جان تر و کم رمق‌تر می‌شدند.

مرد گفت:  «عجب کنه‌ای بود شوهرت. فکر کردم الانه که باید کاردیش کنم.»

توی آینه به زن نگاه کرد که روی صندلی عقب نشسته بود. گفت:  «کیف پول و طلاها رو بده من.»

زن گفت:  «خاک بر سر ایکبیریت کنن! اگه کشته بودیش من چطوری مهریه‌مو می‌گرفتم! با کدوم پول می‌خواستیم زندگی راه بندازیم! با این چندرغاز؟»

و کیف زنانه چرمی سیاه‌رنگ را انداخت روی صندلی کنار راننده. مرد همین‌طور که با دست چپ فرمان را گرفته بود و نگاهش رو به جاده پر پیچ و خم تاریک بود، با دست راست زیپ کیف را باز کرد و دستش را برد توی کیف و تعداد بسته‌های پول و سکه‌ها را با دست شمرد و گفت:  «همه‌اش همین! ارثیه‌‌ی شوهر ننه‌ی اعیون ِ بالاشهریِ این شوهر زپرتیت همینه؟ منو نگاه کن! می‌گم همه‌ش همینه؟»

توی آینه به زن خیره شد. زن نیم‌تنه‌اش را از لای صندلی‌ها آورد جلو و به صندلی‌های جلو تکیه داد و گفت:  «آره، چی خیال کردی؟ فکر کردی الان میلیارد میلیارد پول می‌ریزن تو کیف می‌دن دستمون؟ وکیل باباش یه رسید داد به ما، ما هم رفتیم یه صرافی این پول‌ها و طلاها را داد بهمون. ولی دو تاخونه هست که بعداً باید بریم محضر به‌نام بزنن. تو گرمت نیست؟ نمی‌خوای اینو از صورتت در بیاری؟»

جوراب زنانه را به آرامی از زیر گردن مرد گرفت و به سرعت از روی صورتش کشید بالا و از پنجره پرت کرد توی جاده و گفت:   «چقدر خیس بود!»

مرد آستینش را کشید به سر و صورتش و عرق را پاک کرد و گفت:  «عجب روزی بود امروز!»

زن موهای مرد را نوازش کرد و گفت: «تو واقعاً یه تخته‌ت کمه، منصور. نباید اونجوری می‌زدیش.»

مرد همان‌طور که نگاهش به جاده بود و ماشین را منحرف می‌کرد تا چاله‌ای را رد کند گفت:  «چی‌کار کنم، جیگر، وقتی با توام اصلاً دیوونه‌ی دیوونه‌ام. از اینکه می‌دونم این یارو بهت دست می‌زنه…  این‌قدر ازش بدم میاد می‌خوام جرواجرش کنم…  بهت دست هم می‌زنه؟»

و برگشت و به صورت زن نگاه کرد. زن براق توی چشم‌های مرد نگاه کرد و گفت:  «غلط  زیادی نکن.»

مرد کوبید روی ترمز. زن پرت شد روی صندلی عقب. مرد چرخید و از وسط صندلی‌ها تنه‌اش را کشید عقب و گردن زن را با پنجه بزرگش گرفت و گفت:  «ببین ضعیفه دفعه‌ی آخرت باشه با من اینجوری حرف می‌زنی…  فهمیدی؟»

 زن را از گردن به جلو و عقب تکان داد و کوبید به پشتی صندلی و با پشت دست به صورت زن سیلی زد. زن خودش را کشید نزدیک در و گفت:  «خاک بر سرت، منصور. چشممو کور کردی.»

مرد داد کشید:  «بگو ببینم…  نکنه این که تو شکمته هم توله اون نسناسه.  نکنه بچه من نیست؟»

زن همین‌طور که دست‌هایش را روی چشمش فشار می‌داد و زانوهایش را بالا آورده بود جلو شکمش گفت: «آخه احمق بی شعور، اون خاک بر سر شلوارشو هم نمی‌تونه بکشه بالا.»

مرد گفت: «پس چی؟ چرا طرفشو می‌گیری؟»

زن گفت: «من کجا طرفش رو گرفتم!»

و دست‌هایش را از روی صورتش برداشت و توی چشم‌های مرد نگاه کرد.  توی نور ماه رد نازک خون که از کنار ابرویش داشت جاری می‌شد به چشم مرد آمد. زن گفت:  «تو مگه حساب کتاب سرت نمی‌شه؟ من آزاد شدم پارسال عید بود. این منو گرفت پارسال مرداد بود. اومدی مرخصی ما همو دیدیم امسال عید بود. این توله چند ماهشه؟ پنج ماه. الان کِیه؟ مرداده. این توله مال کیه؟ مال تو احمق که زدی منو کور کردی.»

با انگشت به ابروی خون‌آلود‌ش اشاره کرد و گفت: «حالا بی‌خیال می‌شی یا باز می‌خوای گیر بدی؟»

مرد برگشت و بی هیچ حرفی ماشین را در جاده باغی به راه انداخت. مرد رانندگی می‌کرد و در آینه زن را می‌پایید که با گوشه روسری سعی می‌کرد جلو خونریزی را بگیرد. زن گفت: «اون کیف قرمز دواها رو بده به من.»

