آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دو فیلم، دو پنجره (محسن توحیدیان)

دو فیلم، دو پنجره (محسن توحیدیان)

محسن توحیدیان بارگرد/ باربت شرودر / ۱۹۸۷ * فیلم‌نامه‌ی بارگرد را چارلز بوکفسکی و درباره‌ی خودش نوشت. آلتراگوی او، هنری چیناسکی انعکاس روشنی از نویسنده‌ی همیشه‌ مستی است که در بارها و میخانه‌های لس‌آنجلس روزگار می‌گذراند و در پریشانی احوال و تنگدستی می‌نویسد و می‌نویسد. فیلم‌نامه که به سفارش باربت شرودر نوشته شده بود، به […]

دو فیلم، دو پنجره (محسن توحیدیان)

محسن توحیدیان

بارگرد/ باربت شرودر / ۱۹۸۷

* فیلم‌نامه‌ی بارگرد را چارلز بوکفسکی و درباره‌ی خودش نوشت. آلتراگوی او، هنری چیناسکی انعکاس روشنی از نویسنده‌ی همیشه‌ مستی است که در بارها و میخانه‌های لس‌آنجلس روزگار می‌گذراند و در پریشانی احوال و تنگدستی می‌نویسد و می‌نویسد. فیلم‌نامه که به سفارش باربت شرودر نوشته شده بود، به همراه نقاشی‌هایی از نویسنده، پیش از ساخت فیلم منتشر شد و سه سال پس از آن در ۱۹۸۷ وقتی فورد کاپولا فیلم را معرفی کرد و در جشنواره‌ی کن نمایش داده شد، بسیاری از هواداران بوکفسکی داستان فیلم را از بر بودند.

بوکفسکی دلش می‌خواست «شون پن» نقش هنری چیناسکی را در «بارگرد» بازی کند اما پن تمایلی به همکاری با «باربت شرودر» نداشت و اصرار داشت «دنیس هوپر» کارگردانی فیلم را بر عهده بگیرد.  شرودر سال‌ها پیش از آن بوکفسکی را به برنامه‌ای تلویزیونی در فرنچ تی‌وی دعوت کرده بود و بوکفسکی به همین خاطر هم که شده دلش می‌خواست فیلم‌نامه‌اش را شرودر کارگردانی کند. بوکفسکی از دنیس هوپر بیزار بود و به قول خودش ابداً نمی‌خواست فیلم‌نامه‌اش را به این «فیلم‌ساز قلابی هالیوود که زنجیر طلا به گردن می‌اندازد» تسلیم کند. پس به همین سادگی شون پن از پروژه کنار گذاشته شد. شرودر «میکی رورک» را برای نقش چیناسکی پیشنهاد می‌کند و بوکفسکی می‌پذیرد. بوکفسکی در مصاحبه‌ای، بازی رورک را اغراق‌آمیز، نادرست و نمایشی توصیف کرد و بعدها در نامه‌ای به عنوان «نامه‌ای از جانب یک هوادار» بازی رورک را فوق‌العاده دانست: «یکی از شانس‌های من این است که میکی رورک نقش چیناسکی را بازی کرده است! من از این‌که او توانسته بعد دیگری به کاراکتر چیناسکی اضافه کند شگفت‌زده‌ام. او دیالوگ‌هایش را وفادار به متن و با صدایی کنترل‌شده ادا می‌کند. به نظر می‌رسد میکی نقشش را عاشقانه دوست دارد و بدون هیچ اغراقی طعم خودش، مزه‌ی خودش و دیوانگی‌های خودش را به کاراکتر اضافه کرده است بدون آن‌که به آن آسیبی بزند. این آمیختن روح دو کاراکتر با هم می‌تواند بسیار خطرناک باشد اما نه وقتی که چنین بازیگر لعنتی معرکه‌ای داری! این ترکیب بدون هیچ تحریفی اتفاق افتاده است و من بسیار خوشحالم که او نقش بارگرد را بازی کرده است!»

* زمانی که هنری چیناسکی در میخانه «واندا» را می‌بیند و سکوت و اندوه نگاه واندا که زنی به میانه‌ی عمر رسیده و جذاب است، او را شگفت‌زده می‌کند، از ساقی بار می‌پرسد که این الهه‌ی زیبای غم و اندوه کیست؟ آشنایی با واندا نقطه‌ی عطف زندگی چیناسکی این نویسنده‌ی الکلی بزن‌بهادر و خوش‌قلب است. مردی تنها و بی‌امید که در لس آنجلس خودش را وقف الکل، زن و نویسندگی کرده است، می‌تواند به زنی دل ببندد که از پیش می‌داند که او چندان وفادار نیست. واندا همان شمایل مرسوم زن امریکایی در سینما و ادبیات است که از رئالیسم شاعرانه‌ی فرانسه به فیلم نوآر و فرهنگ عامه‌ی امریکایی آمده است. زنی فتانه و غماز که در بی‌وفایی و فریبندگی و قلاشی او تردیدی نیست. واندا همان شب هنری را به خانه‌اش می‌برد و شب را با هم می‌گذرانند. صبح که در رختخواب واندا بیدار می‌شوند و واندا بی‌مقدمه به او پیشنهاد هم‌خانگی می‌دهد، از دیدن نماهای خانه‌ی واندا که آپارتمانی نسبتاً بزرگ به سبک خانه‌های امریکایی در دهه‌‌های شصت و هفتاد است، به ارتباطی غریب با فضا و سکوت‌های ملال‌آور و پرحادثه‌ی آن رسیدم. در و دیوار فرسوده و چرک‌مرده‌، وسایل زهوار در رفته، صداهای خارج قاب، نور نرم آفتاب، محیطی که تنها کمی از خانه‌ی خود چیناسکی تمیزتر است، نه یک مکان صرف که باید در آن ماجرایی را بازی کرد که یک یادبود مادرانه از روایت زندگی نویسنده‌ای بود که حالا با اسباب‌بازی‌های مدرن‌تری مثل دوربین و نور و سه‌پایه به آغوشش بازگشته است تا او را در جریان زندگی بی‌معنی و شلوغ پلوغش بگذارد. وقتی جایی خواندم که آن خانه همان خانه‌ای است که روزگاری بوکفسکی و معشوقه‌اش «جین بیکر» در آن زندگی می‌کرده‌اند، دانستم که خانه بی‌هیچ واسطه‌ای در حال سخن گفتن بوده است.

بوکفسکی دو سال بعد، تجربیاتش از «بارگرد» را در رمان «هالیوود» گنجاند. همین تجربه‌ی نصفه و نیمه‌ی بارگرد کافی بود تا به بوکفسکی بفهماند که هالیوود جایی برای نویسنده‌ای چون او نیست. مناسبات هالیوود و مهم‌تر از آن سینما که رسانه‌ای به‌ذات حسی بود نمی‌توانست آن‌چه را که او در رمان‌ها و داستان‌های کوتاهش می‌نوشت به مخاطبان آثارش منتقل کند. منتقدان به بارگرد واکنش مثبتی نشان ندادند و فیلم در گیشه هم شکست تجاری بدی خورد. فکر می‌کنم «بارگرد» و «همه‌فن‌حریف» فیلم‌سازانی صاحب‌سبک‌تر می‌خواستند. ساده است اگر خط داستانی بارگرد را که از زد و خورد ادی و هنری شروع و به همان‌جا هم ختم می‌شود در قالب یکی از فیلم‌های جارموش تصور کنید. جارموش به طور حتم نه چون شرودر به بازی تا اندازه‌ای تصنعی میکی رورک تکیه می‌کرد و نه به افراط، همه‌فن‌حریف را پر از شعرخوانی‌های چیناسکی می‌کرد. شاید فیلم‌سازی چون جارموش می‌توانست به این دو اثر تشخصی سبک‌شناسانه بدهد تا تماشاگر بتواند لابلای آن‌همه خرده‌داستان بامزه، چهره‌ای دقیق‌تر از بوکفسکی/چیناسکی ببیند.

