آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سرباز (فرهنگ فربد)

سرباز (فرهنگ فربد)

فرهنگ فربد تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که خودم را توی چاله‌ای زیر برگ‌ها مخفی کنم. نمی‌توانستم حرکتی بکنم. چند قدمی‌ام بود. بیسیمش مدام صدا می‌کرد. نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گویند. دردم هر لحظه بیشتر می‌شد. فقط امیدوار بودم خون‌ریزی‌ام توجهش را جلب نکند. یقۀ لباسم را بین دندان‌هایم فشار می‌دادم تا صدایم درنیاید. […]

سرباز (فرهنگ فربد)

فرهنگ فربد

تنها کاری که می‌توانستم بکنم این بود که خودم را توی چاله‌ای زیر برگ‌ها مخفی کنم. نمی‌توانستم حرکتی بکنم. چند قدمی‌ام بود. بیسیمش مدام صدا می‌کرد. نمی‌توانستم بفهمم چه می‌گویند. دردم هر لحظه بیشتر می‌شد. فقط امیدوار بودم خون‌ریزی‌ام توجهش را جلب نکند. یقۀ لباسم را بین دندان‌هایم فشار می‌دادم تا صدایم درنیاید. عرق تمام صورتم را پُر کرده بود و توی دهانم می‌رفت. نمی‌توانستم حرکتش را درست ببینم. برگ‌های جنگل خیس بودند، برای همین متوجه نمی‌شدم به کدام سمت می‌رود. فقط گاهی سایه‌اش روی صورتم می‌افتاد؛ آنها می‌دانستند که بیشتر از این نمی‌توانم دور شوم. حالا دقیقاً بالای سرم بود. می‌دانستم با کوچکترین حرکتی کارم تمام است. احساس کردم نوک پوتینش به گونه‌ام برخورد کرد. دستم را چسبانده بودم به پهلوهایم. انگشتانم را خیلی آهسته روی غلاف چاقو بالا بردم، اما چاقویی در کار  نبود. احتمالاً وقتی تیر خوردم و به زمین افتادم، از غلاف درآمده بود. گلویم خشک شد. اشک از گوشۀ چشم‌هایم پایین ‌آمد. احساس می‌کردم تیر شکمم را متلاشی کرده. حرکت چیزی را از درون سینه‌ام به بالا حس می‌کردم. ناگهان دهانم پر از خون شد. داشتم خفه می‌شدم. دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد. احمد را ذره ذره کشتند. دست و پایش را از پشت به هم بستند و او را از درخت آویزان کردند. کیسه‌ای پُر از موش را روی سرش کشیدند و گره زدند. من راهی جز فرار نداشتم. اتهام جاسوسی چیزی نبود که از آن بگذرند. احساس کردم می‌توانم صورتم را به پوتینش تکیه دهم. شاید تنها کسی که می‌توانست نجاتم دهد، خود او بود. با خودم فکر ‌کردم که فقط یک گلولۀ دیگر می‌تواند مرا از این وضعیت نجات دهد. شاید می‌توانستم با یک حملۀ نمایشی او را وادار کنم در یک لحظه به من شلیک کند. اشک می‌ریختم. نفسم بالا نمی‌آمد. قصد کردم که یک آن، پایش را بگیرم تا از ترس بی‌اختیار به طرفم شلیک کند. انگشتانم خشک شده بودند. اما باید حرکتشان می‌دادم. همینطور که انگشتانم را جمع می‌کردم، له شدن برگ‌ها را توی دستانم حس می‌کردم. به پوتینش خیره شده بودم، ولی اشک تمام چشمانم را پُر کرده بود. به محکمی یک صخره ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. باید با دست چپم پایش را می‌گرفتم، ولی دستم آنقدر می‌لرزید که نمی‌توانستم تکانش دهم. دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما صدایم درنمی‌آمد. سایۀ دستش را دیدم که روی ماشۀ تفنگ رفت. شاید از حرکت برگ‌ها متوجه شده بود اینجا دراز کشیده‌ام.  یک لحظه پایش را محکم گرفتم و خودم را بالا کشیدم تا چاقویش را از کمرش بردارم، ولی دستم نمی‌رسید. آن‌وقت لولۀ تفنگ را روی سرم گذاشت. سرم را روی پوتینش خم کردم. اشک و خون روی پوتینش می‌ریخت. همانطور خِر خِر می‌کردم، چشمانم را به هم فشار دادم و منتظر بودم تا همه چیز تمام شود. پاهایش را تا زیر زانوهایش بغل کرده بودم. اما نمی‌زد! شلیک نکرد! حتی پایش را تکان نمی‌داد. خشکش زده بود! همان لحظه صدایش را شنیدم که با کس دیگری حرف زد. آمده بودند مرا ببرند. می‌دانستم اگر با آنها بروم، سرنوشت احمد در انتظارم است. نباید مرا می‌بردند. ناگهان با دست راستم سر لولۀ اسلحه‌اش را گرفتم و گذاشتم توی دهانم. چشمانم داشت از حدقه بیرون می‌زد. احساس می‌کردم که به جای اشک، خون از چشمهایم بیرون می‌زند. به صورتش خیره شدم، ولی پشتش به نور بود برای همین چیزی جز سیاهی نمی‌دیدم. همان لحظه نفر دیگر روی زمین نشست و پاهایم را گرفت. مرد لوله‌ی اسلحه را از دهانم بیرون کشید، دست‌هایم را گرفت و با هم مرا روی برانکارد انداختند. من هنوز خیره بودم به مرد، به اسلحه‌اش و تکان نمی‌خوردم. برانکارد را بلند کردند. من هنوز منتظر بودم شلیک کند.                                                                                            


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۹
ارسال دیدگاه