آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بهترین دوست من (زهرا مختاری)

بهترین دوست من (زهرا مختاری)

زهرا مختاری: ساعت شش صبح با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم. گیج به اطراف نگاه می‌کنم. دست‌های زن مو بلوند گوشی گران قیمتش را خاموش می‌کند. خمیازه‌کشان از تخت برمی‌خیزد. روبه‌روی من می‌ایستد. لباس خواب بلند چندلایه‌ی حریرش را مرتب می‌کند، موهای طلایی‌اش را با گل‌سر می‌بندد و هم زمان رو به من می‌گوید: […]

بهترین دوست من (زهرا مختاری)

زهرا مختاری:

ساعت شش صبح با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم. گیج به اطراف نگاه می‌کنم. دست‌های زن مو بلوند گوشی گران قیمتش را خاموش می‌کند. خمیازه‌کشان از تخت برمی‌خیزد. روبه‌روی من می‌ایستد. لباس خواب بلند چندلایه‌ی حریرش را مرتب می‌کند، موهای طلایی‌اش را با گل‌سر می‌بندد و هم زمان رو به من می‌گوید: «صبح بخیر، عالیجناب.»

دیشب بعد از یک هفته دوری به خانه بازگشت، گفته بود مسافرت کاری است، همین که حال زار مرا دید دل‌داری‌ام داد: «دیگه تنهات نمی‌ذارم.»

آهسته ازکنارم می‌گذرد، می‌شنوم که زمزمه می‌کند: «عجب عطری!»

می‌خواهد خودش را جلوی من شاد نشان دهد، اما خوب می‌دانم چه قدر غمگین است. به آشپزخانه می‌رود، کتری سوپاپ‌دار محبوبش را روی اجاق می‌گذارد و کنار من باز‌می‌گردد. می‌پرسد: «چرا اخم کردی قربان؟»

پرده‌های اتاق را کنار می‌کشد و می‌گوید: ‌«باید حسابی بهت برسم… رنگت خیلی زرد شده.» 

نور خورشید روی بدنم می‌افتد. با انگشتانش صورتم را نوازش می‌کند. لاک‌های زرشکی ناخن‌های بلندش صورتم را آزار می‌دهد اما ناراحتی من از خراش ناخن‌هایش نیست، از جویدگی لاک‌های نک و نال شده است که به خاطر فشار و استرس ناخن به دهان گرفته و جویده، بارها دیده‌ام هنگام اضطراب این کار را می‌کند. لبخند می‌زند و خیره به من می‌گوید: «تو تنها کسی هستی که دوست دارم.»

غمگین ادامه می‌دهد: «همدم پونزده ساله‌ی من. لُرد گرامی و محترم. یواش‌یواش خیلی بزرگ شدی.» 

به دست و پایم اشاره می‌کند، خندان وشاد می‌گوید: «باید یه گلدون بزرگ‌تر برات بخرم… ریشه‌هات خیلی قوی شدن، قوی‌تر از همیشه. تو بهترین دوست ریشه‌دار منی.»

لبخند می‌زنم. صدایم را نمی شنود، اما با تمام برگ‌هایم صدا می‌زنم: «تو بهترین دوست آدمیزاد منی.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه