آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دو شمع روشن، در آن جاده خاکی (عباس خاکسار)

برای پریسا

دو شمع روشن، در آن جاده خاکی (عباس خاکسار)

عباس خاکسار از شیب سربالایی کانال که جیپ پیچید و نور چراغ ماشین پاشیده شد در دشت تاریک، دوشمع روشن درمیانه‌ی جاده‌ی خاکی نگاهم را دزدید. درست ایستاده بود میان جاده و در فاصله‌ای نه چندان دور بی‌حرکت چشم دوخته بود به ماشین. چند متری که جلو راندم، پشت کرد و با سرعت در همان […]

دو شمع روشن، در آن جاده خاکی (عباس خاکسار)

عباس خاکسار

از شیب سربالایی کانال که جیپ پیچید و نور چراغ ماشین پاشیده شد در دشت تاریک، دوشمع روشن درمیانه‌ی جاده‌ی خاکی نگاهم را دزدید. درست ایستاده بود میان جاده و در فاصله‌ای نه چندان دور بی‌حرکت چشم دوخته بود به ماشین. چند متری که جلو راندم، پشت کرد و با سرعت در همان جاده‌ی خاکی به جلو دوید. سرعت ماشین را کم کردم، تا فاصله بیشتری داشته باشیم و از وحشتش کم کرده باشم. فاصله که بیشتر شد، باز دیدم ایستاد و برگشت و زل زد به جیپ و نور چراغ ماشین. باز آن دوشمع روشن میان جاده خاکی با دو گوش علم کرده روبرویم ایستاده بود. روباه ِکوچک ِسفید رنگی بود با رگه‌ای حنایی، که از پشت گردن تا دم بلند پر پشتش کشیده شده بود. ماشین که نزدیک‌تر شد باز روی گرداند و در همان مسیر جاده‌ی خاکی به تاخت دوید.

 بعد ازدقایقی چند همین بازی بود، دویدن‌ها و ایستادن‌ها و چند گامی پیش رفتن‌ها و برگشتن‌ها و نگاهی انداختن به پشت و به من و ماشین، که به هم نزدیک‌تر شده‌ایم یا نه!

بازی را خودش شروع کرده بود آن‌هم در آن شب تاریک بی‌ماه دشت، با منی که تنها و خسته از سرکشی به لوله‌های گاز نصب شده و ریسه شده در کنار کانال دشت بر می‌گشتم. پس باید بازی شروع شده را ادامه می‌دادم. سرعت ماشین را گاهی کم وگاهی زیاد می‌کردم و می‌راندم در فاصله وگاهی نزدیک با او، تا او بدود و بایستد و با چشمانی چون دوشمع روشن در آن دشت تاریک نگاهم کند. مسیر زیادی از جاده‌ی خاکی را در این بازی کم و زیاد کردن فاصله‌ها و رفتن و ایستادن‌ها، آن‌هم خیره شدن به آن دُم زیبا و دو شمع روشن، رفته بودم که بار آخر که برگشت و کم‌شدن فاصله را دید، از جاده خاکی بیرون زد و به‌تاخت و اریب‌وار به سمت تپه‌های بلند سمت چپ جاده خاکی دوید و در میان فراز و نشیب دشت و تپه و دامنه‌ی کوه کوتاه مجاور دشت، گم شد.

آن شب، ادامه راه را که می‌رفتم، بیشتر در خیال و خاطره با همین حادثه و بازی بودم تا در نیمه‌های شب به کمپ و آسایشگاه رسیدم. گزارش کار و سرکشی‌ام به کانال و لوله‌های گاز را که می‌نوشتم، هنوز آن دو شمع روشن میان جاده خاکی و آن دُم بلند پرپشت، مثل چهره و یاد شیطنت‌های دختر کوچک بازیگوشم، با من مانده بود.

