آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » تنها (سمانه خادمی)

تنها (سمانه خادمی)

سمانه خادمی : تلفن را که قطع کردم، با خودم گفتم، دوباره برایم دردسر درست کرد. تصمیم گرفتم، همان موقع بروم و حسابم را با او یکسره کنم. مسخره‌اش که نبودم. آن زن یازدهمین پرستاری بود که با آن همه بدبختی برایش جور کرده بودم و او راحت پرانده بود. گناه که نکرده بودم، داشتم […]

تنها (سمانه خادمی)

سمانه خادمی :

تلفن را که قطع کردم، با خودم گفتم، دوباره برایم دردسر درست کرد. تصمیم گرفتم، همان موقع بروم و حسابم را با او یکسره کنم. مسخره‌اش که نبودم. آن زن یازدهمین پرستاری بود که با آن همه بدبختی برایش جور کرده بودم و او راحت پرانده بود. گناه که نکرده بودم، داشتم جور بچه‌هایش را می‌کشیدم. اصلا از اول هم باید زنگ می‌زدم به خودشان تا از هر جای دنیا که بودند، تشریف می‌آوردند تکلیف پدرشان را روشن می‌کردند. من به اندازه خودم برایش نَوِگی کرده بودم. خوب هم حقم را داده بود. با یک جمله بی‌سر و ته که «بچه مرده از پدرش ارث نمی‌بره» ارث بابایم را بالا کشیده بود. گفتم: «حالا که همه را بخشیدی. پس به اون‌ها بگو خودشان هم بیان تر و خشکت کنن. دست از سر من بردار.»

عصبانی شده بود. داد زد: «لعنت به این زمونه که تا پول ندی جواب سلامت رو هم نمی‌دن.»

خوب بلد بود کاری کند آدم عذاب وجدان بگیرد. به کاریابی گفتم یک نفر پرستار را معرفی کنند که حال و حوصله پیرمرد را داشته باشد. فردایش به من زنگ زد که: «این پرستاری که اومده، قراره من پرستارش باشم، یا اون؟ا این که همه‌ش خوابه. اومده اینجا خستگی‌شو درکنه!»

همان روز به کاریابی گفتم که اگر یک خانم جوان باشد، بهتر می‌تواند پیرمرد را بلند و کوتاه کند. بعد از ظهرش یک نفر جدید فرستادند. نزدیکی‌های آخر شب بود که گوشی‌ام زنگ خورد. پرستارجدید بود که داد می‌زد می‌خواهد برود. فردایش رفتم گفتم: «چی شد آخه دختر مردمو شبونه فرستادی رفت؟»

بعد از دو ساعت که جوابم را نمی‌داد، گفت: «خودش رفت. به من ربطی نداره.»

زنگ زدم به کاریابی که یک پرستاری را بفرستد که نه جوان باشد نه سن و سال‌دار. گفتم اگر سن و سالش چیزی بین این‌ها باشد، بهتر است. آبرویم پیششان رفته بود. مسئولش پرسید: «آخه مشکل کجاست؟»

گفتم: «پدر بزرگم یکم سختگیره. یکی باشه که صبرش زیاد باشه.»

عصرَش زنگ زد که پرستار جدیدش آمده. گفتم: «خب خداروشکر. پسند شد؟»

گفت: «من که توقعی ندارم. فقط یکی باشه که یه لیوان آب بده دست آدم.»

گفتم: «من دارم یه چند روزی می‌رم شمال. جان من باهاش تا کن تا برگردم.»

فردای آن روز نزدیکی‌های چالوس بودم که تلفنم زنگ خورد. تن و بدنم شروع کرد به لرزیدن. جواب که دادم، صدایش خندان بود. گفت: «هر جا که تو شاد باشی منم شادم.»

گفتم: «این خانومه چطوره؟ خوبه؟»

راضی بود و می‌خندید. خیالم راحت شده بود. عصر داشتم کنار ساحل بساط جوجه به راه می‌کردم که زنگ زد. صدایش گرفته بود. «دیگه واسه من از این پاپتی‌ها پیدا نکنیا، یه مشت گدا گشنه بی‌خونه.»

گفتم: «باز چی شده، آقابزرگ؟»

خواست که بروم پیشش، گفتم تهران نیستم. دو سه روز دیگر برمی‌گردم. زد زیر گریه که داروهایش تمام شده و کسی نیست برایش بخرد. گند زد به مسافرتم. فردای آن روز صبح اول وقت برگشتم. توی راه با کاریابی تماس گرفتم و گفتم از کسی که می‌فرستند، مطمئن باشند. لابد پرستار دست‌کجی، یا، بی‌حرمتی کرده بود که آقابزرگ، آن‌طور گریه می‌کرد. سر راه چهار سیخ کباب هم گرفتم. زنگ را که زدم، کسی در را باز نکرد. دلم شور افتاد. یکی دوبار دیگر هم زنگ زدم تا اینکه توی آیفون گفت: «کیه؟»

تا صدای مرا شنید، گفت: «تو مگه شمال نبودی؟»

گفتم: «کباب گرفتم. آقابزرگ، باز کن دیگه.»

هنوز به در آپارتمان نرسیده بودم که صدای تند تند بالا رفتن کسی از راه پله را شنیدم. توی اتاق نشسته بود روی کاناپه و سرش را تکیه داده بود به عصایش. تا مرا دید، گفت: «ریحونم گذاشته؟»

تا خواستم جوابش را بدهم، چشمم افتاد به شال قرمز رنگی که افتاده بود روی مبل آن طرف اتاق. بعد بوی عطری که همه جا پیچیده بود. گفتم: «مهمون داری؟»

گفت: «کبابا رو بذار! اگه کاری نداری برو به سلامت.»

گفتم: «اومدم، باهم بخوریم.»

چیزی نگفت. کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد. دو سه روز بعد بی‌مقدمه از او پرسیدم: «آقابزرگ، چرا زن نمی‌گیری؟»

گفت حالا که پیش پیش اموالش را تقسیم کرده، کسی زنش نمی‌شود. گفتم: «ولی زن بیشتر به دردت می‌خوره تا پرستار.»

یک دفعه گفت: «تو کسی رو سراغ داری؟»

کسی را که سراغ نداشتم، ولی رویم هم نشد بگویم، مسئول کاریابی برایم گفته بود که چه توقعاتی از پرستارش دارد. در عوض گفتم: «اینا که می‌آن واسه پرستاری، هر کاری نمی‌کنن آقابزرگ، نهایت یه قرص بدن دستت، یا، دستتو بگیرن نخوری زمین. شما زن بگیری، بهتره.»

بدش هم نیامد. گفت که بگردم برایش کسی را پیدا کنم، منتها، نه دهاتی باشد نه پیر. به چند نفر هم سپردم ولی کسی پیدا نشد. گفتم: «حالا تا کسی پیدا بشه، سر جدت با یکی از همینا، بساز.»

از کار و زندگی افتاده بودم. شب و روز نداشتم. هر دفعه به هر بهانه‌ای، من را می‌کشید آنجا. پرستار بعدی، دختر جوانی بود که گویا مطلقه بود. به کاریابی گفتم، می‌خواهم خودم اول با او حرف بزنم. تلفن که زد، گفتم: «خانوم، این پدربزرگ ما اختلال حواس داره. یه وقت هم یه چیزی بهت گفت، جدی نگیر.»

انگار، بیشتر از کار، به جای خواب احتیاج داشت که بلافاصله گفت: «برای من این چیزا مهم نیست. من فقط  می‌خوام اگر بشه، شب هم همونجا بخوابم.»

فکر کردم، از آن بهتر نمی‌شد. قرار شد از همان روز کارش را شروع کند. دو روز گذشت و از آقابزرگ خبری نشد. خوشحال بودم که بالاخره یک نفر توانسته بود، دوام بیاورد. روز سوم، نزدیکی‌های خانه‌اش، کاری داشتم. بعد از کار، سرزده رفتم در خانه‌اش. خودش در را برایم زد. از پله‌ها که رفتم بالا، جلوی آپارتمان ایستاده بود. عصا دستش نبود. گفتم: «آقابزرگ، سرحالی خدا رو شکر.»