مرد همین‌طور که چشمش به جاده بود خم شد و دستش جلو صندلی شاگرد گشت تا به کیف خورد.  کیف را کشید بیرون و نگاه کرد و داد به زن.  مرد گفت: «چه با حال! شبیه کیف‌های بهداری زندانه.»

زن کیف را باز کرد و گفت: «مگه نگفته بودم. عنترخان رییس بهداری زندان بوده قبل از بازنشستگی‌ش.»

و کیف را چپه کرد روی صندلی و محتویات آن را به هم زد و یک گاز استریل پیدا کرد. مرد گفت: «جل‌الخالق این چقدر داره تند میاد.»

زن گفت: «چی؟»

ماشین شاسی‌بلند با چراغ‌های پر نور از کنارشان گذشت. مرد بلافاصله ماشین را کشید. با این حال یک لحظه فکر کرد حالاست که از پشت به او بزند. ماشین درست از کنار آنها رد شد.  مرد گفت:  «بد مصب…  بی شعور…  کثافت… !»

هنوز داشت زیر لب فحش می‌داد که زن  گفت: «خوبی؟»

مرد گفت: «نه، خوب نیستم.»

پشت گردن خیس از عرقش را خاراند و گفت:‌ «عصبانی‌م. دست خودم نیست. اون تو خیلی سخته.  اونجا…  همه‌ش دارم به تو فکر می‌کنم… الان که برگردم دیگه تا یک سال بهم مرخصی نمی‌دن…  وکیله می‌گه اگه می‌خوای زودتر عفو بگیری، دیگه نباید بری مرخصی.»

زن سرش را از بین دو صندلی آورد جلو و گفت: «یه کم دووم بیار. تموم می‌شه. حبست تموم می‌شه. من از این نسناس طلاق می‌گیرم. می‌ریم یه گوشه کناری زندگی راه میندازیم… می‌گم، نری این پولا رو همه‌شو آتیش بزنی! پولا رو سکه می‌خری با طلاها می‌دی به مادرت نگه داره. خب؟»

و چون مرد جوابی نداد آستین مرد را تکان داد و گفت:  «منصور…  با توام.»

مرد با دو دست کوبید روی فرمان و گفت: «خب بابا،  خب!  حالا کی فکر پولاست. ای بخشکی شانس بد مصب!»

زن گفت: «چته؟ چی شد یهو؟»

مرد سرش را چرخاند و به صورت زن نگاه کرد و گفت: «نمی‌شه!  نه؟»

زن عقب رفت و به پشتی صندلی عقب تکیه داد و گفت: «نمی‌فهمی؟ من بچه‌دارم. عیب‌دار می‌شه.»

مرد گفت: «خوب پوسیدم. خوب جر خوردم.»

زن گفت:  «خبه حالا شلوغش می‌کنی.»

و گاز استریل خون‌آلود را از روی چشمش برداشت و گذاشت لای جلد کاغذی باز شده خودش و شروع کرد بین محتویات خالی شده کیف دواها را گشت.

ماشین وارد یک کوچه خاکی شد که در انتهایش در یک باغ پیدا بود. زن گفت: «همون‌جا زیر اون درخت نگه دار من زنگ بزنم این عنتر بیاد منو برداره.»

مرد بی هیچ حرفی ماشین را زیر درخت نگه داشت. زن گفت: «خبه حالا نمی‌خواد قیافه بگیری. بیا این رو ببین» و خودش را چسباند به صندلی راننده و موبایلش را گرفت جلو صورت مرد و گفت:‌ «اینجا رو یادته؟»

مرد موبایل را از دست زن گرفت و گفت: «بذار ببینم. این‌جوری که نمیشه.»

موبایل را کمی از صورتش فاصله داد و گفت: « اینجا که حیاط معصومه…  اینم اون شبه…  اینم که…  آخ!»

موبایل را انداخت و گردنش را چنگ زد و توی دستش را که نگاه کرد، یک سرنگ خالی دید.

زن همین‌طور که از ماشین بیرون می‌پرید، مرد را می‌پایید که داشت گیج گیج می‌خورد تا اینکه بیهوش شد. اول افتاد روی فرمان و بعد غلت خورد و سرش و نیمه بالای تنش افتاد جلو صندلی شاگرد.

زن چند لحظه صبر کرد تا مطمئن شود مرد بیهوش شده. بعد ماشین را دور زد و رفت از زیر پای راننده موبایلش را برداشت. شماره‌ای گرفت.

سیگار زن هنوز به نصفه نرسیده بود که در باغ انتهای کوچه باز شد و شوهرش از در بیرون آمد. زن سیگار را انداخت و گفت: «این از اون عرق‌خورهاست. فکر نکنم کبدش به دردت بخوره.»

شوهر زن همین‌طور که از در راننده روی مرد خم شده بود و مرد را بالا می‌کشید گفت: «پرونده‌ش می‌گه همه چیزش سالمه. بیا من می‌کشمش بیرون تو پاهاشو بگیر بندازیم صندلی عقب.» ادامه داد: «من تا شست پای این یکیو می‌فروشم.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه