آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » روانداز سرخ* (رزیتا بهزادی)

روانداز سرخ* (رزیتا بهزادی)

رزیتا بهزادی سلام. نام من جمعه هست و بیست و نه سال سن دارم. الان سه ماه است که شما را پنج‌شنبه‌‌ها عصر و شنبه‌ها صبح دیدار می‌کنم. می‌آیید این‌جا و این لباس‌ها را می‌دهید به من. دل من شادان بود که پنج‌شنبه‌‎ها لباسش را از شما تحویل می‌گیرم. او را هم همیشه همراه شما […]

روانداز سرخ* (رزیتا بهزادی)

رزیتا بهزادی

سلام. نام من جمعه هست و بیست و نه سال سن دارم. الان سه ماه است که شما را پنج‌شنبه‌‌ها عصر و شنبه‌ها صبح دیدار می‌کنم. می‌آیید این‌جا و این لباس‌ها را می‌دهید به من. دل من شادان بود که پنج‌شنبه‌‎ها لباسش را از شما تحویل می‌گیرم. او را هم همیشه همراه شما می‌دیدم. توی ماشین نشسته بود و هیچ‌وقت پیاده نمی‌شد. من ندانستم چرا. تا این‌که دیروز آمدید و کیسه لباس‌ها را تحویل دادید. جسارت است، برگه خروج و تحویل او را از موسسه توانبخشی جا گذاشته بودید توی کیسه لباس‌هایش. اسمش را دانستم.

من شب‌ها توی بالکن دکان می‌خوابم. کنار دستگاه پرس و میزهای اتو. تا ‌صبح شنبه که بیایید، نمی‌روم خانه. می‌مانم و با لباس‌هایش گپ می‌زنم.

شلوارهایش را که می‌گشودم، از عرق تر بودند و پیچازی‌های الوان داشتند. پیراهن‌های مچاله را بسیار زیبا تا می‌زدم. به گل‌هایشان نگاه می‌کردم. گاهى اوقات بوی صابونِ خانه‌مان می‌داد. به مثل آن زمان که طفل بودم و مادرم توی کوچه رخت‌ها را روی رسن نازکی زیر آفتاب می‌گشود. قبل از این که در ماشین رختشویى را توی دکان ببندم، به همه دست می‌کشیدم. برای آن‌ها پودر مخصوص مى‌ریختم تا بدرخشند و خوش‌عطر شوند. خودم آخر شب‌ها آن‌ها را اتو می‌کردم. به هیچ‌کس نمی‌دادم. می‌آویختم به میخ دیوار. با آن‌ها حرف می‌زدم. آن قدر برایشان آسِنه می‌گفتم تا خواب روی چشمانم بیاید. این‌ها که می‌گویم، دانم که جسارت است، اما می‌خواهم شما را به خودم آگاه کنم.

دخترتان از پنجره ماشین همیشه نگاهم می‌کرد. جسارت است، با چشم‌های آبی به من می‌خندید. نامفهوم از دور چیزی تکرار می‌کرد. نفهمیدم. ای کاش هفته سابق خودم برایتان نمی‌آوردم توی ماشین، چرا که لباس‌ها زیاد بود و به وجود انعام‌هایتان دلم خواست یک خدمت کرده باشم. صندوق را که گشودید، یک عدد ویلچر دیدم. جمع شده بود. وقتی در را گشودید که از کیف‌تان انعام من را بگیرید، جرئت پیدا کردم و چشم را چرخاندم که نزدیک نگاه کنم. چند بار صداهایى شنیدم. دخترتان داشت برای خودش آهنگ مى‌خواند. خیلى آگاه نشدم چه می‌گفت. دست‌هایش مشت شده بود. خیلی خیلی کوچک بود. آن‌ها را برد بالای سر. شاید که روسرى سرخش را منظم کند. خیلی دوستدار لباس‌هاى سرخم. به خیال و میل خودم هرتعداد باشد را سَوا مى‌گذارم توی ماشین.

 می‌خواستم به شما بگویم مدت دو هفته است لباس‌هایش بوى ادرار می‌دهند. نتوانستم، چرا که خجالت کشیدم. احوال من نگران شد. طورى به من نگاه کردید که شاید دلتان نمی‌خواست من به او نگاه کنم. او خیلی شبیه عمه‌زاده‌ام هست که توى جنگ دو تا دستش را از دست داد و  سال آینده‌اش به یک ناخوشی از دنیا رفت. اسم آن ناخوشی را الان یاد ندارم، اما خیلى برادر و خواهرهایم از همان گرفتند و از دنیا رفتند. عمه‌زاده‌ام بسیار وجیه با یک دستگاه کوچک پارچه می‌بافت. رو‌انداز و ملحفه. در انتها روی همان چرخش از هوش رفت. مادرم گفت که اگر جنگ نمی‌شد، الان نجیبه زنده و سالم بود و او می‌توانست بیاید بامیان و کنار ما و فرزند‌زاده‌هایش باشد. امید دارم بتوانم خانه کوچکی بخرم و او را بیاورم ایران.

چیزى که تشریح کردم به این خاطر بود که جسارت! من دختر شما را دوست می‌دارم. او هم مرا. شاید خیال می‌بافم. اگر اجازه بدهید، برایش خدمتگزاری کنم. این نامه را به زیر پیراهن، کنار اسم‌تان منگنه می‌کنم. شما به مثل دیگران نیستید. عادت دارید همه منگنه‌ها را از شست‌و‌شوی سابق بکَنید.

این‌جا آقای پناهی از من خشنود است و من را به مثل فرزند دوست می‌دارد. نامه را خواندید، قبول می‌کنم بیایید و اگر لازم دانستید، مرا تنبیه کنید. حق این است، حتی اگر جواب خیر باشد. ولی از شما خواهانم به ایشان هیچ حرفی نگویید. یک روانداز سفید و سرخ گلدار از بافته نجیبه نزد من یادگار است. آن را می‌دهم که زمان خواب بیندازید روی دخترتان.

ارادت، جمعه شرافت علی  

* شایسته تقدیر جایزه ادبی تسنیم


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۹
ارسال دیدگاه