برج دلو / کلبر مندونچا فیهو / ۲۰۱۶

* کلارا، زنی ۶۵‌ساله، نگاهبان آپارتمانی رو به دریا در «رسیف» برزیل است. همسایگان کلارا خانه‌هایشان را به شرکتی که کارش تخریب و بازسازی خانه‌های قدیمی است فروخته‌ و آپارتمان را ترک کرده‌اند اما کلارا که شاهد بالیدن دو نسل از خانواده‌ی پرجمعیتش در آن خانه بوده است، به تخریب آپارتمان برج دلو رضایت نمی‌دهد. او در هر نگاه و هربار که به دیوارها و مبلمان خانه نگاه می‌کند، خانواده‌ی پرجمعیت و بالیدن تدریجی فرزندانش را می‌بیند و گوش که می‌خواباند، صدای هیاهوی شبانه‌ی مهمانی‌های بی‌شمارش را می‌شنود که به صدای امواج آمیخته می‌شود. آن خانه برای کلارا تنها مجموعه‌ای از آجرها و مصالح فرسوده و در آستانه‌ی تلاشی نیست. آن خانه‌ای است که در پیرانه‌سری به هزار زبان با او سخن می‌گوید و حالا که بچه‌ها ترکش گفته‌اند تنها همان خانه است که او را در حلقه‌ی رازورانه‌ی خاطرات نگه داشته است. خانه است که هنوز او را با صفحات موسیقی، عشق‌ورزی‌های سر پیری، ترس‌ها و خوشی‌هایش از دسترس جامعه‌ی پرغوغا پنهان می‌کند. خانه برج دلو، آخرین سنگر کلاراست. مزدوران شرکت معروف بازسازی مسکن هر کاری می‌کنند تا مقاومت این زن یک‌دنده را بشکنند اما او‌ که خود را پاسدار خاطرات آن خانه می‌داند و در هر لحظه می‌تواند خاطرات عشق‌بازی‌های عمه‌ی بزرگش و خودش را در گوشه‌گوشه‌ی آن خانه به یاد بیاورد، به جای پذیرفتن پیشنهاد شرکت بازسازی، می‌دهد نمای آپارتمان را از نو رنگ کنند. کلارا منتقد سرشناس موسیقی است و جز آن خانه، در محله‌های دیگری هم خانه دارد، اما احساس او به برج دلو چیزی بیش‌تر از احساس یک انسان به لباس یا ماشینش است. برج دلو، پوستِ کلاراست. زنی که یکی از پستان‌هایش را در جنگ با زمان درباخته است نمی‌تواند بگذارد چند عمله اکره‌ی بی‌ریخت و کودن پوستش را هم با قساوت تمام بکنند و‌ دور بیندازند. کلارا بدون برج دلو گذشته‌ای ندارد. او نگاهبان خاطره در جنگ فراموشی است. در آغاز فیلم که در ۱۹۷۹ می‌گذرد، کلارای جوان (با بازی باربارا کولن) با این‌که پستان چپش را از دست داده است، سال نو را در کنار خانواده‌اش جشن می‌گیرد و در ۲۰۱۶ (با بازی درخشان سونیا براگا) بیوه‌ای تنها و منزوی است که الکل می‌نوشد، با دوستانش بیرون می‌رود و گاهی مردی جوان را به خانه می‌آورد. نمایش جوانی و پیری کلارا مخاطب را در فرمی قرار می‌دهد که بی‌اراده با کلارا احساس نزدیکی و هم‌دردی کند.

* برج دلو بی‌آن‌که خواسته باشد شعاری سیاسی سر دهد، فیلمی سیاسی است که به شکلی نمادین جامعه‌ی رو به انحطاط برزیل را در بستری دراماتیک و سرشار از طعنه نشان می‌دهد. زمان انتشار آن نیز یکی از دلایلی بود تا اکران فیلم به خیر و خوشی برگزار نشود. فیلم در برزیل و خارج از آن هیاهوی بسیار به پا کرد. دست‌اندرکاران فیلم در جشنواره‌ی کن و در مراسم اکران آن پلاکاردهایی به دست گرفتند و فقدان دموکراسی در برزیل را فریاد زدند. دولت برزیل هم به تلافی، فیلم را از هشتاد و نهمین جشنواره‌ی فیلم برزیل کنار گذاشت و خواستار تحریم آن شد. منتقدان برزیلی اما دهمین فیلم مندونچا فیهو را فیلمی در خور ستایش و مهم دانستند و مطبوعات بسیار درباره‌ی آن نوشتند. برج دلو ۱۰ جایزه‌ی مهم سینمایی را به دست آورد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۱
ارسال دیدگاه