آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » رحمان (فاخته حسامی‌فرد)

رحمان (فاخته حسامی‌فرد)

فاخته حسامی‌فرد خبر را که شنیدم، چادرم را کشیدم سرم و راه افتادم طرف در. هوا نسبتا سرد بود. قدم‌هایم را تند کردم. دل توی دلم نبود به بی‌بی بگویم چه شده. وقتی مادرم مرد، بی‌بی شد سنگ صبورم. می‌رفتم پیشش و خودم را سبک می‌کردم. او هم گاهی که سینه‌اش تنگ می‌شد، سفره‌ی دلش […]

رحمان (فاخته حسامی‌فرد)

فاخته حسامی‌فرد

خبر را که شنیدم، چادرم را کشیدم سرم و راه افتادم طرف در. هوا نسبتا سرد بود. قدم‌هایم را تند کردم. دل توی دلم نبود به بی‌بی بگویم چه شده. وقتی مادرم مرد، بی‌بی شد سنگ صبورم. می‌رفتم پیشش و خودم را سبک می‌کردم. او هم گاهی که سینه‌اش تنگ می‌شد، سفره‌ی دلش را باز می‌کرد و غصه‌ها را یکی‌یکی در آن می‌چید. آن قدر که دیگر یادم می‌رفت درد خودم چه بود و می‌نشستم پابه‌پای بی‌بی، برای مصیبت‌هایش زار می‌زدم. وقتی بی‌بی مطمئن می‌شد سبک شده‌ام، بلند می‌شد و قلیان و چای را روبه‌راه می‌کرد. بی‌بی همیشه اولین پک را که به قلیان می‌زد، می‌گفت ای بمیری صدام!

کوچه‌های ده را پشت سر گذاشتم و وارد جاده‌ی خاکی‌ای شدم که به خانه‌ی بی‌بی می‌رسید. دو طرف جاده پر از درخت نخل بود. بی‌بی می‌گفت شوهرش رحمان، همین نخلستان را که دیده، پابند این‌جا شده. باروبنه‌اش را گذاشته و گفته همین‌جا می‌مانیم، بوی خانه‌ام را می‌دهد. رحمان از طایفه‌ی کاکایی‌های نینوای عراق بود. هجده سالش که می‌شود نینوا را ترک می‌کند و می‌آید نجف. هیچ‌کس در نجف به او کار نمی‌دهد تا این‌که پدر زبیده را می‌بیند. پدر و مادر زبیده که ایران را ترک کرده‌بودند و رفته‌بودند نجف مجاور شوند، تلخی غربت را چشیده بودند. رحمان را که می‌بینند، یاد خودشان می‌افتد. دلشان می‌سوزد و پناهش می‌دهند. پدر زبیده زیر پروبال رحمان را می‌گیرد و دست آخر هم می‌شود دامادشان.

هوا سوز دارد. دماغم را با چادرم می‌پوشانم. نمی‌دانم چه‌طور به بی‌بی بگویم. تصور خوش‌حالی‌اش حالم را خوب می‌کند. بی‌بی برایم گفته‌ بود دوران خوشی‌شان زیاد طول نکشید. صدام حکم می‌کند که ایرانی‌ها را از عراق بیاندازند بیرون. خانواده‌شان پاشیده می‌شود. یکی از برادرهای زبیده می‌رود آمریکا. برادر دیگرش می‌رود یونان و بقیه‌ی خانواده راهی ایران می‌شوند. شوهر زبیده می‌ماند سر دوراهی. از یک طرف دلش پیش وطنش بوده و از طرف دیگر، نان و نمک پدر زبیده را خورده. آخر دل از خاکش می‌کَند و قصد مشهد می‌کند. سر راه که به روستای ما می‌رسند، بوی نخلستان‌های نینوا را می‌شنود و همین‌جا ساکن می‌شوند. بی‌بی چندبار این ماجرا را تعریف کرده‌ بود و هردفعه به آخر که رسیده‌ بود نالیده بود: ای بمیری صدام!

