آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » دستبندی با نگین‌های قرمز

دستبندی با نگین‌های قرمز

ساغر طباطبایی پسر تا کمر توی سطل آشغال خم شده بود و دو سه تا مگس، پسِ سر و روی گردنش راه می‌رفتند. همانطور که زباله‌های پلاستیکی را بیرون می‌انداخت کسی از پشت سر صدایش کرد. معلق و خمیده از روی لبۀ سطل برگشت و چشمش به مردی حدودا چهل ساله افتاد که پیراهن تمیز […]

دستبندی با نگین‌های قرمز

ساغر طباطبایی

پسر تا کمر توی سطل آشغال خم شده بود و دو سه تا مگس، پسِ سر و روی گردنش راه می‌رفتند. همانطور که زباله‌های پلاستیکی را بیرون می‌انداخت کسی از پشت سر صدایش کرد. معلق و خمیده از روی لبۀ سطل برگشت و چشمش به مردی حدودا چهل ساله افتاد که پیراهن تمیز و سفیدی به تن داشت و موهای پرپشت و ژل زده‌اش به چشم می‌آمد. از بالای سطل جستی زد جلوی پای مرد که اسکناس پنجاه هزار تومنی‌ای به سمتش دراز کرده بود. گفت: می‌شه توی سطلو بگردی ببینی یک دستبند با نگینای قرمز اونجا نیفتاده؟!

پسر چند ثانیه‌ به چشمهای مرد خیره شد و بعد به اسکناس نگاه کرد. مرد گفت: «می‌ری یا نمی‌ری؟»

پسر که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد، گفت: «الان می‌رم نگاه می‌کنم.» تراول را قاپ زد و توی جیب زیر شلواریش جا داد و بعد تمام‌قد توی سطل پرید و شروع کرد به زیر و رو کردن زباله‌ها. بعد از دقایقی متعفن‌تر از قبل، لبه‌های سطل را گرفت و بالا آمد. عرق را ازپیشانیش پاک کرد و گفت: «نبود آقا…تا ته‌شو دست کشیدم…نبود.»

مرد که دستهایش را توی جیب شلوار کرمش فرو برده بود، چشم از پسر برداشت و چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: «ببین بچه جون، اگر دستبنده رو پیدا کنی، دَه تا دیگه از این تراولا بهت می‌دم.»

پسر کمی دهانش باز شد اما چیزی نگفت. بینی‌اش را بالا کشید و بعد دستهایش را با شلوار پاره‌اش پاک کرد و گفت: «ارباب! شما صدتا از اینام بهم بدی فرقی نمی‌کنه، دستبنده توی سطل نیست. اما اگه شما بخوای دوباره می‌رم می‌گردم.»

مرد ابرویی بالا انداخت گفت: «برای من چه فرقی می‌کنه تو چندبار تو سطلو بگردی؟ من دست بندو می‌خوام … از خونه‌تون چطور؟ می‌خوای بریم از خونه‌تون بیاریمش؟!»

پسر قدمی عقب رفت، چشمهایش گشاد شد و آهسته گفت: «بله؟!»

مرد جلوتر رفت و پسر بین او و سطل آشغال گیر افتاد. مرد پرسید: «شایدم باید زنگ بزنی بگی اون رفیقت برداره بیاردش؟ آخر چی‌کار کردی؟ تونستی از دستش فرار کنی یا بالاخره دستبندو ازت گرفت؟»

پسر چیزی نگفت. مرد را کنار زد. به سمت گونیِ تا نیمه‌پر زباله‌اش رفت. تا آمد آن را روی کولش بگذارد مرد چنگ زد و گونی را از پشتش گرفت و گفت: «تا دست‌بندو ندی هیچ‌جا نمی‌ری.»

پسر گونی را کشید و گفت: «برو بابا! خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.»

مرد پسر را به سمت خودش چرخاند و یقۀ کثیف و چروک پیراهن او را گرفت و گفت: «اگر به زبون خوش همین الان دست‌بندو ندی، زنگ می‌زنم به پلیس. اون وقت همه چیز یه جور دیگه تموم می‌شه.»

پسر با دستهای سیاهش انگشتان مرد را از یقه‌اش باز کرد. لباسش را صاف کرد و گفت: «هرکار می‌خوای بکنی بکن.»

مرد که چهره‌اش برافروخته شده بود دوباره یقه لباس پسر را محکم‌تر از قبل گرفت. نگاهی به دور و بر انداخت؛ سر ظهر هیچکس توی کوچه نبود. صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: «که هرکار می‌خوام بکنم بکنم؟! ها؟ خیلی خوب!»

 و بعد نگاهش را به سرعت از روی پنجرۀ ساختمان‌های اطراف گذراند و بعد دستش را بالا برد. پسر که گویا فکر کرده بود هر آن ممکن است سیلی محکمی به سر و صورتش فرود بیاید، خودش را جمع کرد و دست‌هایش را روبه روی صورتش گرفت و گفت: «چرا می‌زنی؟! مرد گفت: هنوز که نزدم ولی قرار شد هر کار دلم بخواد بکنم! اگه بگی دست‌بند کجاست که هیچ! اما اگه نگی بلایی به سرت میارم که آرزو کنی کاش فقط می‌زدمت!»

پسر که چشمهایش دودو می‌زد گفت: «مرتیکه زورگوی نامرد! یقه رو ول کن! مگه من چی کارت کردم؟!»

مرد پسرک را به سطل چسباند و گفت: «دزد نامرده، نه من! حالیته؟!»