آرام زد به بازویم و گفت: «پدر سوخته» و پشت‌بندش، زیرلب چندتا درشت بارم کرد. آدم بددهنی بود ولی وقتی این‌طوری فحش می‌داد، معلوم بود که حالش خوب است. خانه‌اش تمیز بود و بوی غذا می‌آمد. تا خواستم بنشینم، پرستارش از توی اتاق آمد بیرون و سلام کرد. دختر قشنگی نبود. پوست صورتش آفتاب سوخته و پر از لک بود. ولی قدش بلند بود و هیکل ورزیده‌ای داشت. رفت که برایم چای بیاورد، گفتم: «آقابزرگ، حله دیگه؟!»

گفت: «خداروشکر راضی‌ام.»

خواستم سر به سرش بگذارم، خودم را به او نزدیک کردم و گفتم: «شبا کجا می‌خوابه راستی؟»

سرش را بلند کرد و توی چشم‌هایم زل زد و گفت: «من اینو صیغه کردم. حرف نامربوط از دهنت در اومد نیومد!» حسابی جا خوردم، ولی به روی خودم هم نیاوردم. یک جورهایی خوشحال هم شده بودم. این‌طوری، کار خودم کمتر می‌شد. چای را که خوردم، خداحافظی کردم. فردای آن روز، زنگ زدم به کاریابی و خواستم ته و توی کارش را دربیاورم. اسمش کاله بود و اهل کردستان. گفتند، چند سالی می‌شود که تهران زندگی می‌کند. بعد از آن روز، دیگر کمتر پیش آمد، آقابزرگ، خودش به من تلفن کند. هر چند روز یک‌بار، خودم زنگ می‌زدم و احوالش را می‌پرسیدم. همیشه هم توی صدایش رضایت بود. یک جورهایی آرام شده بود. چندباری هم که به خانه‌اش سرزدم، خبری از غرولندهای همیشگی‌اش نبود. تا آن‌که آن روز، نزدیکی‌های ظهر بود که تلفنم زنگ خورد. از خانه آقابزرگ بود. کاله پشت خط بود. پرسیدم: «حال آقابزرگ خوبه؟»

گفت که از صبح حالش بد شده و زنگ زده اورژانس بیاید. سریع خودم را به خانه‌اش رساندم. جلوی در ماشین آمبولانس ایستاده بود. پله‌ها را دوتا یکی دویدم بالا و دیدم، چند مرد بالای سرش، ایستاده‌اند و پارچه‌ای سفید روی صورتش کشیده‌اند. کاله هم همان گوشه ایستاده بود و زل زده بود به من.

بعد از مراسم خاکسپاری، کشیدمش کنار و پرسیدم قصد دارد چه کار کند؟ دلم برایش سوخته بود. هنوز سه ماه از آمدنش، نگذشته بود که دوباره بی‌خانمان شده بود. گفت: «چیو می‌خوام چه کار کنم؟»

گفتم: «همین کار و زندگی و اینا دیگه؟»

گفت: «دیگه نمی‌خوام برم جایی کار کنم. آقا اون خونه رو مهرم کرده بود. همونجام زندگی می‌کنم.»

یکهو تمام تنم یخ کرد. از تمام دار دنیا، همان یک خانه را نگه داشته بود و من کلی برایش نقشه داشتم، که لااقل همان را به نامم کند که آن‌هم نصیب کاله خانم شده بود. سرش داد کشیدم و بد و بیراه بارش کردم. گفتم از او شکایت می‌کنم که پیرمرد را گول زده و بعد هم چیزخورش کرده. هیچ چیز نگفت. حتی جوابم را هم نداد.

خیلی زود، کارهای قانونی خانه انجام شد. ظرف چند ماه به نامش شد و شکایت‌های من هم به هیچ جا نرسید. همین که خانه به نامش شد، چند هفته بعد آنجا را فروخت و دیگر نتوانستم پیدایش کنم. اما هنوز هم گاهی پیش می‌آید وقت هایی که می‌روم به آقابزرگ سری بزنم، سر قبرش، یکی دو شاخه گل خشک شده باشد که نمی‌دانم کار کیست.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۶
ارسال دیدگاه