خورشید بالا آمده‌ و هوا بهتر شده‌است. بی‌بی حتما الان بیدار شده و پای سماور نشسته تا به جوش بیاید. برایم تعریف کرده یک روز از صبح که بلند می‌شود، دلش مثل آب داخل سماور جوش داشته. وسط‌های روز رحمان به خانه می‌آید و یک راست می‌رود سر چمدانی که از نینوا با خود آورده. عکس خانواده‌ی هفت نفری‌شان را در می‌آورد و با صدای بلند گریه می‌کند. در آن عکس، چهار خواهر و برادر دیگرش نشسته‌ و پدر و مادرشان پشت سر آن‌ها ایستاده بودند. رحمان چهار پنج ساله در عکس، خود را در بغل پدر جا داده و صورتش را به صورت پدر چسبانده بود. بی‌بی می‌گوید دلم آشوب شد وقتی دیدم آن‌طور می‌لرزد. نتوانسته حتی بپرسد چه شده. همین‌طور خیره به رحمان می‌ماند تا این‌که شوهر سرش را بلند می‌کند و می‌گوید جنگ شده بین ایران و عراق. پاهای بی‌بی می‌لرزد و می‌افتد. بی‌بی به این‌جا که رسید، زیر لب گفت: ای بمیری صدام!

راهی تا خانه‌ی بی‌بی نمانده. صدای تک و توک کامیون‌ها از دور شنیده می‌شود. قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. یادم می‌افتد گفته‌ بود روزی که خبر شهادت پسر کدخدا را آوردند، روز سیاه‌بختی زبیده می‌شود. زبیده و رحمان پا که داخل خانه‌ی کدخدا می‌گذارند، شیون به پا می‌شود. زن کدخدا فریاد می‌زند این عراقیِ قاتل را بندازید بیرون از خانه‌ی من. بی‌بی گریه می‌کند و کمر رحمان می‌شکند. دو ماه بعد خبر می‌رسد دو برادر رحمان در جنگ شهید شده‌اند. رحمان که خبر را می‌شنود، نگاهی به زبیده می‌کند و می‌گوید هر دو طرف شهید می‌دهند! بی‌بی زیر لب می‌نالد که ای بمیری صدام!

خانه‌ی بی‌بی را از دور می‌بینم. یاد روزی می‌افتم که شنیدیم جنگ تمام شده. نفهمیدم چه‌طور چادرم را کشیدم سرم و خودم را رساندم به خانه‌ی بی‌بی. در خانه‌اش باز بود. زبیده نزدیک در ایستاده‌ بود. مرا که دید، چادرش را از سر برداشت و به داخل حیاط رفت. وارد خانه که شدم، رحمان را دیدم که روی پله نشسته و به جایی خیره مانده ‌است. پرسیدم چه شده؟ رحمان دستش را به سر زانو زد و بلند شد. نگاهی به زبیده کرد و اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد. رو به من گفت که دیگر کاکایی نیست. به‌خاطر زبیده و به‌خاطر بچه‌هایش گفته که دیگر کاکایی نیست و راه افتاد طرف اتاق. انگار ده سال پیرتر شده‌ بود. به در اتاق که رسید، سرش را برگرداند و زیر لب گفت: «من دیگر هیچ‌کس نیستم. خیال‌تان راحت.» به سال نکشیده رحمان دق کرد و زبیده زیر لب آهی کشید و گفت: ای بمیری صدام!

در خانه را زدم. مطمئن بودم بیدار است. دل توی دلم نبود که بگویم بی‌بی، مُرد. بالاخره صدام مُرد. امروز مثل سگ دارش زدند. بی‌بی در را باز کرد. خودم را انداختم توی بغلش. گریه‌ام گرفت. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: « بی‌بی، صدام مُرد!»

سرم را از روی شانه‌اش بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد. آرام گفت: « کدوم صدام؟»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۴
ارسال دیدگاه