پسرک با صدایی بریده بریده گفت: «چرا تهمت می‌زنی؟ مگه هرچیت گم می‌شه ما برداشتیم؟»

مرد که موهایش به هم ریخته بود و عرق از کنار شقیقه‌اش راه افتاده بودگفت: «خودتون باعث بدبختی خودتونین، هرچی سرتون میاد حقتونه.»

و همانطور که با یک دست یقۀ پسر را گرفته بود، با نوک انگشتها موبایل را از توی جیبش درآورد و گفت: «کارت تمومه الان تحویل پلیس می‌دمت.»

پسر به سرعت پیراهنش را که به دو دکمه بند بود از تنش درآورد و خیز گرفت که فرار کند اما مرد بلافاصله یقه‌اش را رها کرد و بازوی لاغر و سبزه‌اش را گرفت و برگرداندش. در حالی که گوشی‌اش را به او نشان می‌داد گفت: «تو محاله بتونی اون دست‌بندو بفروشی، مفتم ازت نمی‌خرن، پس پسر خوبی باش بگو کجاست؛ بریم باهم بیاریمش. منم سر قولم هستم؛ پونصد تومن مژدگونی بهت می‌دم.»

پسر به مرد نگاهی کرد و فریاد زد: «می‌گم دست من نیست؟! حرف آدم حالیت نی؟»

مرد گفت: «پس دست‌بندو نمی‌دی؟!» و بعد شماره‌ای گرفت. پسر تقلا کرد تا بتواند با پا زیر دست مرد بزند و گوشی را از دستش بیاندازد اما مرد او را از خودش دور نگه داشت، چیزی پای تلفن گفت و گوشی را قطع کرد و بعد پسر را به سمت خودش کشید و گفت: «خیلی ساده‌ای بیچاره!»

پسر که خودش را روی زمین انداخته بود و تلاش می‌کرد دستش را از دستهای مرد بیرون بکشد گفت: «آقا به خدا ما دزد نیستیم آقا، به ولله ما دزد نیستیم آقا …آی ایهاالناس…بابا یکی به داد من برسه…»

مرد با همان دست او را روی زمین کشید و به سمت ساختمان محل سکونتش برد و کشان‌کشان او را از پله‌های مرمر ورودی بالا برد و بعد فریاد زد: «دروغگوی عوضی! اینو می‌بینی؟»

و به چیزی بالای در چوبی اشاره کرد و گفت: «فیلمتو داریم. لحظه به لحظه.»

مرد، در را هل داد و پسر را که حالا دیگر می‌لرزید توی لابی پرت کرد. در، پشت سرشان به آرامی بسته شد.

پسر روی زمین عقب عقب رفت و با صدایی که درست شنیده نمی‌شد گفت: «خوب حالا که چی؟ فیلم چیو داری؟»

مرد به سرعت بالای سر پسر رفت و گفت: «بچه پررو! می‌گم ازت فیلم داریم! می‌فهمی؟! خودم تو فیلم دیدم که از اون طرف خیابون اومدی سمت پله‌های ورودی و این‌ور و اون‌ورتو نگاه کردی. بعدم دست‌بنده رو از رو زمین برداشتی! یه هفته است منتظرم بیای این طرفا.»

پسر گفت: «آقا به جون مادرم دست من نیست. اگه همه چیو دیدی پس حتما دعوای من و جوادم دیدی دیگه.»

مرد که پیراهنش از زیر کمربند قهوه‌ای بیرون زده بود و چند لک سیاه روی آن افتاده بود، گفت: «آره، دیدم! آخرش دست تو بود. اون دنبالت کرد اما تو از سر کوچه زدی به چاک.»

پسر که به دیوار انتهای لابی رسیده بود، خواست بلند شود اما مرد محکم به سینه‌اش زد و دوباره به زمین افتاد.

پسر گفت: «شب صاحب‌کارم اومد دم در خونه؛ هم پولای کار اون روزو ازم خواست، هم سراغ دست‌بندو گرفت. جواد بهش ماجرا رو گفته بود. گفت اگه ندیش به من، هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. آخه یه بدهی‌ای هم بهش داشتیم. به خدا دست اونه…»

صدای ماشین پلیس از سر کوچه به گوش رسید. پسر از جا پرید و به در هجوم برد. در قفل بود. دستگیره را گرفت و تکان داد اما در باز نشد. به سمت مرد دوید. روی کفش‌های ورنی و قهوه‌ای مرد افتاد و گفت: «می‌رم ازش می‌گیرم. هرجور شده از صاحب‌کارم پس می‌گیرمش. نداد ازش می‌دزدم. یه کاریش می‌کنم. درو وا کن. به خدا اگه منو ببرن خواهرام گشنه می‌مونن. مرد باش. درو وا کن.»

مرد از پنجره لابی بیرون را تماشا می‌کرد. پاچه‌های شلوارش را از دست‌های پسرک بیرون کشید و به سمت در رفت. کلید انداخت و آن را باز کرد. پسر به سمت در دوید و تا رسیدن به آن دوبار زمین خورد. در را که باز کرد، نور آفتاب و گرمای ظهر تابستان توی صورتش خورد. ماشین پلیس پشت در ایستاده بود. برگشت و به مرد که کنار در ایستاده بود گفت: «آقا! خواهرمو می‌خواست گرو ببره… اگه پیش خودم بود که برات میاوردم.» و بعد بی‌حرکت ایستاد و به پلیسی که از ماشین پیاده شد، در را بست و به سمت پله‌های ورودی آمد، چشم دوخت.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۲
ارسال دیدگاه