فردا شب که باز به قصد سرکشی، عازم دشت و پروژه نصب لوله‌های گاز در کانال بودم مقداری از غذای مانده و سالاد و سبزیجات را توی کیسه ریختم و همراه بردم، به گمانِ شاید دوباره دیدن آن دوشمع روشن. جاده خاکی را می‌راندم و دشت تاریک را در سرازیری و سربالایی‌هایش بعد از بازرسی و سرکشی به کار روزانه‌ی گروه نصب لوله‌ها طی می‌کردم، که در یکی از پیچ‌های جاده خاکی دوباره نمایان شد. میان جاده ایستاده بود با همان دو شمع روشن و گوش و دم علم‌کرده. سرعت را کم کردم و ایستادم به نگاه کردن به او. او هم همچنان ایستاده بود و نگاه می‌کرد به من. انگار دو دوست تازه در رعایت حال هم در دیداری دوباره. لحظاتی چند هر دو فقط به هم نگاه می‌کردیم شاید برای کشف و دیدن نشانه‌های بیشتری در دوستی. تمام تلاشم این بود که حرکتی انجام ندهم که به هراسش بیانجامد. بعد از مدتی شیشه مجاور خودم را آهسته آهسته پایین کشیدم و به‌آرامی کیسه پلاستیکی غذا را برداشته و با دست از شیشه پنجره ماشین آویزان کردم تا شاید بوی غذا شامه‌اش را تحریک کند و کمی پیشتر بیاید و پایه‌های دوستی مستحکم‌تر شود. نگاه که کردم دیدم هیچ واکنشی نشان نداد، به جز حرکتی چند در گوش و دم. بعد از دقایقی به فکر افتادم برای نشان دادن دوستی بیشتر از ماشین پیاده شوم و پلاستیک غذا را در حاشیه جاده بگذارم تا بوی غذا او را به طرف حاشیه جاده بکشاند و حس اعتماد و دوستی را در او تقویت کرده باشم. با این فکر داشتم به آرامی در ماشین را باز می‌کردم و از ماشین پیاده می‌شدم که دیدم هنوز در را کامل باز نکرده و پیاده نشده، به سرعت روی برگرداند و با شتاب و هراسی باورنکردنی پای به فرار گذاشت و چند ثانیه بعد در فراز و نشیب تپه‌ها و دامنه‌ی کوه گم شد.

با آنکه از بازرسی کار روزانه در پروژه و سرکشی شبانه به لوله‌های گاز خسته بودم، اما زمانی چند، شاید نیم ساعتی را خاموش با چراغ روشن در حاشیه جاده خاکی ماندم تا شاید پیدایش شود؛ ولی نیامد. به گمانم از چیزی ترسیده بود. ماشین را به راه انداختم وکیسه پلاستیکی غذا را در همان مسیری که شب قبل اریب‌وار از جاده خاکی بیرون زده و به تپه‌ها و دامنه کوه گریخته بود، پرتاب کردم. در گذر از آخرین پیچ بلند جاده و راندن به سمت کارگاه، سوسوی دو شمع کم نور در دامنه کوه را دیدم که انگار من را بدرقه می‌کرد.

شب سوم وضع به گونه دیگر بود. وسط جاده ایستاده بود و نگاه که می‌کرد، مدام دمش را تکان می‌داد و بالا و پایین می‌برد. مثل غریب در راه مانده‌ای که دست‌هایش را برای کمک تکان دهد. در فاصله‌ای نه چندان دور از او، ماشین را نگه داشتم و نشستم به نگاه کردنش. نمی‌دانم چرا به ذهنم رسید برف‌پاک‌کن ماشین را به علامت دوستی و پاسخ به تکان دادن دمش به حرکت در آورم. همان‌کاری که بسیاری اوقات در پاسخ به شور و شادی دختر کوچکم هنگام دیدارهای خانگی انجام می‌دادم. برایم باورکردنی نبود، آرام و با گام‌هایی سنجیده آهسته آهسته به طرفم می‌آمد. نگران بودم که اگر در ماشین را باز کنم و پیاده شوم دوباره چون شب قبل ترس برش دارد و هراسان پا به فرار بگذارد. درفاصله‌‌ی بیست متری بود که ایستاد وشروع کرد به دم تکان دادن.

 آهسته و کم کم، شیشه ماشین را تا نیمه پایین کشیدم. نگاهم می‌کرد و کوچک‌ترین حرکتم را زیر نظر داشت. پلاستیک غذایی را که آورده بودم نرم نرمک بیرون شیشه برده و پس از چند دقیقه مکث، آهسته در حاشیه جاده انداختم و منتظر واکنش او نشستم. رم نکرد. آرام آرام به سمت کیسه غذا و حاشیه جاده رفت و بعد از مکثی کوتاه و نگاهی به من و تکان دم، کیسه را به دهان گرفت و به‌تاخت گریخت.

حالا دیگر انگار قرارداد نانوشته‌ای بین او و من شکل گرفته بود. هر شب، همین که بعد از بازرسی لوله‌های گاز و پشت سر گذاشتن سر بالایی و پیچ آخرکانال، به دشت باز می‌رسیدم، گوشه جاده منتظر ایستاده بود. نزدیک که می‌شدم می‌رفت در حاشیه جاده و روی دوپای عقب نیم‌خیز می‌نشست و دمش را چون گیسوی پرپشت و بافته دختر کوچکم که گاهی مادرش روی سینه‌اش رها می‌کرد، بین دو پایش جلو می‌آورد وگوش‌هایش را مثل راداری برای سنجش حادثه‌ای مدام تکان می‌داد. ماشین که می‌ایستاد تا پیاده شوم و کیسه غذارا کنار جاده بگذارم، به شوق بر می‌خاست و در دشت، دور کوتاهی می‌زد و بعد می‌آمد کیسه غذا را به دهان می‌گرفت و تند به سمت تپه و دامنه کوه مشرف به دشت می‌دوید.

