آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » تولد (اسماعیل فصیح)

تولد (اسماعیل فصیح)

اسماعیل فصیح :   وقتی سر بچه پیدا شد، مقداری خون ریخت توی لگن. مادر بزرگم پنجه‌های زائو را گرفت و با زور فشار داد و گفت: «فشار بده. بگو یا علی. یا فاطمه زهرا.» زن هنوز با جیغ و هیاهو گریه می‌کرد. هیچ کس متوجه من نبود. من از زیر باران آمده بودم توی […]

تولد (اسماعیل فصیح)

اسماعیل فصیح :  

وقتی سر بچه پیدا شد، مقداری خون ریخت توی لگن. مادر بزرگم پنجه‌های زائو را گرفت و با زور فشار داد و گفت: «فشار بده. بگو یا علی. یا فاطمه زهرا.» زن هنوز با جیغ و هیاهو گریه می‌کرد. هیچ کس متوجه من نبود. من از زیر باران آمده بودم توی اتاقک و در را بسته بودم. از دور، موهای چسبناک سر نوزاد را می‌دیدم، و بعد گردن و بدنش پیدا شد، و باز خون آمد، و من دیدم که کم کم بچه به این دنیا می‌آید.

«یا علی ی ی ی ی.» بعدهمه چیز تمام شد.

بیرون رگبار شدید می‌زد و شب طوفانی بود. رفتم برای مادربزرگم از جوی کوچه یک آفتابه آب آوردم و مادربزرگم دست‌هایش را لب درگاهی که هم سطح کف حیاط بود آب کشید. همه جا تاریک بود. گاهی هوا برقی می‌زد و صدای رعد می‌پیچید. حیاط، خرابه مفلوکی پشت دیوار دباغ‌خانه بود. این گوشه حیاط دو تا اتاقک بود. زنی در یکی از اتاقک‌ها بچه زاییده بود. نصف شب خانم جون مرا با خودش آورده بود. خانم جون آن سال شصت ساله بود. من شش ساله بودم.

خانم جون دست‌هایش را آب کشید و خشک کرد و آمد لحاف پاره را روی زائو کشید. زن چشم‌هایش را باز کرد. خانم جون گفت: «خدا یه پسر کاکل زری بت داده.»

زن گفت: «چی؟» ضعف داشت. «چی گفتی؟»

خانم جون گفت: «گفتم یه پسر کاکل زری زاییدی. شب جمعه هم هست که به دنیا آمده، باید هم وزنش خرما خیرات کنی.»

زن پرسید: «زنده‌اس؟»

خانم جون گفت: «وا؟ پس چی که زنده‌اس. مگه صدای گریه‌اش رو نشنفتی؟»

زن همسایه از گوشه اتاق آهی کشید و گفت: «به حق پنج تن.» مشغول قنداق کردن بچه بود.

خانم جون گفت: «زنده‌اس، خوب و خوشگل.»

زائو گفت: «بگو به قمر بنی هاشم …»

خانم جون گفت: «خاک عالم، این چه جور حرف زدنه. حالش خوبه. گفتم خانم آقا یک تیکه چلوار از یه جا ببره و چاک بزنه پیرهن قیامت بچه بکنه.»

«زنده می‌مونه؟»

«اوا آره. این حرفا چیه؟»

زن گفت: «بچه‌های من هیچکدوم زنده نمی‌مونند … همه مردند.»

صدای زوزه باد پشت در بود. باران تند شده بود. من به گوشه سقف نگاه می‌کردم که چکه می‌کرد.

خانم جون اخم‌هایش را تو هم کشید و به زن همسایه نگاه کرد. زن همسایه گفت: «چه می‌دونم، خانم. راست می‌گه.»

خانم جون به زائو گفت: «این یکی زنده است. ام‌البنین مراد همه رو بده.»

زائو گفت: «بچه‌ام کو؟»

خانم جون گفت: «خانم آقا داره قنداقش می‌کنه. فردا یه مشت برنج بریز گوشه قنداقش دو سه روز باشه، بعد بده دم در به گدا.»

زائو چشم‌هایش را بست و مدت زیادی خواب یا بی‌هوش ماند. صدای شرشر باران توی اتاقک را پر کرده بود.

زن همسایه، خانم آقا، که زن آشیخ حسن قلیونی بود، گفت که اسم زائو موچول است. شوهر موچول، روح‌الله خان، توی کشتارگاه کار می‌کرد. مرد خوبی بود. تازه اسباب‌کشی کرده بودند اینجا. پیش از این، بازارچه قوام‌الدوله می‌نشستند. موچول دختر یک کلفت بروجردی توی خانه حاج آقا جواد واعظ بود. امشب روح‌الله خان هنوز به خانه نیامده بود. زن همسایه گفت که روح‌الله خان کمی‌ عرق خورده است. اما ماشاء‌الله به چشم برادری، خوب و خوشگل و هیکل‌دار بود و چشم و ابروی مردانه‌ای داشت. زن اولش، سال اول عروسی سر زا رفته بود. موچول زن دومش بود.

خانم جون به زائو گفت: «دل ناگرون نباش دختر جون. این بچه‌ت زنده‌اس. حالشم خوبه.»

زائو گریه کرد. بعد دست‌هایش را آورد بالا و گفت: «ابوالفضل! به تو می‌سپارمش.»

خانم جون گفت: «بخواب ننه. استراحت کن.»

زن گفت: «شما نمی‌دونین چه درد و بدبختی یه که آدم شیش تا بچه‌ش نمونن.»

«شیش تا؟»

«شیش تا در عرض شیش سال همه‌شون مردن.»

خانم جون گفت: «پناه بر خدا.»

آشیخ حسن قلیونی از پنجره اتاقش اذان می‌گفت.

زن زائو گفت: «فقط بچه آخریم علی تا هفت ماهگی زنده بود. اسمش رو گذاشته بودم “علی بمان”… اما…»

خانم جون گفت: «بچه که بمیره جاش تو بهشته برای مادر خونه آخرت می‌سازه.»

زن گفت: «بچه‌های دیگه‌م هر کدوم سه روز، چهار روز، بیشتر نمی‌موندن. وقتی به دنیا می‌اومدن خیلی کوچولو بودن. تموم جونشون هم ماه‌گرفتگی و تاول و لک داشت. سر و سینه‌شون هم انگار تاول‌های درشت درشت داشت. یکی‌شون مرده به دنیا اومد. چه کشیدم! یه صغری خانوم قابله زیر بازارچه قوام‌الدوله بود، اون به دادم رسید، وگرنه خودم هم رفته بودم. بچه‌م علی که تا هفت ماه زنده بود، نمی‌دونین چه ماه بود. چشم و ابروی قشنگ، تپل و مپل، دماغ کوچولو، دهن کوچولو، اما اونم وقتی زاییدمش سر و سینه‌ش تاول و لک و پیس داشت. مدام هم ریسه می‌رفت… تازه پا گذاشته بود تو هفت ماه. سه شب تو آتیش تب سوخت. بعد هم ورپرید.»

خانم جون گفت: «توسل به خدا داشته باش، دختر جون.»

زن گفت: «داغ! بدبختی! مصیبت! آدم شیش تا بچه‌ش ور بپرن و کاری نتونه بکنه!»

خانم جون گفت: «نذر کن… پس خانواده پنج تن و ائمه برای چی هستن؟»

زن گفت: «هر وقت بچه زاییدم، باباشون می‌اومد قنداق بچه رو ور می‌داشت، زل می‌زد و با اخم می‌گفت باز این بچه چرا این طوریه؟ چرا این قدر ریزه؟ چرا عین نفرینی‌ها و لک و پیسی‌هاس؟… بعد وقتی بچه‌هام می‌مردند، باباشون روزم رو سیاه می‌کرد. دعوام می‌کرد، کتکم می‌زد، یا ابوالفضل! این یکی رو برام زنده نگهدار! این یکی رو نذار بمیره! …»

خانم جون گفت: «بی‌تابی نکن، دختر جون.»

زائو زن لاغر و کوچولوئی بود. رنگ صورتش مهتابی بود. دماغش قلمی‌ و سربالا بود. چشمان درشت و سیاه داشت، و انبوه موهای سیاه ژولیده. سنش درست نشان نمی‌داد؛ ممکن بود بیست سالش، یا چهل سالش باشد. زن همسایه، که کار قنداق کردن را تمام کرده بود، حالا یک گوشه جاجیم بین مادر و بچه چمباتمه زده بود.

زائو به خانم جون گفت: «وقتی علی چهارماهش بود، یه شب بردمش شابدوالعظیم، بستمش به ضریح، و گریه کردم. آنقدر گریه کردم که از چشمام خون می‌ریخت.»

خانم جون گفت: «حالا یه پسر داری مث دسته گل. براش دعا بگیر.»

زن گفت: «آره، اما زنده می‌مونه؟ اجل از من نمی‌گیردش؟… مث بقیه؟»

خانم جون گفت: «آره. زنده می‌مونه.»

زن همسایه آهی کشید و گفت: «زندگی، دار بدبختی و غم و غصه‌س. هر کی مرد راحت شد. چیه این دو روزه زندگی؟»

زائو با تردید پرسید: «این یکی هم ریزه؟»

خانم جون گفت: «نه… بچه‌های ریز زرنگ‌تر و بهترن. زود رشد می‌کنن.»

گریه زائو شدیدتر شد. اشک گوشه چشمانم را می‌سوزاند. دلم نمی‌خواست آن زن گریه کند. دلم نمی‌خواست بچه‌اش بمیرد. اما می‌دانستم بچه‌اش می‌میرد و کاری نمی‌شد کرد.

زن همسایه آه بد دیگری کشید.

زائو گفت: «بچه‌م کو؟ می‌خوام بچه‌م رو ببینم.»

خانم جون گفت: «صبر کن دختر جون. بذار قنداقش تموم شه.»

خانم جون به زن همسایه نگاه کرد و چیزی نگفت.

زائو پرسید: «حالش… حالش خوبه؟…» می‌ترسید چیزی را که می‌خواست، بپرسد.

خانم جون گفت: «حالش خوبه دختر.»

زن همسایه برگشت به خانم جون نگاه کرد. زائو بچه‌اش را نمی‌دید. زیر نور چراغ نفتی صورت بچه را نگاه کردم. بچه کوچولوی سفید و قشنگی بود. اما روی گیجگاه و لپ چپش تاول‌های کبود یا زخم‌های بزرگی بود. لک سرخ بزرگی هم روی لب بالا و نصف دهانش بود. به سختی نفس می‌کشید.

زائو اشک‌هایش را با دست پاک کرد و گفت: «وقتی بچه‌م علی مرد می‌خواستم سم بخورم و خودم رو بکشم. از دنیا و زندگی سیر بودم. کسی رو نداشتم. باباشم دو شب، سه شب، نمی‌اومد خونه… خودم بچه مرده‌م رو بغل کردم بردم ابن بابویه، دادم و چالش کردند. جلوی چشم‌های خودم قبر کندند، گذاشتنش تو این قبر کوچولو، خاک ریختند روش. بدن بچه‌م رو کرم‌ها و مارها و مورچه‌ها خوردند. خدا! جیگرم داشت خون می‌شد و از این دو تا چشمام می‌اومد بیرون…»

خانم جون به من نگاه کرد. انگار پشیمان بود که مرا با خودش آورده. گریه‌ام گرفته بود. و حالا مطمئن بودم که خانم جون دروغ می‌گوید. بچه‌های مرده به بهشت نمی‌رفتند. بچه‌های مرده برای مادرشان خانه آخرت نمی‌ساختند. مطمئن بودم خودم هم روزی می‌میرم و مرا هم توی قبر می‌گذارند. بدن مرا هم کرم‌ها و مارها و مورچه‌ها می‌خوردند و هیچ کاری نمی‌شد کرد.

خانم جون برگشت و گفت: «این حرفا چیه دختر، ساکت باش. زن زائو این حرف‌ها رو نمی‌زنه. شگون نداره.»

زائو گفت: «وقتی علی مرد، من باز آبستن بودم همین بچه رو آبستن بودم. برای همین بود که می‌خواستم سم بخورم. می‌دونستم این یکی هم می‌میره. هر شب هر شب خواب مرگ می‌دیدم. خواب می‌دیدم بچه‌م مرده. آخ… خدا! همه بچه‌ها می‌میرن. من طلسم شده‌ام، نفرین شده‌ام! بخت و سرنوشتم سیاهه… بعد از این که باباش فهمید علی مرده، شب و روز قهر می‌کرد. دائم مست بود. بعد، یه شب آخر شب اومد با اون حال مستی چاقو کشید سرم رو ببره. دویدم رفتم تو اتاق همسایه‌ها قایم شدم…»

زن همسایه آه دیگری کشید، و گفت: «زندگی و مرگ ما بدبختا از هم جدا نیست.»

بچه نوزاد گریه کرد. دست‌هایش را اندکی تکان داد.

خانم جون با خوشحالی مصنوعی گفت: «حالا عوضش یه پسر کاکل زری خوب داری. صداش رو می‌شنفی؟»

زائو سر برنگرداند. انگار می‌ترسید. گفت: «بچه‌م رو به من نشون نمی‌دین؟»

خانم جون گفت: «بچه باید تا شش شب روی زمین بخوابه. مگه این حدیث‌ها رو نشنیدی؟ یک شبانه‌روز که باید بچه رو اصلا تکونش نداد. شب هفتم خود زائو باید بچه رو برداره و بگذاره توی گهواره. اون شب، شب خیره؛ باید شیرینی و آجیل مشکل‌گشا به فقرا داد…»

زائو گریه می‌کرد. نمی‌دانست چرا بچه‌هایش می‌میرند. حالت تلخ و عجیبی در اتاق بود. احساس می‌کردم که بچه همین حالا می‌میرد. جلوی چشمم، تولد چیز بد و غلط بیخودی می‌نمود و مردن یک چیز حتمی‌ و تلخ.

در اتاق بد جوری به هم خورد، باز شد، و مردی آمد تو. صدای باران و طوفان نگذاشته بود کسی صدای در حیاط یا صدای قدم‌های او را بشنود. حتی من که جلوی در نشسته بودم صدای او را نشنیده بودم. او درشت هیکل و سیاه‌پوش بود. روی پاشنه در ایستاد. همراهش باد و باران توی اتاق زد. مرد به وضع اتاق نگاه کرد. اخم‌هایش را تو هم کشید.

مردی بیست و شش هفت ساله بود. بد هیبت: سبیل پر پشت داشت و ته‌ریش. کت و شلوار سیاه و چروکیده‌ای تنش بود، و کلاه مخملی تیره به سر داشت. عرقگیر چرکی زیر کت تنش بود. تمام هیکلش لچ آب بود. از لبه کلاهش آب می‌چکید. بوی عرق از دهانش بیرون می‌زد. مدام جلوی شلوارش را می‌خاراند. چند ثانیه وضع اتاق را بِر بِر نگاه کرد.

پرسید: «شده خانوم آقا؟» صورتش را با آستر کتش پاک کرد.

زن همسایه گفت: «مشتلق روح‌الله خان پسره!»

مرد نگاه مشکوکی کرد. بعد چند تا سرفه حلقومی‌کرد.

گفت: «زاییده؟ چه وقت زاییده؟» صدایش گرفته و عجیب بود.

زن همسایه چادرش را باز کرد و دوباره روی سرش کشید. گفت: «الان، یک ساعت نمی‌شه. من آشیخ حسن رو فرستادم دنبال عالیه خانوم برای کمک…»

خانم جون گفت: «آره، من اومدم، بچه‌شو زاییده بود. بچه‌م حالش خوبه ماشاالله.»

مرد نیم‌نگاه تندی به مادر و بعد نگاه درازی به بچه انداخت. کفش‌هایش را در آورد آمد توی اتاق. من در را بستم. او بدون این که به رختخواب نگاه کند، با دست به زنش اشاره کرد و از زن همسایه پرسید: «این حالش چطوره؟»

زائو با ضعف سرش را پایین انداخته بود. خانم جون به جای زن همسایه جواب داد: «حال ضعف داره. اما همه چی درست می‌شه، به حق مرتضی علی.»

مرد کتش را در آورد پرت کرد گوشه اتاق. چند تا سرفه حلقومی‌کرد و اخلاط سینه‌اش را تف کرد گوشه اتاق که اجاق بود. بعد از آن صحنه زنانه و پر درد تولد، و حرف مرگ، حضور این مرد با این وضع، بی‌رحمانه بود. مرد خم شد روی زمین کنار بچه زانو زد. جلوی شلوارش را می‌خاراند.

زن همسایه دوباره چادرش را مرتب کرد و گفت: «خب، مشتلق ما چی می‌شه، روح‌الله خان؟»

مرد گفت: «چشم، آبجی.»

خانم جون به طرف مرد آمد و گفت: «مادرش حال نداره. باید استراحت کنه.» اندکی سکوت کرد، بعد گفت: «نباید هول کنه یا تکون بخوره. بچه هم حالش خوبه الحمدلله. ماشاالله چه بچه خوبی.»

مرد نگاهی به خانم جون کرد، بعد زیر لب گفت: «دست و پنجه شما درد نکنه که کمک کردی. خیر ببینی.»

صدای گرفته و مریضش بد جوری هولناک بود انگار تمام حنجره و سینه‌اش زخم است.

خانم جون گفت: «خب الحمدلله همه چیز به خیر گذشت. ما باید دیگه راه بیفتیم.» بلند شد، چارقدرش را سفت کرد، بعد چادرش را هم سرش کرد. با صدای آرام دستورهایی به زائو داد.

مرد حالا به بچه زل زده بود. در صورت او هم یک بهت و اخم عجیب پیدا شده بود. انگار او هم فهمیده بود. جلوی شلوارش را، زیر شکم و کشاله رانش را مرتب می‌خاراند. زیر لب گفت: «لااله الالله…»

خانم جون رو به مرد گفت: «بلند شو شما هم لخت شو استراحت کن… مادرش هم احتیاج به آرامش و استراحت داره…»

مرد گفت: «لااله الالله… این یکی هم که… » دنبال حرفش را خورد. با خشم گوشه سبیل و لبانش را جوید. او هم می‌دانست که بچه‌اش می‌میرد. ولی معلوم بود که او هم نمی‌داند و نمی‌فهمد چرا.

زائو حالا صورتش را توی دست‌هایش گرفته بود. زار زار گریه می‌کرد.

زیر باران به خانه برگشتیم. خانم جون استغفرالله می‌گفت. کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک زیر باران گل‌آلود بود.

من سرم را بلند کردم و پرسیدم: «خانم جون، چرا بچه‌هاش می‌میرند؟» باران توی صورتم می‌خورد و انگار با باران حرف می‌زدم. خانم جون گفت: «چه می‌دونم. چیزهایی هست که بچه‌ها نمی‌فهمند.»

می‌دانستم چیزی هست که من نباید بفهمم و نمی‌فهمیدم. و حالا دلم نمی‌خواست هیچ وقت بفهمم.

خانم جون گفت: «زندگی و مرگ دست خداست.»

باران بی‌رحمانه روی ما می‌ریخت. چتری، چیزی، نداشتیم. من گوشه چادر خانم جون را گر فته بودم.

گفتم: «خان جون، چرا اون مرد مدام جلوی شلوارش رو می‌خاروند؟»

خانم جون گفت: «چه می‌دونم. لابد مریض بود.»

گفتم: «این بچه‌ش هم حالا می‌میره؟ مگه نه؟»

خانم جون گفت: «با خداست.»

گفتم: «من خودم دیدم که صورتش تاول و لک داشت. باباش هم فهمید.»

خانم جون گفت: «شاید خدا بخواد زنده بمونه.»

اما من می‌دانستم که بچه می‌میرد و هیچ کاری نمی‌شود کرد.

آن شب خوابم نبرد. فکر مردن بودم، فکر تولد و مردن.

احساس می‌کردم که بچه آن زن باز به این دنیا می‌آید. اما دفعه بعد دوره اقامتش کوتاه ترو تلخ‌تر می‌شود. تولد بچه توی لگن، گریه‌های زن، بچه‌هایی که می‌مردند، حرف‌های دلسوزانه خانم جون… با مرگ، زیر باران خوابیده بودم.

و شب درازی بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۳
ارسال دیدگاه