آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » زندگی شیشه‌ای (عاطفه جلالی)

زندگی شیشه‌ای (عاطفه جلالی)

عاطفه جلالی می‌گویم: قاب عکس عروسیمونو یادت رفته. جواب می‌دهد: نه. اونجاس. روی میز گذاشتمش. به اتاق خواب می‌رود. قاب عکس را از روی میز برمی‌دارم و به دیوار آویزان می‌کنم. از دفعه‌ی قبل که اینجا بودم تنها یک گلدان شیشه‌ای سبز به خانه اضافه شده. صدایش می‌زنم: میترا. جواب نمی‌دهد. دوباره با صدای بلندتر […]

زندگی شیشه‌ای (عاطفه جلالی)

عاطفه جلالی

می‌گویم: قاب عکس عروسیمونو یادت رفته.

جواب می‌دهد: نه. اونجاس. روی میز گذاشتمش.

به اتاق خواب می‌رود. قاب عکس را از روی میز برمی‌دارم و به دیوار آویزان می‌کنم. از دفعه‌ی قبل که اینجا بودم تنها یک گلدان شیشه‌ای سبز به خانه اضافه شده. صدایش می‌زنم: میترا.

جواب نمی‌دهد. دوباره با صدای بلندتر می‌گویم: میترا.

به طرف اتاق خواب می‌روم. طبق عادت دستم به سمت دستگیره می‌رود اما یادم می‌آید که باید در بزنم. با انگشت به در می‌کوبم.

ـ بیا تو.

در را باز می‌کنم و در چارچوب می‌ایستم. روی تخت نشسته و هدفون موبایل در گوشش است.

ـ صدات کردم نشنیدی.

ـ داشتم پیغامای گوشیمو چک می‌کردم.

روی تخت کنارش می‌نشینم و می‌گویم: کی به بقیه می‌گی؟

موبایل را روی تخت می‌اندازد و از اتاق بیرون می‌رود. می‌گوید: هر وقت جراتشو پیدا کنم. اگه اومدن اینجا سختته بگو یه فکری بکنم.

از حرفی که زدم پشیمان می‌شوم. برای من دیگر مثل یک بازی شده است. هر موقع مهمانی خانوادگی دارد باید اینجا باشم. بلند می‌شوم و دنبالش به آشپزخانه می‌روم. می‌گویم: حالا کاری مونده من کمکت کنم؟

سکوت کرده و می‌خواهد ماهی‌ها را سرخ کند. می‌دانم چقدر از دست زدن به ماهی بدش می‌آید. می‌گویم: بذار من سرخشون می‌کنم.

می‌رود موبایلش را می‌آورد و روی صندلی آشپزخانه می‌نشیند. با سرعت کلماتی را تایپ می‌کند. کمی بعد زنگ در به صدا در می‌آید. مادر و پدر میترا که از اصفهان آمده‌اند به همراه علی برادر میترا و نازنین همسرش داخل می‌شوند. شعله‌ی اجاق گاز را کم می‌کنم و به استقبالشان می‌روم. علی جعبه‌ی بزرگ کیکی که در دستش است را به من می‌دهد. می‌گویم: دستت درد نکنه ولی مناسبتش چیه؟

چشمکی می‌زند و می‌گوید: به اونم می‌رسیم!

به آشپزخانه برمی‌گردم. میترا برای همه چای می‌ریزد و به هال می رویم. مادر از کیفش بسته‌ی کوچک کادوپیچی را بیرون می‌آورد و به میترا می‌دهد. میترا کادو را باز می‌کند. یک جفت کفش کوچک نوزادی است. در یک لحظه مغزم از همه چیز خالی می‌شود. می‌شنوم که نازنین تعریف می‌کند خواهرش میترا را در سونوگرافی دیده. چشمم به دهان نازنین است اما بقیه‌ی حرفش را نمی‌شنوم بعد می‌شنوم که میترا در بخش جواب‌دهی بوده و نشده همدیگر را ببینند و دوباره نمی‌شنوم.‌ سنگینی نگاه میترا که از من برداشته نمی‌شود را احساس می‌کنم اما نمی‌توانم نگاهش کنم. تمام توان داشته و نداشته‌ام را جمع می‌کنم. لبخندی که نمی‌دانم تا چه حد تصنعی به نظر خواهد رسید می‌زنم و رو به مهمان‌ها می‌گویم: می‌خواستیم وقتی معلوم شد دختره یا پسر بهتون بگیم.

به چشم‌های میترا نگاه می‌کنم. نمی‌فهمم حس درونشان چیست. مخلوطی از تشکر و التماس و ناتوانی. می‌خواهم بگویم این بیشترین و آخرین کاری بود که می‌توانستم برایت بکنم. می‌دانم که به اندازه‌ی چند روز و چند هفته‌ی آینده در ذهنم فکر و سوال خواهم داشت. بقیه‌ی مهمانی، ثانیه‌ها برایم کش می‌آید اما بالاخره تمام می‌شود و مهمان‌ها می‌روند. کیکی که به مناسبت بارداری میترا خریده بودند روی میز مانده و تنها کمی از آن خورده شده. تکه‌ای از آن را جدا می‌کنم و در پیش‌دستی می‌گذارم و به میترا می‌دهم و می‌گویم: یک هفته وقت داری که ماجرای جدا شدنمونو به خونوادت بگی.

به سمت در می‌روم. کتم را از جالباسی برمی‌دارم و می‌پوشم. در را باز می‌کنم که بیرون بروم اما دوباره برمی‌گردم و می‌پرسم: باهات ازدواج می‌کنه؟

اشک‌های میترا جاری می‌شود. در را می‌بندم و از پله‌ها پایین می‌روم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۶
ارسال دیدگاه