 بعد از یکی دوهفته‌ای از این دیدارهای شبانه، چنان دوستی بین ما شکل گرفته بود که ماشین را که می‌دید، به‌تاخت خودش را به در ماشین می‌رساند و هنوز نایستاده و در راباز نکرده، قد می‌کشید و تا پنجره ماشین خودش را بالا می‌کشید. بعد که در را باز می‌کردم و کیسه غذا به دست پیاده می‌شدم، می‌رفت به شوق در دشت چرخی کوتاه می‌زد و می‌آمد کنارم، البته با چند قدم فاصله، روی دو پای عقب می‌نشست و دم زیبایش را جلو می‌کشید و گوش و دم تکان می‌داد.

یکی دو شب آخر، که می‌بایست برای یک هفته‌ای به مرخصی ماهانه می‌رفتم، آنقدر نزدیکم می‌آمد که اجازه می‌داد آرام دستی به گردن و دمش بکشم و از نرمی و گرمی مخمل گونه آن حسی شاد پیدا کنم، مثل همان حسی، که با دست کشیدن به زلف پریشان و گونه‌های نرم دختر کوچکم می‌یافتم. این نزدیکی و اجازه، شاید هدیه‌ای بود از طرف او، برای پاسداشت این دوستی.

شب آخر، وقتی برای تحویل کارپروژه به دوست همکارم، سوار جیپ می‌شدیم، همینکه بسته پلاستیک غذاهای مانده را در دستم دید، با تعجب نگاهم کرد و پرسید: این چیست؟ گفتم غذای دوستی غریب در دشتی تاریک و بی‌آب و علف. با پوزخند سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. در میانه راه از آن روباه تنهای کوچک، بسیار گفتم و از دوستی حاصل بین ما، و همه آنچه از آغاز تا پایان آن شب بود.

بازرسی از کار سرکشی به لوله‌های گاز و تحویل ماشین‌آلات که تمام شد، در برگشت از کانال، هنوز سر از پیچ جاده بالا نیاورده، مثل شب‌های قبل به استقبال آمده بود. دوان‌دوان خودش را به جیپ رساند و تا ماشین را نگه دارم یکی دوباری نزدیک بود زیرش بگیرم. شب آخر چنان انُسی با من پیدا کرده بود که همکارم را به شگفتی انداخت. از سر وکولم بالا می‌پرید و خودش را دوستانه در اختیارم می‌گذاشت تا گردن و شانه و دمش را نوازش کنم و از گرمای وجودش لذت ببرم.

هنگام رفتن به مرخصی، همان شب آخر، سفارش لازم را به دوست همکارم کرده بودم که مراقب باشد، زیرش نگیرد وغذا‌ی این دوست غریب تنها مانده در دشت خشک بی‌آب و علف را فراموش نکند.

در یک هفته تعطیلات، هر شب هنگام خواب کردن دخترم، از دوستی بین خودم و این روباه کوچک می‌گفتم: اینکه چگونه شب‌ها منتظرم کنار جاده می‌نشیند. می‌گفتم از لحظه‌ی غذا دادن و نوازش کردن سر وگردن و دم او، و همچنین از ورجه‌ورجه پریدن‌هایش هنگام دیدن من. و بعد نگاه می‌کردم به غش‌غشِ خنده‌های کودکانه دخترم تا هنگامی که به خواب رود، پس از آن‌همه شوق و ذوق که نشان داده بود در شنیدن این ماجراها. وقتی بعد از به خواب رفتن با بوسه‌ای آرام به گونه‌اش وگفتن آهسته‌ی شب خوش، او را ترک می‌کردم، انگار همان روباه کوچک بود.

مرخصی هفتگی‌ام که تمام شد، در لحظه ورود به کارگاه و پروژه، هنوز گرد راه از تن نتکانده، سراغ روباه کوچک را از دوست همکارم گرفتم. نگاه مشکوکی کرد و انگار قضیه را نشنیده از در بیرون رفت. کمی نگران شدم. مسأله را از سایر همکارانم پی جویی کردم. گفتند روز بعد از رفتنت به مرخصی، یک روز صبح او را با روباهی که در تله انداخته بود مشاهده کردیم که راهی شهر بود برای فروش آن. حسی مثل تهی شدن، تهی شدن از ذوق و شوق ِکودکانه‌ی دختر کوچکم، که برای روباه کوچک، پیغام‌ها فرستاده بود و منتظر جواب از روباه کوچکش بود، از هر کلام و عمل بازم داشت. مانده بودم که در مرخصی بعد، در جواب پرسش‌هایش چه بگویم؟

حالا دیریست شب‌ها وقتی خسته از کار سرکشی به لوله‌های گاز، بعد از گذر از پیچ همان تپه مشرف به کانال، به دشت تاریک وسیع می‌رسم، دوست دارم دو شمع روشنی را ببینم که در وسط جاده خاکی ایستاده است، تا پیام دختر کوچکم را یک به یک برایش بگویم اما نگاه که می‌کنم جاده خالی است و همه دشت، تاریکی و تاریکی است.

مرداد۱۳۹۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه