آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » خاک (عاطفه جلالی)

خاک (عاطفه جلالی)

عاطفه جلالی آقا اصلان از حیاط صدایم می‌زند: «فروغ خانوم زحمت می‌کشی یه توک پا تشریف بیاری پایین؟» از پله‌ها که پایین می‌آیم همین‌طور دارد غر می‌زند: «باریکلا پدرجان، بیا تکلیف ما رو روشن کن اسیر شدیم.» درخت توت به آن عظمت، نهال سه ساله نبود که بشود با ریشه از زمین درش آورد و […]

خاک (عاطفه جلالی)

عاطفه جلالی

آقا اصلان از حیاط صدایم می‌زند: «فروغ خانوم زحمت می‌کشی یه توک پا تشریف بیاری پایین؟»

از پله‌ها که پایین می‌آیم همین‌طور دارد غر می‌زند: «باریکلا پدرجان، بیا تکلیف ما رو روشن کن اسیر شدیم.»

درخت توت به آن عظمت، نهال سه ساله نبود که بشود با ریشه از زمین درش آورد و برداشت برد و جای دیگر کاشت. خود آقاجان می‌گفت ریشه‌های این درخت تا زیر اتاق خواب آمده است. می‌گفت شب‌ها همین ریشه‌ها پایه‌های تخت را تکان می‌دهند. حالا که آقاجان از دنیا رفته و این چند ماه روی تختش می‌خوابم من هم تکان‌ها را حس می‌کنم، اما مادر می‌گوید که اینها حرکت‌های بچه‌ی توی شکمم است. در خانه هیچ‌کس بهتر از من با مرگ آقاجان کنار نیامده، همان‌طور که با زنده بودنش بهتر از همه کنار می‌آمدم. خانه‌ی آبا و اجدادیش بود. دلش نمی‌خواست تغییرش بدهد زورکه نمی‌شد کرد.

اصلان می‌گوید: «اینجا رو ببین، باباجان! این ریشه‌های درخت سیمان رو سوراخ کرده. من الان اینجا رو برات موزاییک کنم شیش ماه دیگه دونه دونه موزاییکا می‌پرن بالا. بعد، هم شما شاکی می‌شی هم ما خجالت‌زده.»

 بین بچه‌های آقاجان فقط من دانشگاه رفتم. آن هم معماری. ترم پنجم بودم که آمدم گفتم آقاجان نوسازی و بازسازی و فضای مدرن و از این قبیل چیزهایی که سر کلاس‌ها و داخل اسلایدها تحویلم داده بودند. آقاجان نه نیاورد اما گفت: «بابا، ایشالا هر وقت من مردم، همه‌ش مال تو هر کار خواستی بکن.»

این را یک جمعه‌ای سر ناهار گفت که همه جمع بودند. همه‌شان لب گزیدند که وای دور از جان شما آقا. من اما سری تکان دادم و لبخند زدم که بعدش مادر زیر لب استغفاری کرد. آقا نگاهی به بچه‌هایش کرد بعد یک تار سبیلش را کند و دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: «بیا اینو بگیر که همه یادشون باشه امروز چی گفتم.»

بعد هم برای اینکه زهر حرفش را بگیرد خندید و ادامه داد: «خودم هم یادم بمونه.»

اصلان هم‌چنان منتظر جوابم ایستاده. می‌گویم: «باشه، آقا اصلان. چی‌کار باید بکنیم؟»

اصلان جواب می‌دهد: «درخت رو که باید ببریم. بعدش هم یه‌کم پای ریشه‌هاشو گود می‌کنیم و نفت می‌ریزیم.»

 من خیلی اهل نوستالژی و خاطره‌بازی نیستم. خانه باید اساسی تغییر می‌کرد. ماشین باید تا دم عمارت بیاید و از همان‌جا به طبقات آسانسور داشته باشیم. پله‌های بین قسمت‌های مختلف هم باید تا حد ممکن حذف شود. مادر حسابی پا به سن گذاشته است و خانه با این ترکیبش برای او تقریبا غیر قابل استفاده است. مادر چهارمین زن آقاجان است. نه اینکه قبلی‌ها مرده باشند بعد آقاجان با مادرم ازدواج کرده باشد؛ نه؛ هر چهارتایشان با هم زن او بودند. در همین خانه هرکدام با بچه‌هایشان یک طرف زندگی می‌کردند. من کوچکترین بچه بودم اما از وقتی یادم می‌آمد زن‌ها هیچ‌وقت با هم گیس و گیس کشی‌ای نداشتند. مادر می‌گفت چون آقاجان به هیچ کدام توجه خاصی نمی‌کرده. ولی من یادم می‌آید که آقا هر پنج‌شنبه دست مادر را می‌گرفت می‌رفتند امامزاده زین‌الدین زیارت. یعنی خودش بیرون کنار حوض می‌نشست و مادر زیارتش را می‌کرد بعد هم می‌رفتند زیارت اهل قبور فاتحه‌ای می‌خواندند. در راه برگشت هم برای ما نان داغ کباب داغ می‌خریدند.

می‌گویم: «پس بگو شروع کنن. آخر هفته هوا بارونیه. کار از اینی که هست عقب‌تر نیفته.»

اصلان چشم چشمی می‌گوید و به کارگرها که در سایه‌ی دیوار نشسته‌اند اشاره می‌کند بیایند. ساعت نزدیک دوازده است. باید به مادر کمک کنم تا لباس بپوشد. ساعت دو وقت فیزیوتراپی دارد. مادرم تنها فرزند یک خانواده‌ی مهاجر روس بوده که در آن اوضاع جنگ و بدبختی تا به ایران برسند پدرش در راه تلف می‌شود. مادرش هم زمانی که مادر شانزده ساله بود از ذات الریه می‌میرد. همان موقع آقاجان او را که بی‌کس و بی‌سرپناه بوده به عقد خودش در می‌آورد. قمرتاج، زن سوم آقاجان، می‌گفت مادرت آن وقت‌ها دلباخته‌ی جوان کشتی‌گیری بود که انتهای کوچه‌شان زندگی می‌کرد. می‌رفت و از لای در زورخانه تماشایش می‌کرد. دو سال بعد از اینکه مادر ازدواج کرد کشتی‌گیر را که معتاد شده بود گوشه‌ی خیابان پیدا کردند که از سرما در خود مچاله شده و مرده بود. آدم دلش می‌خواهد تصور کند کشتی‌گیر هم عاشق مادر بوده و از دوری او به اعتیاد روی آورده و آواره شده. از مادر هم که می‌پرسی فقط زیر لب استغفار می‌کند. 

تا برویم و برگردیم ساعت پنج شده. نزدیک غروب است و هوا کمی سرد است. دست مادر را می‌گیرم و با احتیاط از ماشین پیاده می‌کنم. در حیاط باز است. کارگرها کنار دیوار نشسته‌اند. اصلان هم روی پله‌ها. چمدان صندوقی کهنه و خاکی‌ای کنار درخت توت که پایش را کنده‌اند قرار دارد. مادر همان جاکه هست می‌ایستد. می‌پرسم: «آقا اصلان، چرا کارو تعطیل کردی؟ واسه این چمدون؟»

از روی پله‌ها بلند می‌شود و جلو می‌آید و می‌گوید: «فروغ خانوم، گفتم تا خودتون بیاین صبر کنیم. آدمه دیگه. فردا نگین اصلان تو این صندوق فلان بوده و بهمان بوده. با اجازه‌تون ما فردا صبح واسه بقیه کار می‌آییم.»

به کارگرها اشاره می‌کند و همه می‌روند. نگاهم به مادر است. به طرف چمدان می‌رود اما انگار پشیمان شده باشد راهش را به سمت پله‌ها کج می‌کند. دستش را به نرده‌ها می‌گیرد و آهسته بالا می‌رود. چمدان را تا قسمت سیمانی حیاط جابه جا می‌کنم. بازش می‌کنم. قاب عکس از مادری همراه پسرش، دوبنده‌ی آبی کشتی، چند مدال حلبی زنگ زده و دو میل زورخانه. شاید چیزی که پایه‌های تخت آقاجان را می‌لرزاند این چمدان بود نه ریشه‌های درخت توت. مادر از بالای پله‌ها نگاهم می‌کند و داخل می‌رود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه